💗💗 لحظه وداع رسید چرا هر موقع وقت خدا حافظی میرسه زمان به شروع به دویدن میکنه چقدر سخته دل کندن از این بهشت سوار هواپیما شدیم و برگشتیم موقع برگشت همه به استقبالمون اومدن چقدر دلم برای پدر مادرم تنگ شده بود چقدر جای خالیشون بین این جمعیت حس میشه بعد همه رفتیم به سمت خونه وسیله هامونو داخل اتاقمون گذاشتم بعد رفتیم خونه عزیز جون شام اینقدر خسته بودیم که بعد خوردن شام ،از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه خودمون با صدای اذان صبح بیدار شدم بعد مرتضی رو هم بیدار کردم با همدیگه نماز خوندیم - آقا مرتضی مرتضی: جانم - چند روز دیگه باید بری؟ مرتضی: ۸ روز دیگه - انشاءالله هرشب خواب پریشان میدیدمو با صدای مرتضی بیدار میشدم حالم واقعن حالم بد بود هر روز که به روز موعود نزدیکتر میشدم احساس میکردم تمام جانم در حال پر پر شدن است دو روز مانده بود به رفتن مرتضی نمیدوانم چرا دلم میخواست حرفم پس بگیرم دلم میخواست جلوی این سفر را بگیرم همه خانواده از حال خرابم باخبر بودند و همیشه به دیدنم می اومدن و با حرفاشون آرومم میکردند برای چند لحظه ولی بازم فایده ای نداشت صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه ،چشمم به ساک مرتضی افتاد چیزهایی که نیاز داشت و داخل ساک گذاشتم چشمم به لباس نظامی اش افتاد ، لباسش رو برداشتم و شروع کردم به بو کردن میدونستم که دیگه این بو به مشامم نمیخورد هیچ وقت بغضم را رها کردم گریه هایم بلند شدمدسته خودم نبود همین لحظه ،مرتضی وارد خونه شد و اومد کنارم نشست مرتضی: هانیه جان چرا اینکارا رو میکنی ؟ چرا دلمو میلرزونی به رفتن ! - مرتضی جان ،من دارم از تمام زندگیم جدا میشم ،یعنی حق گریه کردن هم ندارم مرتضی( بغلم کرد): الهی دورت بگردم ،تو که این کارو میکنی ،من چه جوری میتونم اینجوری تنهات بزارم خانومم ( بغلش کردم ،میدونستم که این آخرین آغوشه ،محکم بغلش کردم ،صدای گریه هام بلند شد ) - مرتضی قول بده ،برگردی قول بده هر اتفاقی افتاد برگردی، چشم انتظارم نزاریااا ، دق میکنم مرتضی: الهی فدات شم ، چشم