کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
📌فصل هشتم عشق یعنی آشنایی با خدا مهدی صاحب زمان‌ ازمارضا خیلی دیر کرده بودم..باید زودتر از بقیه م
قبل از ازدواجمان تا دوسه ترم مانده به تافل آموزشگاه زبان رفته بودم..ولی بعدازدواج فرصتش را نداشتم.. ☘حمید کلاس زبان می رفت...می گفت بیا لغتهای انگلیسی را باهم تمرین کنیم.. من را که راهی کرده بود رفته بود سراغ همین واژه" سیویلیزیشن" از آن به بعد هروقت به چراغ قرمز می رسیدیم به من می گفت:" خانم سیویلایزد!" یعنی خانم متمدن!! 🍀 راهطان نور سال ۹۳ از سختترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم..از شانس ما گوشی من خراب شده بود ..من صدای حمید را داشتم ولی حمید صدایم را نمی شنید.. 📩 ۵روز فقط پیامک می دادیم..پیامک داده بود:" ناصرخسروی من کجایی" از بس مسافرت هایم زیاد شده بود، من را به چشم ناصرخسرو و مارکوپلو می دید! 💢 وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من را داخل سطل آشغال انداخت و گفت:" تونمیدونی من چی کشیدم این۵روز..وقتی نمیتونستم صداتو بشنوم دلم میخواست سربذارم به کوه و بیابون"! 💙 این حرفها را که می زد با تمام وجودم دلتنگی هایش را حس می کردم..دلم بیشتر قرص می شد که خدا صدایم را شنیده و فکر شهادت را از سرش انداخته است... عشقی که حمید به من داشت را دلیل محکمی میدیدم برای ماندنش.. پیش خودم گفتم: حمید حالاحالاها موندنیه..بعید میدونم چیزی باارزش تر از این دلتنگی بخواد پیش بیاد که حمید و از من جدا کنه.. حداقل به این زودی ها نباید اتفاقی بیفته‌ 🌹خانه که رسیدیم گفت:" زائرشهدا چادرتو همینجا داخل اتاق و پذیرایی بتکون بذار خونه رنگ و بوی شهدابگیره".... ✍ادامه دارد... 🌷۱۹۵ @ketabkhanehmodafean