💗💗 و دوباره  به  آن جا نگاه  مي كند ولي  اين بار حسين  را نمي بيند خاطره اي زنده  مي شود، خاطرة  آن  آخرين  وداع ... - حسين ! اون  از جنگ  كردستان ... اينم  از جنگ  عراق ! آخه  پسر ! آمد و جنگ ساليان  سال  طول  كشيد تو هم  بايد تا ابد تو جبهه ها باشي ؟  حالا ديگه  زن  و بچه داري ... عيالواري ... ديگه  بسه حسين  تنها لبخند مي زد، ديگر ازآن  بحث هاي  گذشته  خبري  نبود شوقي  درديدگانش  موج  مي زد و آرامش  بر او حاكم  بود صورتش  نوراني تر شده  بود. 🍁مرضـــیـــه‌شـــهــلایـــی🍁