برای نماز بنابر قولی که داده بودم باید به دبستان میرفتم.همان مدرسه ای که دانش آموزانش در زنگ تفریح،هنگام ورود من از شدت ذوق حمله ور شده بودند.وارد مدرسه شدم.خبری از حمله ی مشتاقانه نبود.به دختری که زیر سایه نشسته بود گفتم بچه ها کجا هستند؟گفت:زنگ خورده.رفتند سر کلاس.گفتم تو چرا اینجایی؟جواب داد زنگ ورزشه خوردن زنگ مدرسه برای من یعنی حاجی دیر رسیدی!به موبایلم نگاه میکنم و تعداد تماس های بی پاسخ.عبدی بود.۳ مرتبه.مدیر مدرسه.ظاهرا دیر بود برای حضور در نماز.با طز اینکه ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است وارد راهروی مدرسه شدم.انتهای راهرو سمت چپ کفش های مردانه،زنانه و تعداد زیادی دخترانه حاضر بود.حضور کفش نشانه این بود که نماز تمام نشده. متوجه برگزاری نماز شدم. نخواستم وارد شوم که حواس ها پرت شود.یکی از معلم ها حین وضو گرفتن مرا در راهرو دید با صدای بلند گفت اِاِلِ چرا حاجی نمیایی داخل؟! حالا دیگر حواس ها پرت شد. معلمِ پیش نماز،متوجه حضور من شده بود.آمد در نمازخانه رسما به استقبالم. نماز تمام شد ولی کار من نه.قول داده بودم برای مسابقه دیروز جایزه بیاورم.امروز روز وفای به عهد بود و من هم آماده برای وفا کردن.از معلم اجازه گرفتم 10دقیقه بروم و جایزه را بدهم و خلاص. یکدفعه موبایلش زنگ خورد.برایش کاری پیش آمد.با نگاهش به من فهماند لطف میکنی به جای من سر کلاس حاضر شوی.منم نه نگفتم. وارد کلاس شدم.با همان ریتم همیشه گی همخوانی شروع شد. سلام.وقت بخیر.خوش آمدی.ترکیب صدای دختر و پسر،ملودی خاصی را به همخوانی داده بود. با حرکت دست خواستم که بنشینند.حالا تمامی 25 دانش آموز دختر و پسر کلاس چهارمی چشم دوخته اند به ساک در دستم که چه وقتی باز میشود. به فصل انتظار بچه ها پایان دادم.اسامی افرادی که مسابقه دیروز را برنده شده بودند بلند خواندم.آنها هم آماده دریافت جایزه بودند. در دلم گفتم مسابقه ای که برگزار کردم نیجه ای داشت یا نه؟ اصلا موضوع داستان را فهمیده بودند یا خیر؟به ندای دلم پاسخ دادم.جایزه ها را گذاشتم در ساک و گفتم بچه ها یک سوال. آنها که انتظار داشتند تا چند ثانیه دیگر اسمشان آورده شود و جایزه بگیرند شل شدند.وا رفتن.سرد شدند. سوال من ساده بود.نمیخواستم شوق بچه ها کم شود.نیت حال گیری نداشتم.گفتم بچه ها یادتونه دیروز داستان تعریف کردم؟همه یک صدا جواب دادند بله.دوباره از ملودی صدای بچه ها به وجد آمدم. گفتم کسی میدونه داستان در مورد چه کسی بود.همه باهم جواب دادند علی علیه السلام.این علیه السلام هارا مقید هستند بگویند.حالا خیالم راحت شده بود که بچه ها اصل داستان را متوجه شده بودند.دوباره پرسیدم.سوال قبلی را.همه گفتند علی علیه السلام. در این میان صدایی پرحجم و رساتر از بقیه بچه ها به میان آمد.برگشت رو به دانش آموزان کلاس.با انگشت اشاره.بلند گفت حضرت علی علیه السلام نه علی علیه السلام.با احترام بگویید! صادقانه بود.فیلم بازی نمیکرد.برای لحظه ای اعتقاد قلبی خودش را فریاد زد.صائمه را میگویم او که هم پدرش سنی و هم مادرش سنی بود،اینطور ارادت و احترام نسبت به حضرت مولا در دلش وجود داشت.توی دلم برای این فریادش ایول گفتم.البته این ادب را هم تقدیر عملی کردم و دو جایزه به او دادم تا باشد پارتی بازی بابت این فریاد.بابت این احترام. ✍خادم 🔻بیا بیا بیا خُوب عضو شدی... https://eitaa.com/khaadeem_313