کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس ✈️ کشیش از وقتی که در فرودگاه مسکو ، توی هواپیما نشست، همه ی استرس ها و نگرانی هایش را فرام
👩‍💼 یولا که داشت فنجان های چای را روی میز می چید، گفت:" قدمتان روی چشم پدر...حتما این کتاب قدیمی موضوعش درباره ی من و سرگئی است."😅 همه خندیدند جز آنوشا که گفت:" پس من چی مامان؟ درباره ی من نیست؟" 🔶کشیش لبخندی زد و رو به آنوشا گفت:" اتفاقا فقط درباره ی توست..بزرگ که شدی ، می دهم خودت بخوانی." سرگئی پرسید:" چی هست موضوع این کتاب؟" 🔸کشیش گفت:" درباره ی یکی از قدیسان مسلمان به نام علی است." سرگئی گفت:" همین که مسلمانان است؟ فکر کنم درباره ی او کتاب های زیادی نوشته باشند." 🔷کشیش گفت:" بله، به همین دلیل لبنان هنان جایی است که می توانم درباره ی علی تحقیق کنم. این نسخه ی خطی که دست من است، مربوط به قرن ۶میلادی است؛ یکی از قدیمی ترین کتابهایی است که به دست ما رسیده." 📖 سرگئی گفت:" حالا این کتاب چگونه به دست شما رسید؟ تا حالا کجا بوده است؟" قبل از اینکه کشیش جوابش را بدهد، ایرینا گفت:" الان وقت تان را با این حرف ها تلف نکنید." ✴️ یولا با تکان دادن سر حرف او را تایید کرد و گفت:" بله، فرصت برای صحبت کردن درباره ی کتاب زیاد است. حالا چای تان را بخورید که سرد نشود." 🍱 راننده ی عرب دیس میوه و شیرینی را روی میز گذاشت. کشیش رو به سرگئی گفت:" فردا باید به ملاقات دوستم جرج جرداق بروم. اگر راننده فرصت دارد مرا برساند." سرگئی گفت:" مشکلی نیست؛ فقط امشب زنگ بزن و قرار بگذار." ادامه دارد.... 🎚۷۸ @ketabkhanehmodafean