💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜
#رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_شصت_و_پنج
❌فصل دوم❌
گفتم . مي دوني اون روز چیكار مي کنم ؟
ابرویي باال انداخت:
-ازت استفاده م رو مي کنم و بعدش مثل یه دستمال کهنه
پرتت مي کنم یه گوشه.
پوزخندی بهش زدم .
برای این آدم باید تأسف مي خورد . عین آدمای دوران
جاهلیت زن رو ابزاری مي دید برای استفاده.
چه پسرفت ژرفي!
چقدر انسان در طول تاریخ خودش رو به خطر انداخت ،
سختي کشید ، با هر پستي و بلندی ساخت ، پوست
انداخت تا پیشرفت کنه ؛ تا مدرن بشه ... و حاال تو عصر
الكترونیك همین انسان مدرن دم از تفكرات دوران
جاهلیت مي زنه!!!!!!!
سری به تأسف تكون دادم:
-تو هیچوقت درست نمي شي.
سری به تأیید حرفم تكون داد:
-ترجیح مي دم راهي که شروع کردم رو تا آخر برم.
به حال این آدم باید تأسف مي خوردم یا کار دیگه ای مي
کردم ؟
خیره نگاهش کردم . چیزی نداشتم در جوابش بدم . پویا از
حد خودش فراتر رفته بود و فقط خدا بود که مي
تونست جلوش رو بگیره.
سكوتم باعث شد فكر رفتن بیفته . دست داخل جیبش برد
و سری به حالت تعظیم پایین برد:
-بعداً مي بینمت پرنسس . گرچه که صورتت به اون
پرنسس قبلي شباهتي نداره ... ولي هنوز باب دل من
هستي.
بازم در مقابل وقاحتش سكوت کردم . ترجیح دادم بره .
ترجیح دادم شرش رو کم کنه . واقعاً که شر بود.
وقتي دید هیچي نمي گم لبخند تمسخر آمیزی زد و راه
افتاد به سمت آسانسور.
دو سه قدم که دور شد نتونستم خوددار باشم و هیچي نگم
. دهن باز کردم و از ته دلم گفتم:
-الهي به جایي برسي که هر روز از عذاب وجدان برزخي
که برام درست کردی یه خواب راحت نداشته باشي.
بدون اینكه برگرده و نگاهم کنه ، شونه ای باال انداخت و به
راهش ادامه داد.
حرفي که بهش زدم منتهای آرزوم بود.
پویا رفت و من ناخودآگاه همچنان خیره بودم به راهي که
رفته بود.
بعضي آدما پر سر و صدا وارد زندگي آدم مي شن . به زور
به زندگیت مي چسبن و پر سر و صدا هم چنگ مي
ندازن به خوشبختیت . اینا همونایي هستن که هرچقدر هم
از زندگیت دور بشن انقدر نقش دقیقي از خودشون به
یادگار گذاشتن که با وجود عدم حضور انگار تموم لحظات
پا گذاشتن بیخ گلوت و هي فشار مي دن .
پویا هم از این دسته آدما بود . که چنان نقشي به یادگار
گذاشته بود که هیچ کس قادر به پاك کردنش نبود.
زنگ پیام گوشم بلند شد.
دست کردم داخل کیفم و با بیرون آوردنش نگاهي به
صفحه ی روشنش کردم.
اول نگاهم به فرستنده ی پیام افتاد ... که پویا بود!
و بعد نگاهم میخكوب ساعت شد.
با دست کوبیدم رو سرم . کالسم دیر شد . اگر همون موقع
حرکت مي کردم با یه ربع تأخیر مي رسیدم.
"خدا لعنتت کنه "ای نثار پویا کردم و برگشتم سمت
شیشه و رو به امیرمهدی گفتم :
-ببین نذاشتن یه دل سیر نگات کنم و بعد برم . بعد از
کلاس میام دیدنت.
نقشش رو به ذ هنم سپردم و راه افتادم.
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛