✍روزی که میخواست بره، واسه اش شربت درست کرده بودم، بش گفتم حسین مادر اینو گذاشتم تو یخچال یخ بزنه. 💥وقتی رسیدی اهواز بزارش تو یخچال که روز رژه وقتی گرمت شد بخوری. 🔰می گفتم مامان زیاد تو افتاب نمونی ها. 🔹می خندید می گفت مادر من، فرق من با اون کارگری که تو گرما کار می کنه چیه؟ 🔸 به شما هم حق می دم که مثه حسین، حس یه مادر رو درک نکنید. ▪️حسین همه وجودم بود اصلا نمی تونستم تصور کنم که بچم تو آفتاب بمونه‌. ▫️وقتی می خواست بره، انگار چند نفر دست و پامو زنجیر کرده باشن. 💥بدنم سنگین شده بود، فقط دوست داشتم نگاش کنم. 🔰 وقتی داشت وسایلشو جمع می کرد یه دل سیر نگاهش کردم. 🔰نمی دونم شاید یه حسی از درونم بهم می گفت‌، این بار آخره. 🔹خوب نگاش کن شاید دیگه هیچوقت نتونی نظر به قد و بالاش بندازی. 🔸 وقتی اومد تو حیاط نشستم رو پله ها. ▫️ سری آخری که می رفت می خندید. ▪️ هنوز اون خنده هاش جلو چشممه... راوی: مادر شهید 💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐 https://eitaa.com/khademin_dez