↔️ دو دل بین رفتن و نرفتن بودم..۶ماه زحمت کشیده بودم و تمرینات سختی را گذرانده بودم...مسابقات برایم اهمیت داشت..
🎖
به مربی گفتم: من برای مسابقه همراهتون میام..فقط منو زودتر برسونید قزوین که به کارهای عروسیم برسم!
مربی که از تاریخ دقیق عروسی خبر داشت خندید و گفت:" هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟
اونجا که وسط مسابقه حلوا خیرات نمی کنند..اومدیم و صورتت ضربه خورد..کبود شد..
اون وقت میگی داماد روز اول نرسیده عروس رو زده!".
کلی خندیدن و گفتم: حمیدآقا خودش مربی کاراته س. ولی دست بزن نداره..
حتی توی مسابقات سعی می کنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه.
در نهایت مربی حرفش را به کرسی نشاند و نگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم!
💐✨💐✨💐
دوم آبانعیدغدیر سال ۹۲ روز برگزاری جشن عروسی ما بود..
با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسی مان هیچ گناهی نباشد سه روز روزه بگیریم.
🏷 شبی که کارت دعوت عروسی را می نوشتیم حمید یک لیست بلندبالا از رفقایش را دست گرفته بود و دوست داشت همه را دعوت کند..
رفیق زیاد داشت..چه رفقای همکار..چه هم هیئتی..چه باشگاه..همسایه ها..فامیل..خلاصه باخیلی ها رفت و آمد داشت..
باهمه قاتی می شد ولی رفیق باز نبود.
اینطوری نبود که این رفاقت ها بخواهد از باهم بودنمان کم کند..
📄 وقتی لیست رفقایش را دیدم به شوخی گفتم: تو آنقدر رفیق داری می ترسم شب عروسی مشغول اینها بشی منو فراموش کنی!!...
✍ادامه دارد...
🌷۱۱۴
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean