#رویای_بیداری
فصل سوم
#قسمت_چهاردهم
_به آقا مصطفی گفتم: دفعه قبلی که اومده بودم زیارت، از آقا همسری مهربون و مشهدی خواستم، درست مثل تو، حالا به پاس این موهبت نصف مهریه ام رو بهت می بخشم.»
آقامصطفی با شیطنت پرسید: «میدونی ۲۵۰تا سکه یعنی چی؟ با پولش میشه یک خونه خرید!»
گفتم: «فدای چشم پاکی و ایمانت!»
روزهای پایانی سال بود، همه جا بازار سبزه، سمنو، ماهی های قرمز کوچک وتنگ های بلور داغ بود. پشت ویترین فروشگاه ها، سفره های هفت سین چیده بودند.
با دوتا ماهی قرمز و یک تنگ بلور به خانه آمدیم. با کمک سارا و سعیده، خواهرهای آقامصطفی خانه را تمیز کردیم وسفره را چیدیم.
سال ۱۳۸۲صبح خیلی زود، سال تحویل شد. نشسته بودیم دور سفره هفت سین تلويزيون روشن بود. بعد از سخنان رهبر، خانواده آقامصطفی
یکی یکی سال نو را به من تبریک گفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند.
لیلا خانم هم با پسرش از زابل آمده بود.
تلویزیون تصاویری از حمله آمریکا به عراق نشان میداد و می گفت: «صدام حسین به جرم رابطه با القاعده و استفاده از سلاح های کشتار جمعی باید محاکمه شود.»
آقامصطفی از فروپاشی حکومت صدام و بازشدن راه کربلا خیلی خوشحال شد.
تلفن زنگ خورد. آقامصطفی گوشی را برداشت. پدربزرگش بود. بعد از تبریک عید، همه مان را دعوت کرد. البته پدربزرگ آقامصطفی عموی من هم می شد. خانه عمویم در تربت جام بود. خاله ها و دایی های آقامصطفی هم در تربت جام زندگی می کردند.
روز بعد، همه مان رفتیم تربت جام . در طول مسیر، دخترها از اخلاق پدربزرگ می گفتند که به راحتی از کسی خوشش نمی آید. از بدحجابی، از شوخی با نامحرم، از خنده های بلند هم بدش می آید. اگر هم موردی ببیند، بدون رودربایستی تذکر می دهد.
با دل شوره و ترس وارد خانه پدربزرگ شدم. دیدم پیرمردی نورانی با تسبیح آبی رنگش داخل اتاق پذیرایی نشسته و دارد ذکر می گوید.
با دیدن من بلند شد، چند قدم به طرفم آمد و گفت: «عمو جان بیا اینجا. بیا کنار خودم بشین.
ترسم ریخت. نگاهی به آقامصطفی کردم. لبخندی زدم و دست پدربزرگ را بوسیدم.
گله کرد: من از عقدتون خبر نداشتم والا حتما می اومدم.»
آقامصطفی گفت: «چون هوا سرد بود، گفتم اذیت میشین. برای همین خبر ندادم.)
پدربزرگ گفت: «زیادی ملاحظه کاری آقامصطفی وخندید....
با شرمندگی گفتم: «عموجان کوتاهی از ما بوده، ما باید دعوت می کردیم.»
گفت: «عیب نداره عمو، ان شاء الله باقی باشه!»
با صدای اذان ظهر، پدربزرگ به نماز ایستاد. بقیه افراد خانواده هم پشت سرش ایستادند و به او اقتدا کردند. بعد از نماز سفره پهن کردیم. ناهار سبزی پلو با ماهی بود. روز بسیار خوبی بود. خانه عمو و طرز
زندگی شان درست شبیه خانه خودمان بود و من خیلی زود با عمو و زن عمویم أخت شدم.
آنجا رسم بود هر روز یک نفر دعوت می کرد و همه فامیل می رفتند خانه او.
چند روزی ماندیم. خیلی خوش گذشت. به خصوص که پدربزرگ مرد بسیار مهربان و دوست داشتنی بود و به قول آقامصطفی من حسابی توی دل پدربزرگ جا باز کرده بودم.
بار دیگر زمان جدایی فرارسید: خیلی دل بسته آقامصطفی شده بودم، اما او باید میرفت سرکار و من باید می رفتم مدرسه. مرا رساند زابل.
چند روزی ماند و بعد برگشت مشهد.
دوم دبیرستان بودم. دیگر نمی توانستم درس بخوانم.حواسم پیش آقامصطفی بود. روزی چند بار زنگ میزد و می گفت: «منم اصلا نمیتونم بدون تو اینجا باشم. نمیتونم برم سرکار.»
آقام گفته بود به مصطفی بگو تا آخر امتحانات شما نیاد زابل. نزدیک خرداد بود که آقامصطفی آمد. آقام که به درس خیلی اهمیت می داد، گفت: «آقا مصطفی! وقتی شما اینجایید، زینب نمیتونه درس بخونه، نگرانم امسال نتونه درس هاش رو پاس کنه.»
آقامصطفی زود برگشت مشهد. به گمانم ده روز مشهد بود. یک روز که داشتم ریاضی می خواندم صدای آشنایی توجه ام را جلب کرد: «سلام عمو»
دویدم بیرون. آقام بعد از سلام و روبوسی گفت: عموجان، مگه قرار نبود بعد از امتحانای زینب بیاین؟ »
آقامصطفی گفت: «عموجان من اینجا باشم، زینب خانم بهتر میتونه درس بخونه. کمکش میکنم.»
#ادامه_دارد..
🆔️
@khademinekoolebar_sb_nimroz