❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
🌺قسمت دوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت پنجاه و هفتم 🌺 🌸ادامه نامه هشتم 🌸 دایی عزت سبیل پت و پهنش
پرستار به به مجروح باند پیچی اشاره کردو گفت: _مگر دنبال ایشان نمیگردید؟ همگی باهم گفتیم: _چی؟ این عزیزه؟😳 رفتیم سر تخت،عزیز بدبخت که به یک پایش وزنه آویزان بود باصدای گرفته و غصه دار گفت: _خاک بر سرتان حالا مرا نمیشناسید؟😒 یکهو همه زدیم زیرخنده گفتم: _توچرااینطوری شدی؟یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمیخواهد. عزیز سرتکان داد و گفت: _ترکش خوردن پیش کش بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است.☹️ بچها خندیدند،آنقدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش راتعریف کند. _وقتی ترکش به پام خورد ،مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند و بعد یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر.😐😶 سرباز، چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته بِرُبِر نگاهم کرد.😥 راستش حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم.😓 سرباز یکهو بلند شد و و نعره زد:«عراقی پست فطرت می کشمت!😡😳😰» چشمتان روز بد نبیند ، حمله کرد بهم و تاجان داشتم، کتکم زد.😣 بخدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم.😢 حالا من هرچه نعره میزدم و کمک میخواستم کسی نمی‌آمد.😑 سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت.🤕 من فقط گریه میکردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و اورا هرچه زود تر شفا بدهد.🤲🏻😥 بس که خندیده بودیم داشتیم از حال میرفتیم. 😂 دو مجروح دیگر هم داشتند روی تخت هایشان دست و پا میزدند و کِرکِر می‌کردند. 🤣 عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهر مار هرهر!خنده دارد؟! تازه بعدش را بگویم:😞😐 یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند 😶و من و سرباز موجی را انداختند عقبش. 😬 رسیدیم به بیمارستان اهواز، دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان بودند و شعار و صلوات میفرستادند. سرباز موجی نعره زد «مردم، این یک‌ مزدور عراقیه! دوستان مرا کشته!🤬😱» باز افتاد به جانم.😭😓 این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نماند. یک لحظه گریه کنان فریاد زدم بابا من ایرانی ام ، رحم کنید!😩» یک پیرمرد با لهجه عربی گفت :«آی بی پدر، ایرانی هم بلدی! جوان ها، این منافق را بیشتربزنید! 😟😫» دیگر جنازه ام را نجات دادند و این جا آوردند. حالا هم که حال و روزم را می‌بینید!»😒😕 پرستار آمد تو اتاق و با اخم و ناراحتی گفت:«چه خبره؟ آمدید عیادت یا هِرهِر کردن؟🤨ملاقات تمامه ، برید بیرون» خواستیم با عریز خدا حافظی کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو اتاق و نعره کشید : عراقی مزدور،می کشمت!🤣🤣🤣🤣🤣 عزیز ضجه زد😩 : _یا امام حسین! بچها خودشه همان سرباز موجیه اس جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید!🤯😭 اما ما دوتا پا داشتیم ، دوتا دیگر هم قرض کردیم و فرار کردیم.🏃🏻‍♂😅 خب اصغر جان ، بس است یا نه؟ راستی یادم رفت بگویم که من اینجا هم درس میخوانم. با احسان به مجتمع رزمندگان می‌رویم.آنجا جایی است که رزمنده های محصل درس میخوانند. فکر نکن امتحانات در اینجا آسان برگزار می‌شود اتفاقا معلم ها خیلی سخت گیر هستند .هیچ کدام هم اهل پارتی بازی و دادن نمره الکی نیستند. دعا کن بتوانم با نمره خوب قبول شوم. باز هم تاکید میکنم که آدرس مرا به هیچ کس ندهی . سلام مرا. به همه برسان . از نو خواهش میکنم سعی کن نامه هایت مثل نامه های من مفصل باشد . خدا نگهدار آیدین 😍📚 😍😁📚 📚 ♡{@ketaaaab}♡