🏴کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت🏴
همیشه شبهای احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند.. احساس می کردم شبیه کسی که گمشده ای داشت
بعدازظهرهای تابستان بعنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد می داد..من کمربند مشکی کاراته داشتم ولی دوره ی دفاع شخصی را نگذرانده بودم.. یک روز پیله کردم که چند حرکت را یادبگیرم..حمید شروع کردبه آموزش حرکت ها و توضیح می داد که مثلا اگر کسی یقه ی من را گرفت چکار کنم؛ یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم.. موقع تحویل درس به استاد که شد هرچیزی که گفته بود را برعکس انجام دادم..به حدی حرکت ها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلندبلند می خندید.. جوری که صاحبخانه فکر کرده بود ما داریم گریه می کنیم.. حاج خانم کشاورز من را صدا زد ، وقتی رفتم سرپله ها گفت:" چرا دارین گریه می کنین؟ چی شده؟". باشنیدن این حرف از خجالت آب شدم ، گفتم : نه..خبری نیست..داشتیم میخندیدیم..ببخشید صدای خنده ی ما بلند بود. حاج خانم هم خنده ای کرد و گفت:" الهی که همیشه لبتون خندون باشه ". کلاس آموزش ما باهمه ی خنده هایش تا عصر ادامه داشت.. شب رفتیم خانه ی پدرم. گفتم:بابا بشین که دخترت امروز چندتا حرکت یادگرفته. میخوام بهم نمره بدی. داداشم را صدا زدم و گفتم: این وسط محکم بایست تا من حرکت ها رو نشون بدم. همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم...بابا در حالی که می خندید چندباری با دست به پشت حمید زد و گفت:" دست مریزاد به این استادت که روی همه ی استادا رو سفید کرده!"... ✍ادامه دارد... 🌷۱۵۸ @ketabkhanehmodafean