💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜
#رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_شصت_و_نه
❌فصل دوم❌
نه ... زندگي من امیرمهدیه.
-باالخره یه جایي خسته مي شي باباجان . نذار به جایي
برسي که زده بشي از راهي که پیش گرفتي.
-من هیچوقت پشیمون مي شم.
نگاهي به مامان و بابا انداختم که سكوت کرده بودن و
هیچي نمي گفتن . چرا کمكم نمي کردن ؟ چرا نمي گفتن
من برای داشتن امیرمهدی چي کشیدم و حاال حاضر
نیستم به این راحتي پا پس بكشم ؟
با صدای باباجون نگاه ازشون گرفتم:
-من با پدرت هم صحبت کردم . همین االنم که بری دادگاه
بهت اجازه ی طالق مي ده بابا . هیچ عقلي کارت رو
تأیید نمي کنه.
دستم رو گذاشتم رو قلبم:
-اینجا دل من راه رو نشونم مي ده.
ابرویي باال انداخت:
. عقل منم مي گه فقط یك سال بهت اجازه بدم پا سوزامیرمهدی همیشه مي گفت با عقل انتخاب کن و جلو برو
امیر بشي . اگر تا یه سال دیگه امیر چشماش رو باز کرد که
بنا به شراطش تصمیم مي گیریم . اگر نه که باید بری
دنبال زندگي خودت.
بغضم ، اشك رو به سمت چشمام هدایت کرد:
-ازم یه کار غیر ممكن مي خواین.
بي فروغ نگام کرد:
داره حرفم رو پس مي گیرم . به خدا قسم که این کار روهر زماني که دکترش بگه امیدی به باز کردن چشماش
مي کنم . برای منم راحت نیست این حرفا . ولي دلم نمیاد
اینجوری ببینمت.
اشكم جوشید وقتي قسم خورد . که لحن پر صداقتش بهم
اطمینان مي داد که نیتش خیره هر چند برای من حكم
قصاص داشت.
کي مي فهمید وضعیت االنم صد برابر بهتر از اینه که تو
عقد امیرمهدی نباشم ؟
کي مي فهمید که من یه عمر بي امیرمهدی بودن رو نمي
خوام هر چند که برای همیشه چشماش بسته باشه.
دستای نرگس دور شونه ام پیچیده شد و به سمتش
کشیده شدم.
نوازشش روی سرم نشست . و من تو بغلش هق هقم رو رها
کردم.
حین هق هق گفتم:
-نه .. بدون امیرمهدی نه...
چرا انقدر راحت حرف از قطع محرمیت من و امیرمهدی مي
زدن ؟ .. مگه نمي دونستن عشق این چیزا حالیش
نیست . که من به عشق امیرمهدی و به امید باز کردن
چشماش روزها رو مي گذرونم ؟
از آغوش نرگس بیرون اومدم و با همون حال گفتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛