حمید صورتم را که دید متوجه شد گریه کرده ام..با دست مهربانش چانه ام را بالا آورد و پرسید:" گریه کردی؟ قرار ما این بود که تو همه جا منو همراهی کنی..این گریه ها کار منو سخت می کنه".
گفتم: چیزخاصی نیست..تلویزیون مستند شهدا رو نشون می داد ، با دیدن اون صحنه ها اشکم دراومد.
بعدهم لبخندی زدم و گفتم: به انتخاب تو راضی ام حمید...برو از پدرومادرت خداحافظی کن..چون دوماه نیستی، نمیشه بهشون نگیم..
🌹دستم را گرفت و گفت:" قول میدی آروم باشی و گریه نکنی؟ من سعی می کنم نیم ساعته برگردم؟".
جواب دادم : نیازی نیست زود برگردی..چندساعتی پیش پدرومادرت بمون..
🕕 ساعت ۶ بود که رفت..تا از خانه خارج شد خودم را در آشپزخانه مشغول کردم...خیلی دیرآمد..ساعت ۱۱ را هم رد کرده بود که آمد
فهمیدم عمه ناراحتی کرده..تا رسید پرسیدم: خداحافظی کردی؟ پدرت چی گفت؟
🌹حمید با آرامش خاصی گفت:" مادرم هیچی نگفت..فقط گریه کرد".
سری های قبل هم که حمید ماموریت می رفت، معمولا به پدرومادرش نمی گفتیم..
شوکه شده بودند..اصلا باورشان نمی شد که حمید بخواهد برود سوریه!
🔷🔹
یکشنبه دانشگاه نرفتم..حمید که از سر کار آمد، گفت:" بریم از پدرومادر تو هم خداحافظی کنم".
جلوی در هنوز از موتور پیاده نشده بودیم که از حفاظت پرواز تماس گرفتند و اطلاع دادند فعلا پرواز کنسل شده است..
انگار پردرآورده بودم..حال بهتری داشتم...خانه مادرم راحت توانستم شام بخورم..هرچند سر سفره حمید فقط با غذا بازی می کرد..
از وقتی خبر را اطلاع دادند خیلی ناراحت شده بود...
✍ادامه دارد..
🌷۲۳۰
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean