🏴کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت🏴
🏴 آن شب هم مثل همه ی شب های دیگری که به هیئت می رفتیم خیلی سینه زده بود.. میان دار خیمه العباس بود.
از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی آمد..دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم ✏️ یادداشت های کوچک می نوشتم...چون حمید معمولا زودتر ازمن از خانه بیرون می رفت و زودتر از من به خانه برمی گشت، هر کاغذی که دم دستم می رسید برایش یادداشت می نوشتم.. 📨 می گفتم تا چه ساعتی کلاس دارم..ناهار را چجوری گرم کند..مراقب خودش باشد..ابراز علاقه یا حتی یک سلام خالی! هرروز یک چیزی می نوشتم و میگذاشتم روی اوپن یا کنار آینه..خیلی خوشش می آمد 🌹می گفت:" نوشته هایت هرچند کوتاه است اما تمام خستگی را از تنم بیرون می برد..یک روز با این نوشته ها غافلگیرت می کنم". 💙 برای شرکت در یک دوره ی یک روزه باید به تهران می رفتم..برای ناهار حمید ، لوبیاپلو درست کردم و بعد یادداشتی برایش نوشتم: حمیدجان سلام..امروز میرم تهران برای غروب برمی گردم..وقتی داری غذا رو گرم می کنی، مراقب باش..سلام منو حسابی به خودت برسون. 🔖 یادداشت را روی در یخچال چسباندم و از خانه بیرون زدم... دوره زودتر از زمانبندی اعلام شده تمام شد 🕕ساعت حوالی۶ بود که داخل کوچه بودم..بچه ها داخل کوچه فوتبال بازی می کردند.. پیرمرد مسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بود و جلوی در نشسته بود.. از کنارش که میخواستم رد بشوم یاد حرف حمید افتادم و با او سلام و احوالپرسی کردم.. پیش خودم گفتم الان حمید خوابیده..برای همین زنگ در را نزدم.. 🔑 کلید انداختم و آمدم بالا..در را که باز کردم؛ عینهو دودکش کارخانه دود بود که زد توی صورتم...داشتم خفه می شدم.. چشم چشم را نمی دید.. چون پاییز بود هوا زود تاریک می شد.. تنها چیزی که دیدم نور کامپیوتر داخل اتاق بود.... ✍ادامه دارد... 🌷۱۷۸ @ketabkhanehmodafean