"تیستو "اسم عجیبی است که در هیچ جا، هیچ کشوری و هیچ کتابی نمی‌توان پیدا کرد. او پسر کوچولویی است که هنگام تولد بزرگتر از یک نان در سبد یک نانوا نبود. یک مادرخوانده با لباس آستین بلند و یک پدرخوانده با کلاه سیاه در کلیسا برای او اسم می‌گذارند، ولی هیچ کس نمی‌تواند نام او را به زبان بیاورد و بدین ترتیب او را تیستو صدا می‌کنند. او تیستوی سبز انگستی است، تیستو انگشتان جادویی دارد که به هر چیزی دست می‌زند به گل و گیاه تبدیل می‌شود. هنگامی که پدر و مادر او را به مدرسه می‌فرستند تا بعدها اداره کارخانه توپ‌سازی خانواده را برعهده بگیرد، او نمی‌تواند بپذیرد که آدم‌بزرگ‌ها با عقاید و رفتار از پیش ساخته شده‌شان دنیا را به او بشناسانند، آدم‌بزرگ‌هایی که با عینک «عادت» به همه چیز نگاه می‌کنند. او نمی‌تواند بفهمد که چرا وقتی می‌توان با احساسات پاک، بهتر زندگی کرد تا با احساسات ناپاک؛ وقتی که می‌شود با آزادی زندگی را بهتر گذراند تا با گرفتاری؛ وقتی همه چیز با صلح بهتر است تا با جنگ و بهتر بگوئیم؛ زندگی با نیکی بهتر است تا با بدی؛ پس چرا مردم با هم کنار نمی‌آیند؟ سرانجام تیستو با انگشتان جادویی‌اش با دنیا چکار می کند؟! و در نهایت،خودش به کجا می رود؟!