حالا من ابتدای چهارچوب در مدرسه ایستاده ام. آفتاب به اوج خودش در آسمان ایستاده.با اقتدار دارد مدرسه روستا رانگاه میکند.گوشه نگاهی هم به عمامه 8 متری که حالا چند روزی به امانت روی سر من است.این را از سایه ای که روی سرم هست متوجه می شوم. از پشت دیوار مدرسه صدا می آید. گوش هایم را تیز کردم.صدا این بود: " آدم تا وقتی که عاشق نباشه با اشک شوق چشمش تر نمیشه"و این حالا صدای دختر بچه های مدرسه است که در ساعت زنگ تفریح خود مشغول همخوانی و تمرین سرود روزه اولی ها هستند. دیروز بود که پیشنهادش را به خانم کیقبادی دادم.باورم نمیشد بعد از 24 ساعت عملی شده بود. حال خوبی داشتند موقع تمرین.یک حلقه 5-6 نفره از دختر خانم ها که اکثرا هم روزه اولی بودن با حس و حال خاصی میگفتند "بگم حسین تشنه لب خیلی دوستت دارم" نه آنقدری بی تفاوت و نه آنقدری دقیق که به حس و حالشان ضربه بخورد با یک مکث کوتاه از کنارشان عبور کردم. قند توی دلم آب شد از این همه حس خوبی که در فضا منتشر شده بود. زیر لب گفتم ایول خانم کیقبادی. مسیر حرکتم را به سمت سالن اصلی مدرسه از سر گرفتم. از پشت دیوار مدرسه که وارد قسمت حیاط مدرسه شدم،صحنه خنده داری دیدم: یا خود خدا 60 -70 تا پسر بچه با صدای شیرین و گوش خراش"حاج آقااااااا" به سمتم دویدند. جنس دویدن معمولی نبود.به گمانم هر کس اول به حاج آقا میرسید برنده بود.حالا تقلای 70 نفره برای رسیدن به من مرا میخ کوب کرد. مکثی کرده و به حرکتم ادامه دادم.حالا من شدم مثل یک هدف متحرک. هدفی که بچه ها بالاخره به آن رسیدن. به نزدیک من که رسیده بودند سرعت را کم کردند.صدای نفس نفس می آمد.قرمزی صورت و قطره های عرق که روی پیشانی سبزه رنگ بچه ها نشسته گواه مسابقه هیجانی هر کس اول به حاج آقا برسه،میییبررره بود. هنوز نفسش بالا نیامده بود.با همین حال پیگیر کلاس ها و مسابقاتی که در مسجد روستا قرار بود برگزار بشود بود. گفتم ساعت 4و نیم بیا.سوال یکی را جواب دادم ولی انگار سوال 60 نفر دیگر هم همین بود. جمعیت متفرق شد. نه اینکه با من کاری نداشته باشند.زنگ خورده بود و آقای ناظم مدرسه،همچون ماموران پلیس فرانسه جمعیت را متفرق میکرد. بچه ها از اطرافم رفتن نه از روی اکراه بلکه از روی اجبار.اجباری که باید بالا سر بچه ها باشد تا در کنار زنگ تفریح درس هم یاد بگیرند. با ناظم سلام و علیک کردم.میشناختمش.شب ها به مسجد می آمد. اتاق مدیر را نشان داد که منتظر نشسته.وارد دفتر مدیر شدم. خوش و بشی کردیم. برنامه مدرسه را نشان داد و درخواستی را مطرح. درخواست این بود که در صورت امکان در روز های آینده من در کلاس بچه ها حضور داشته باشم.قبلش هم همانطور که گفته بود برای نماز حضور پیدا کنم. نماز را خواندم.خنده و شوخی هم که کما فی السابق.قول و قرار هایی هم با مدیر گذاشتم مبنی بر حضور در مدرسه. مدیر تعارف زد بیاید برسونمتون.گفتم میخوام قدم بزنم.انگار قدم زدن تو هوای گرم و خشک شهرستان های زابل چه توفيقی دارد؟! به هر حال شاید حکمت باشد یا شاید رزق اینکه وقتی مدرسه تعطیل شد، دانش آموز کلاس ششمی جمع خوانی میکردند. من از پشت سرشان می آمدم و آنها اصلا در این حوالی سیر نمیکردند.هماهنگ میخواندند.انصافا هم خوب میخواندند. اولش یکی نعره زد هِرررر؛فکر کردم از این اصطلاحات رایج است که در پاسخ به کسی میگویند ولی این هِرررر ادامه دار بود؛بلافاصله گفت"تِک،تِک،تِتِتک،غفور غفور" و در ادامه صدای دست و جیغ و مسخره بازی نوجوان ها وای خدای من درست به گوشم خورد. دانش آموز شهرستان محروم که تقریبا امکانات اولیه زندگی شان حالت نابسامانی دارد از رو تیکه ترانه "غفور میخوانند" و به کمرشان قر میدهند؟ به فکر فرو رفتم. عمیقا هم فرو رفتم.آنقدری که اصلا متوجه نشدم چطور به خانه رسیدم. با خودم مرور میکنم.نیاز و شوقی که بین بچه ها و کشش فطرت پاک اونها در ارتباط گرفتن با طلبه ها هست و این چالش حوزه که حضور فیزیکی ندارد که به این نیاز حقیقی پاسخی در خور شان بدهد. دوباره یاد همخوانی می افتم.بهم میریزم.اینکه در غیبت حضور ما چقدر رسانه های رقیب مثل موبایل و فضای مجازی با این ها ارتباط دارد.نیاز خلق میکند و پاسخ میدهد.ما موسمی هستیم و مجازی ها دائمی. البته که جنس،نوع و عمق کار فرق میکند ولی سخن در این است که یک نهاد تبلیغی به اسم فضای مجازی در طول 24 ساعت با مخاطب فطرت جو و پاک من ارتباط دارد.به او تغذیه می‌دهد.او را شارژ میکند و در مقابل اگر ما اقدام پیش دستانه نکنیم و سریع وارد عمل نشویم،ذهن و قلب نوجوان روستایی تسخیر می شود و تحت سلطه رسانه در می‌آید. ✍خادم 📌به دنبالم بیا ولی اسیر نشو... https://eitaa.com/khaadeem_313