💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ گفتم . مي دوني اون روز چیكار مي کنم ؟ ابرویي باال انداخت: -ازت استفاده م رو مي کنم و بعدش مثل یه دستمال کهنه پرتت مي کنم یه گوشه. پوزخندی بهش زدم . برای این آدم باید تأسف مي خورد . عین آدمای دوران جاهلیت زن رو ابزاری مي دید برای استفاده. چه پسرفت ژرفي! چقدر انسان در طول تاریخ خودش رو به خطر انداخت ، سختي کشید ، با هر پستي و بلندی ساخت ، پوست انداخت تا پیشرفت کنه ؛ تا مدرن بشه ... و حاال تو عصر الكترونیك همین انسان مدرن دم از تفكرات دوران جاهلیت مي زنه!!!!!!! سری به تأسف تكون دادم: -تو هیچوقت درست نمي شي. سری به تأیید حرفم تكون داد: -ترجیح مي دم راهي که شروع کردم رو تا آخر برم. به حال این آدم باید تأسف مي خوردم یا کار دیگه ای مي کردم ؟ خیره نگاهش کردم . چیزی نداشتم در جوابش بدم . پویا از حد خودش فراتر رفته بود و فقط خدا بود که مي تونست جلوش رو بگیره. سكوتم باعث شد فكر رفتن بیفته . دست داخل جیبش برد و سری به حالت تعظیم پایین برد: -بعداً مي بینمت پرنسس . گرچه که صورتت به اون پرنسس قبلي شباهتي نداره ... ولي هنوز باب دل من هستي. بازم در مقابل وقاحتش سكوت کردم . ترجیح دادم بره . ترجیح دادم شرش رو کم کنه . واقعاً که شر بود. وقتي دید هیچي نمي گم لبخند تمسخر آمیزی زد و راه افتاد به سمت آسانسور. دو سه قدم که دور شد نتونستم خوددار باشم و هیچي نگم . دهن باز کردم و از ته دلم گفتم: -الهي به جایي برسي که هر روز از عذاب وجدان برزخي که برام درست کردی یه خواب راحت نداشته باشي. بدون اینكه برگرده و نگاهم کنه ، شونه ای باال انداخت و به راهش ادامه داد. حرفي که بهش زدم منتهای آرزوم بود. پویا رفت و من ناخودآگاه همچنان خیره بودم به راهي که رفته بود. بعضي آدما پر سر و صدا وارد زندگي آدم مي شن . به زور به زندگیت مي چسبن و پر سر و صدا هم چنگ مي ندازن به خوشبختیت . اینا همونایي هستن که هرچقدر هم از زندگیت دور بشن انقدر نقش دقیقي از خودشون به یادگار گذاشتن که با وجود عدم حضور انگار تموم لحظات پا گذاشتن بیخ گلوت و هي فشار مي دن . پویا هم از این دسته آدما بود . که چنان نقشي به یادگار گذاشته بود که هیچ کس قادر به پاك کردنش نبود. زنگ پیام گوشم بلند شد. دست کردم داخل کیفم و با بیرون آوردنش نگاهي به صفحه ی روشنش کردم. اول نگاهم به فرستنده ی پیام افتاد ... که پویا بود! و بعد نگاهم میخكوب ساعت شد. با دست کوبیدم رو سرم . کالسم دیر شد . اگر همون موقع حرکت مي کردم با یه ربع تأخیر مي رسیدم. "خدا لعنتت کنه "ای نثار پویا کردم و برگشتم سمت شیشه و رو به امیرمهدی گفتم : -ببین نذاشتن یه دل سیر نگات کنم و بعد برم . بعد از کلاس میام دیدنت. نقشش رو به ذ هنم سپردم و راه افتادم. 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛