🍃حضرت معشوق دوستم همیشه در خیال توست. به گمانم لحظه‌ای نیست که از خیال تو خالی شود. گاهی رنگش می‌پرد، گاهی لبخند به لبش می‌آید و گاهی اشک می‌ریزد. رنگش می‌پرد،‌ بی آن که کسی خبر دهشتناکی آورده باشد. لبخند می‌زند بی آن که کسی حرف خنده‌داری گفته باشد و اشک می‌ریزد بی آن که مصیبتی شنیده باشد. در این مدّتِ هم‌نشینی، راز حالاتش را خوب فهمیده‌ام. به قدری غرق خیال توست که خیال‌ها حقیقت زندگی‌اش شده. وقتی خیال می‌کند لحظه‌ای را که از تو اذن حضور می‌خواهد و تو دست رد به سینه‌اش می‌زنی چنان رنگش می‌پرد که گویی آسمان روی سرش خراب شده. دست رد به سینه خوردن خیالی است؛ امّا پریدن رنگش واقعی. من از رنگ پریدۀ او وحشت می‌کنم. وقتی خیال می‌کند لحظه‌ای را که تو به رویش لبخند می‌زنی و در پاسخ سؤالِ «آیا از من راضی هستی؟»، آری می‌گویی چنان لبخندی به لبش می‌نشیند که با آن می‌شود غصّه‌دارهای عالم را شاد کرد. پاسخ آری، خیالی است؛ امّا شادی و شعفش واقعی. من از شدّت شعفی که از لبخندش پیدا می‌کنم، روی پا بند نمی‌شوم. وقتی خیال می‌کند لحظه‌ای را که دیدار به پایان رسیده و باید از خانه‌ات بیرون بیاید ابر بهار می‌شود و اشک می‌ریزد. از سوز صدای گریه کردنش، دل سنگ آب می‌شود. بیرون آمدنش خیالی است، ولی اشک‌هایش واقعی. دست خودم نیست اشک‌هایش که جاری می‌شود آسمان چشم‌های من هم ابری می‌شود. چه قدر من و او با هم فرق داریم! غم و شادی‌هایمان چه قدر با هم فاصله دارند! حسّ بدی دارم نسبت به خودم. وقت عاشق شدنم کی می‌رسد؟! معلوم است؟ با همۀ وجود از عاشق نبودنم خسته‌ام! شبت بخیر حضرت معشوق! 💠 خادم ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮          @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯