#خاڪریزخاطرات
گوشه ایےایستاده بود وداشت نماز میخواند.من هم ڪمی آن طرف تر از او نشسته بودم.داشتم نگاهش مےکردم،لذت میبردم ازنماز خواندنش.واقعا تماشایے بود.
سلام نماز را که داد،خیره شد به نقطه اے.رفت توے فکر.چند دقیقه هیچ نمیگفت.من هم همین جور زل زده بودم به او و داشتم نگاهش میکردم.چهره اش محزون شده بود.انگار که غم عالم ریخته شده باشد توی دلش.یڪ دفعه بغضش ترکید.زد زیر گریه.
متعجب شدم.فکر کردم اتفاقی یا مشکلی برایش پیش آمده.از جایم بلندشدم ورفتم سمتش.نشستم کنارش.گفتم:چیه داوود؟؟چیزےشده؟؟چرا دارےگریه میکنی؟؟اشڪ های چشمانش را پاڪ کرد وگفت:بعد از نماز یڪ لحظه رفتم تو فکر که اگه یه روزی برسه و خدا امام رو از ما بگیره،اون وقت من باید چطور توے این دنیا نفس بکشم؟!من چه جور میتونم زندگی کنم؟!نمیتوانست.نمیتوانست یڪ لحظه هم،نبودِامام را تصور کند.خدارا شکر که آن لحظه راندید؛آن لحظه ایےکه روح خدا به خداپیوست.
#عشق_به_امام [شهید داوود دانایے]
نقل_ازهمرزمان_شهید
برگرفتہ ازکتابـ(همسایہ پیامبـر)
#خادم_الشهـــداء
|
@khademalshohada72 |