#قدّیس
👩💼
یولا که داشت فنجان های چای را روی میز می چید، گفت:" قدمتان روی چشم پدر...حتما این کتاب قدیمی موضوعش درباره ی من و سرگئی است."😅
همه خندیدند جز آنوشا که گفت:" پس من چی مامان؟ درباره ی من نیست؟"
🔶کشیش لبخندی زد و رو به آنوشا گفت:" اتفاقا فقط درباره ی توست..بزرگ که شدی ، می دهم خودت بخوانی."
سرگئی پرسید:" چی هست موضوع این کتاب؟"
🔸کشیش گفت:" درباره ی یکی از قدیسان مسلمان به نام علی است."
سرگئی گفت:" همین
#علی که
#امام مسلمانان است؟ فکر کنم درباره ی او کتاب های زیادی نوشته باشند."
🔷کشیش گفت:" بله، به همین دلیل لبنان هنان جایی است که می توانم درباره ی علی تحقیق کنم.
این نسخه ی خطی که دست من است، مربوط به قرن ۶میلادی است؛ یکی از قدیمی ترین کتابهایی است که به دست ما رسیده."
📖
سرگئی گفت:" حالا این کتاب چگونه به دست شما رسید؟ تا حالا کجا بوده است؟"
قبل از اینکه کشیش جوابش را بدهد، ایرینا گفت:" الان وقت تان را با این حرف ها تلف نکنید."
✴️
یولا با تکان دادن سر حرف او را تایید کرد و گفت:" بله، فرصت برای صحبت کردن درباره ی کتاب زیاد است. حالا چای تان را بخورید که سرد نشود."
🍱
راننده ی عرب دیس میوه و شیرینی را روی میز گذاشت.
کشیش رو به سرگئی گفت:" فردا باید به ملاقات دوستم جرج جرداق بروم. اگر راننده فرصت دارد مرا برساند."
سرگئی گفت:" مشکلی نیست؛ فقط امشب زنگ بزن و قرار بگذار."
ادامه دارد....
🎚۷۸
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean