رفتارهای اینطوری را که میدیدم فقط سکوت می کردم.. چنددقیقه ای طول می کشید تا حرف حمید را کامل بفههمم..
خوب حس می کردم این جنس از مراقبه و رعایت، روح بلندی میخواهد که شاید من هیچوقت نتوانم پابه پای حمید حرکت کنم..
🕐 ساعت یک نصفه شب بود که همه ی کتلت ها را سرخ کردم و ساک را هم آماده کنار در پذیرایی گذاشتم ، از خستگی همانجا دراز کشیدم..
🌹حمید وضو گرفته بود و مشغول خواندن قرآنش بود..تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته گفت:" تنبل نشو پاشو وضو بگیر برو راحت بخواب".
شدید خوابم گرفته بود..چشمهایم نیمه باز بود..حمید قرآنش را خواند و روی طاقچه گذاشت..
در حالی که بالای سرم ایستاده بود، گفت:" حدیث داریم کسی که بدون وضو میخوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانشه..ولی کسی که وضو می گیره بسترش مثل مسجدش میشه که تا صبح براش حسنه می نویسن".
با شوخی و خنده میخواست من را بلند کند..گفت:" به نفع خودته زودتر بلند شی و وضوبگیری تا راحت بخوابی..و الا حالا حالا نمیتونی بخوابی و باید منو تحمل کنی ..
شاید هم یه پارچ آب آوردم و ریختم رو سرت که خوابت کاملا بپره!"...
💥
آنقدر سروصدا کرد که نتوانم بدون وضوگرفتن بخوابم..
🔹حمید دوروزی قم بود..وقتی برگشت برایم از کنار حرم یک لباس زیبا خریده بود..
👚
وقتی سوغاتی را داد دستم گفت:" تمام ساعتهایی که قم بودیم به یادت بودم..
وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعا کردم..همش یاد سفر دوره ی نامزدی بودم"...
✍ادامه دارد...
🌷۱۴۶
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean