@bermegali 🔸 گویند: دهقانی، مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت؛ پیرمرد خوشحال شد و گوشه‌های دامن را گره زد و رفت. 🔸 در راه با پرودرگار سخن می‌گفت: ( ای گشاینده گره‌های ناگشوده، عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای) 🔸در همین حال ناگهان گره‌ای از گره‌هایش باز شد و گندم‌ها به زمین ریخت. 🔸او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ 🔸نشست تا گندم‌ها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه‌ها روی ظرفی از طلا ریخته‌اند 🌾ندا آمد که: 🌾تو مبین اندر درختی یا به چاه 🌾تو مرا بـین که منم مفتاح راه @bermegali