یک صبح سرد زمستانی سردار سلیمانی از عراق با دوستش در تهران تماس گرفت. او همان طور که با داعشی ها می جنگید با دوستش صحبت می کرد. صدای تیر ها و خمپاره ها آنقدر زیاد یود که صدای دوستش به سختی می شنید. سدار گفت:《شنیده ام تهرا برف زیادی آمده است.》دوستش گفت:《بله سردار، جایتان خالی الان همه جا سفید پوش است.》سردار گفت:《چون برف آمده و بوته ها را پوشانده ، آهو ها برای تهیه ی غذا پایین می آیند. همین امروز به اندازه ی کافی علوفه تهیه کن و در چند جا قرار بده. دلم می خواهد وقتی آهو ها پایین می آیند، گرسنه نمانند.》 دوست سردار خیلی سریع مقداری علوفه تهیه کرد و در چند جای کوه کنار پادگان قرار داد. بعد از ظهر دوباره سردار سلیمانی زنگ زد و پرسید:《برای آهو ها علوفه گذاشتی؟》دوستش گفت:《دستورتان اطاعت شد و آهو ها برایتان دعا می کنند، اما یک سوال: شما چطور وسط میدان جنگ، به فکر آهو های کنار پادگان هستید؟》سردار گفت:《می خیلی به دعای خیر آن ها اعتقاد دارم.》 •┈•✾•🌿🌺🌿•✾•┈• ➕ پشتیبانی: 🆔 @bashgah_ketabkhani 🕌 مسجد امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) 📚 باشگاه کتابخوانی ╭┅───────┅╮ 🌐@ketabei1400 ╰┅───────┅╯