#قسمت_چهارم
#روشنا
لیلی خودش را به مامان رساند
سلام چی شده
لیلی عزی ببین چه بلایی سرمان آمد
به طرف مامان برگشتم با لحنی جدی
مامان این قدر شلوغش نکن هر چی هست زود خوب می شود
سکوتی بینمان برقرار شد
تا این که لیلی سکوت را شکست
خانم شریف لطفا بلند شوید بریم خانه باید استراحت کنید
روشنک کنار پدرش می ماند اگر خبری ازشون شد به ما می گویند
نه من پیش حسام باید می مونم 😫
مامان برو من هستم
مامان در حالی که مرا به طرف عقب هل می داد به سمت پرستار رفت خانم پرستار👩 می تونم شوهرم ببینم آخه ....
فقط چند دقیقه💁مامان به طرف اتاق رفت در حالی که با صدای بلندی وای حسام چه بلایی سرت آمده
که خانم پرستار با صدای بلند تری از مامان
خوب هست گفتم آرام باشید ...
مامان بی توجه به صحبت پرستار تودش را کنار تخت بابا رساند بعد در گوشش زمزمه کردی و از اتاق خارج شد
من مشغول تماشای صحبت عاشقانه زوج شدم ،که موبایلم شروع به لرزش کرد
تماس را پاسخ دادم
سلام چطوری ؟!
چی شده؟!
روشنک کوفت حالش چطوره ؟
سینا در حالی که داد می زد که انگار من این بلا را سرش آوردم؛پرسید کدام بیمارستان ؟
شهید رجایی
من الان میام
لازم نیست
چرا ؟!
به نطر میاد حالش خوبه مامان هم داره بر می گرده خانه
گوشی را قطع کردم
روی نیمکت طوسی رنگ فلزی بیمارستان نشستم و به فکر فرو رفتم مامان در گوش بابا چه زمزمه کرد!؟
که صدا لیلی مرا به خود آورد
کجایی
هیچی بابا
انگار تو جای بابات روی تخت افتادی چقدر رنگت پریده
خوب حالا چی میگی 👀
من مامانت می رسونم خونه خودتم زود بیا باش ؟
پس بابا را چه کنم
خوب به سینا بگو بیاد امشب پیشش بماند
آره فکر بدی نیست
تا آمدن سینا منتطر شدم بعد از چند کلمه صحبت از بیمارستان خارج شدم و به سمت خانه تاکسی گرفتم ....
نویسنده :تمنا 🌱🌻