نیمه دوم اردیبهشت باید برای حضور در یک دوره ی سه ماهه پزشک یاری به مشهد می رفت..هیچ وقت مانع پیشرفتش نشدم..
هر دوره ای که می گذاشتند تشویقش می کردم که شرکت کند.. ولی ۳ماه دوری هم برای من و هم برای حمید واقعا سخت بود..
🎂 ۱۶اردیبهشت به جشن تولد ریحانه برادرزاده ی حمید رفته بودیم
فردای روز تولد بااینکه دیرشده بود ولی تا خانه ی ما آمد ؛ از زیر قرآن رد شد بعدهم خداحافظی کرد و رفت..
◻️ همین که پشت سر حمید آب ریختم و در حیاط را بستم دلتنگی هایم شروع شد ؛ همان حالی را داشتم که حمید موقع سفر راهیان نور به من می گفت...
❣
انگار قلب من را با خودش برده بود ، دوسه بار در طول مسیر تماس گرفتیم ..چون داخل اتوبوس بود نمیتوانست زیاد صحبت کند..
◽️فردای روزی که حرکت کرده بود هنوز از روی سجاده نمازم بلند نشده بودم که تماس گرفت ، گفت:" اینجا یه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست،
اومدم کنار اون زنگ زدم..
این گل بوی سجاده ی تو رو میده".
🌾
گل یاس خشکیده ی داخل سجاده ام را برداشتم بو کردم و گفتم:" خوبه پس قرارمون توی این سه ماه هرشب کنار همون بوته یاس!
💖تقریبا هرشب باهم صحبت می کردیم ؛ از کفش پوشیدن صبح و به دانشگاه رفتنم برایش تعریف می کردم تا لحظه ای که به خانه برمی گشتم ...
حمید هم از دوره و آموزش هایی که دیده بود می گفت..
از هفته ی دومبه بعد خیلی دلتنگ من و پدر و مادرش شده بود ؛ هربار تماس می گرفت می پرسید:" دیدن بابا مامان رفتی؟"
از عمه یا پدرش که می گفتم پشت گوشی صدای پر از دل تنگیش را حس می کردم ...
یک ماه و نیم در نهایت سختی گذشت...
✍ادامه دارد....
🌷۱۰۱
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean