#قدّیس
🔷کشیش نیم تنه اش را به طرف میز خم کرد ، آرنج دست چپش را روی میز گذاشت و با دست دیگر ریش بلندش را مشت زد و اریب به سرگئی نگاه کرد و گفت:" تا همین چند لحظه پیش مشغول مطالعه بودم؛ مطالعه ی این کتاب قدیمی تمام شد..فکر می کنم چمدانم را ببندم و برگردم مسکو."
سرگئی گفت:" یعنی آن ماجرایی که تعریف کردید، تمام شد؟ حالا که کتاب را خوانده اید، می خواهید برگردید و کتاب را به آنها بدهید و خلاص؟
اصلا صلاح نیست برگردید پدر."
◻️◽️◻️
🔸کشیش سکوت کرد و حرفی نزد.
سرگئی ادامه داد:" هرچند از شما بعید نیست که این ماجرای خطرناک و پلیسی را ادامه بدهید."
🔶کشیش گفت :" چاره ای ندارم سرگئی؛ تا ابد که نمی توانم در بیروت بمانم. من آنجا خانه و زندگی و کار دارم."
سرگئی گفت:" فعلا چندماهی اینجا بمانید، بعد من با شما به مسکو می آیم ، خانه را می فروشیم و در نقطه ی دیگری از مسکو برایتان خانه ای می خریم.
باید از دسترس آن دو جانی که گفتید دور باشید.
در عین حال کتاب را تحویل پلیس بدهید و حقیقت را به آنها بگویید."
🔷کشیش گفت:" نه، این کار شدنی نیست؛ کلیسا را چه کنم؟"
سرگئی پاسخ داد:" کلیسا را به یک کشیش جوانتر بسپارید. با سن و سالی که شما دارید ، وقتش رسیده که خودتان را بازنشسته کنید پدر."
🔸کشیش در فکر فرو رفته بود و جوابی نداد.
_بازگشت تان به مسکو اشتباه بود پدر ؛ شما در لبنان بزرگ شدید و به همینجا تعلق دارید..چه عیبی داشت همین جا می ماندید پدر؟ فکر می کردید روسیه همان شوروی سابق است."
🔶کشیش گفت:" نه پسرم! من هیچ وقت احساس تعلق خاطر به لبنان نداشتم و قبول نداشتم که لبنان وطن من است.
همیشه نگاهمبه روسیه بود؛ جایی که در آنجا به دنیا آمده بودم و باید در آنکجا به خاک سپرده می شدم."
⚪️🔵⚪️
سرگئی گفت:" من صلاح نمی دانم که به این زودی برگردید..حداقل زمستان را بمانید تا آب ها از آسیاب بیفتد."
🔸کشیش گفت:" البته نگفتم که همین فردا برمی گردیم؛ باید مدتی بمانم و تحقیقاتم را تمام کنم."
سرگئی گفت:" الان وقت استراحت و آسایش شما بود ؛ نه مطالعه و تحقیق."
🔸کشیش گفت:" سرگئی عزیز! هیچ علمی بدون تلاش، هیچ ثروتی بدون کار و هیچ جانی بدون خطر حفظ نمی شود."
سرگئی پرسید:" این جملات از علی است؟"
🔹کشیش تبسمی کرد و پاسخ داد؛" خیر! اما علی می گوید:" هر نعمتی بی بهشت ناچیز است و هر بلایی بی جهنم عافیت است ."
سرگئی پرسید:" شما زیادی در علی غرق شده اید پدر!"
🔷کشیش گفت:" غرق شدن ، غرق شدن است؛ زیادی و کم ندارد پسرم!
غرق شدن در افکار و اندیشه های قدیسان و اولیای خدا ، عین نجات است."
🔵⚪️🔵
سرگئی از جا بلند شد و گفت :" بله بله! فراموش کرده بودم که مشغول صحبت با یک کشیش هستم."😁
بعد رو به کشیش گفت:" برویم که وقت صرف شام است. "
🔶کشیش از جا برخاست. بازوی او گرفت و گفت:" نگران نباش سرگئی!
نهایت زندگی، مرگ است که اگر از آن فرار کنیم، ما را در می یابد
و اگر بر جای خود بمانیم، ما را می گیرد و اگر فراموشش کنیم، ما را از یاد نمی برد."
بعد بازوی او را فشرد و ادامه داد:" و البته این جملات از علی بود..."
📌پایان فصل ۱۰
🎚۱۳۸
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean