کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
مشغول آماده کردن بساط پیتزا بودم که متوجه شدم داخل سبد نان انگار دوسه کیلو خمیر گذاشته شده است.. خوب
📞تلفنی مشغول صحبت با مادرم بودم..در رابطه با خانه سازمانی که قرار بود به ما بدهند صحبت می کردیم.. مادرم گفت:" کم کم باید دنبال وسایل و کارهای خونه ی جدید باشم". موقع خداحافظی پدرم گوشی را گرفت و بعداز شوخی های همیشگی پدرودختری به من گفت:" امروز لیست اسامی اعزامی به سوریه را پیش ما آورده بودند..من اسم حمید رو خط زدم..یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه". 🔸🔹 گوشی را که قطع کردم متوجه صدای گریه ی آرام حمید شدم..طرف اتاق که رفتم دیدم کتاب دخترشینا را دست گرفته و با خاطراتش اشک می ریزد... 📕 متوجه حضور من که شد کتاب را بست و گفت:" راست می گفتیا..زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست..همسران شهدا خیلی از خودشون ایثار نشون دادن ..اینکه یه زن تنهایی بار زندگی رو به دوش بکشه خیلی سخته...دوست دارم حالا که اسممو برای رفتن به سوریه نوشتم ، اگه اعزام شدم و تقدیرم این بود که شهید بشم تو هم مثل این همسرشهید صبور باشی". همان وقت هایی که رفقایش سوریه بودند، بحث اعزام نفرات جدید مطرح بود..وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم، با خودم خیلی کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردن اسمش را بگویم.. 🌹حمید که دید خیلی در فکر هستم علت را جویا شد.. بعداز کلی مکث و مقدمه چینی گفتم: بابا پشت تلفن خبر داد که اسمتو از لیست اعزام خط زده..از من خواست بهت اطلاع بدم.. ماجرا را که شنید خیلی ناراحت شد..گفت:" دایی نباید این کار رو می کرد..من خیلی دوست دارم برم سوریه"... ✍ادامه دارد.. 🌷۲۲۵ @ketabkhanehmodafean