کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
وقت هایی که بین تماس ها فاصله می افتاد مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف می رفتم.. رو
روز سه شنبه برای اینکه حال عمه و پدرحمید را جویا شوم از دانشگاه به آنجا رفتم.. وقتی رسیدم، پدر حمید چنان با شکستگی و غربت جواب سلامم را داد که احساس کردم دوری حمید چندسال پیرش کرده است...غم از چشمانش می بارید. اینکه می گویند مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود.. ✏️ کوچک شدن مداد و تمام شدنش همیشه به چشم می آید ولی خودکار یکدفعه بی خبر تمام می شود..اشک و سوز مادر را همه میبینند ولی شکستگی و غربت پدرها را‌ کسی نمی بیند! یکساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد..تا صفحه را نگاه کردم ، دیدم حمید تماس گرفته است.. از هیجان چندبار گفتم حمید زنگ زده!! 🌱 معمولا هم به گوشی من‌ هم به خانه پدرش تماس می گرفت..سعی می کرد آنها را هم بی خبر نگذارد.. آنجا اولین باری بود که پشت گوشی گریه کردم..نتوانستم صحبت کنم..گوشی را به پدر حمید دادم تا باهم صحبت کنند.. آخر سر گفته بود گوشی را بدهید فرزانه ببینم چرا گریه کرده.. گوشی را که گرفتم ، گفت:" چیزی شده؟ چرا گریه می کنی؟ اگر گریه کنی من اینجا نمیتونم تمرکز کنم". گفتم: دلم برات تنگ شده..دلم برای خونه خودمون تنگ شده..ولی جرئت نمی کنم بدون تو برم..زود برگرد حمید... 🎋 فقط پنج روز بود که رفته بود..ولی برای من تحمل این دوری سخت بود..کلی داخل حیاط گریه کردم..عمه هم با دیدن حال من پا به پای من گریه می کرد.. بعد از برگشت تصمیم گرفتم تا چندروز خانه عمه نروم..چون وقتی می رفتم هم من و هم عمه حالمان بد می شد... ✍ادامه دارد... 🌷۲۵۶ @ketabkhanehmodafean