#حکایت_آموزنده
#برمه_گلی
#مرد_میدان
@bermegali
🔸 گویند: دهقانی، مقداری گندم
در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت؛
پیرمرد خوشحال شد
و گوشههای دامن را گره زد و رفت.
🔸 در راه با پرودرگار سخن میگفت:
( ای گشاینده گرههای ناگشوده،
عنایتی فرما و گرهای
از گرههای زندگی ما بگشای)
🔸در همین حال ناگهان گرهای
از گرههایش باز شد
و گندمها به زمین ریخت.
🔸او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
🔸نشست تا گندمها را از زمین جمع کند،
در کمال ناباوری دید
دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند
🌾ندا آمد که:
🌾تو مبین اندر درختی یا به چاه
🌾تو مرا بـین که منم مفتاح راه
#التماس_تفکر
#مرد_میدان
@bermegali