💗
#لیلا💗
#ادامه_قسمت_هفدهم
و دوباره به آن جا نگاه مي كند ولي اين بار حسين را نمي بيند
خاطره اي زنده مي شود، خاطرة آن آخرين وداع ...
- حسين ! اون از جنگ كردستان ... اينم از جنگ عراق !
آخه پسر ! آمد و جنگ ساليان سال طول كشيد تو هم بايد تا ابد تو جبهه ها باشي ؟
حالا ديگه زن و بچه داري ... عيالواري ... ديگه بسه
حسين تنها لبخند مي زد، ديگر ازآن بحث هاي گذشته خبري نبود
شوقي درديدگانش موج مي زد و آرامش بر او حاكم بود صورتش نوراني تر شده بود.
🍁مرضـــیـــهشـــهــلایـــی🍁