💗
#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_بیست_وششم
صبح زود از خونه زدم بیرون یه دربست گرفتم ،رفتم سمت دانشگاه
وارد محوطه دانشگاه شدم که یکی صدام کرد
برگشتم نگاهش کردم سارابود
- سلام عروس خانم ،اینجا چیکار میکنی ناسلامتی امشب شب خواستگاریته
سارا: نمیخواستم بیام ،ولی منصوری تماس گرفت گفت حتما باید بیای تازه گفت تو هم باید باشی
- عع من چرا ؟
سارا: نمیدونم بریم ببینیم چیکار داره
با سارا سمت اتاق بسیج حرکت کردیم ،بعد از در زدن وارد اتاق شدیم
- سلام
سارا: سلام
منصوری: سلام بچه ها بشینین کارتون دارم
رفتیم روی صندلی که کنار میز بود نشستیم
منصوری: یه مشکلی پیش اومده ،بچه هایی که هر ساله پکیج برای راهیان نور درست میکردن الان نمیتونن درست کنن ،گفتم بیاین اینجا تا یه فکری بکنیم ببینیم چیکار باید بکنیم
سارا: ببخشید من و آیه اسممونو واسه این سفر خط زدیم
منصوری:عه چرا؟
سارا:خوب نمیتونیم بیایم دیگه
( با حرف سارا خندم گرفت، به منصوری نگاه کردم)
- درسته که نمیتونیم بیایم ولی پکیج و درست میکنیم
منصوری یه لبخندی زد:
خدا رو شکر ،من تنها امیدم شما بودین
- خوب حالا باید چیکار کنیم
منصوری: باید برین بسیج برادران اونجا آقای هاشمی کمکتون میکنه
با شنیدن اسم هاشمی اخمام رفت تو هم ،یه روزه اومده کل کارو سپردن بهش
سارا: باشه ،چشم
با سارا از اتاق بیرون رفتیم
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte