کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
مجدد با پای پیاده راه افتادم..آفتاب بهاری تندوتیز به مغز سرم میزد .. تا نزدیکی های حسینیه تخریب که ر
بعداز یک هفته با اینکه هم برای حمید هم برای من سخت بود از دوکوهه دل کندیم ، من درس و دانشگاه داشتم و باید به کلاس هایم می رسیدم.. حمید هم بیشتر از این نمی توانست مرخصی بگیرد..به ناچار سمت قزوین حرکت کردیم.. ولی هردو از اینکه توانسته بودیم هم قبل تحویل سال و هم بعد تحویل سال عید مهمان شهدا باشیم حسابی خوشحال بودیم... ❤️ هیئت یکی از علایق خاص حمید بود..هرهفته در مراسم شبهای جمعه هیئت شرکت می کرد..طوری برنامه ریزی کرده بود که باید حتما پنجشنبه ها میرفت هیئت.. سروتهش را میزدی از هیئت سردرمی آورد..من را هم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود.. 🌹می گفت:" بهترین سنگر تربیت همینجاست..". اسم هیئتمان خیمه العباس بود..خودش بعنوان یکی از موسسان این هیئت بود که آن را به تاسی از شهید ابراهیم هادی راه انداخته بودند. 🏴 اوایل برای دهه ی محرم یک چادر خیلی بزرگ زده بودند و مراسم را آنجا می گرفتند؛ ولی مراسم های هفتگی شان طبقه ی همکف خانه ی یکی از دوستانش بود..آنجا را حسینیه کرده بودند و هرهفته شبهای جمعه دعای کمیل و زیارت عاشورا برپا بود. تنها چیزی در این میان من را اذیت می کرد دیرآمدنش از هیئت بود ...گویی داخل هیئت که می شد زمان و مکان را از یاد می برد آن شب من خسته بودم و نتوانستم همراهش بروم..به من گفت ساعت ۱۱ونیم برمی گردم.. 🕰 نیم ساعت..یکساعت‌...دوساعت گذشت! خبری نشد..واقعا نگران شده بودم..هرچه تماس می گرفتم گوشی را جواب نمی داد.. 🕑 ساعت ۲نیمه شب شده بود..دلم مثل سیروسرکه می جوشید..گوشی را برداشتم و به همسر یکی از رفقایش زنگ زدم..فهمیدم که هیئت جلسه داشتند و تا آن موقع طول کشیده است... ✍ادامه دارد... 🌷۱۴۲ @ketabkhanehmodafean