خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود به عقب رفته بودند..از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخرش بالای سرش ایستاده بودم..
دلم میخواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمید باشد..طاقت دوری حمید را نداشتم..چهره اش را که می دیدم، فکر می کردم هنوز هست..
خاک ها را بوسیدم و روی پیکر حمید ریختم..گفتم: تا ابد به جای من با حمید باشید...
😭
وقتی خاک ها را ریختند، خردشدن احساسم..عشقم..امیدم..آینده ام و همه چیزم را با تمام وجود حس کردم
بلندبلند گریه کردم..
مسئول تدفین گفت:" خانم مرادی آروم باشید..ببینید حمید حتی داخل قبر داره می خنده".
🌹چهره اش را نگاه کردم..تبسم بر لب داشت..این خنده دلم را بیشتر سوزاند..
می دانستم الان چیزهایی را میبیند که من نمی توانم ببینم..چیزی را حس می کند که من نمی فهمم..
💔دلم بیشتر شکست از این جاماندگی...
یک طرف بابا بود یک طرفدعمونقی..من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم..سنگ های لحد را چیدند..وقتی سنگ ها را می گذارند، یعنی همه چیز تمام شد..یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره ی حمید را ببینم..
به سنگ سوم که رسیدند جا نشد..مجبور شدند دوباره سنگ ها را بردارند تا جابجا کنند..
🌹دوباره چشمم به حمید افتاد..همچنان داشت می خندید..نمیدانستم که حمید چه چیزی می بیند که اینهمه خوشحال است...
تمام شد...خاک ها را ریختند...
دیدار مادماند برای قیامت..
همین که خاک ها را ریختند، صدای الله اکبر اذان بلند شد...
این بار هم بله را زمان اذان دادم..
بله به جهاد همسرم..
بله به امتحان خدا..
🌹یاد حرف حمید افتادم که می گفت:" حتما حکمتیه که من دوبار شناسنامه رو جا گذاشتم تا تو دقیقا موقع اذان بله رو بدی"....
✍ادامه دارد...
🌷۲۷۹
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean