نیمه شهریورماه ۱۳۹۵ بود و برای دیدار با خانواده همسرم به شهر آستارا رفته بودم آن شب ساعتی را با ذکر عباس سرکردیم من از نحوه شهادتش و از وصیت‌نامه و دل‌نوشته‌هایش می‌گفتم حزن و اندوه از دست دادن عباس جوان فضای خانه را فراگرفته بود چند هفته بیشتر از شهادت عباس نمی‌گذشت و این فراق هم چنان تازه بود آن شب با گریه و ماتم گذشت اذان صبح را که گفتند به حیاط خانه رفتم تا وضو بگیرم ناگهان چشمم به عباس افتاد که روی صندلی نشسته ‌است و لبخندی به لب دارد نگاهم می‌کرد و چیزی نمی‌گفت شوکه شده بودم زبانم بند آمده بود به ‌زحمت گفتم عباس تو هستی ؟ سوالم بی‌جواب ماند و عباس از نظرم پنهان شد. 👤به نقل از ↓ ″محمد حسین دانشگر، عموی شهید″ 📚برگرفته از کتاب↓ " لبخندی به رنگ شهادت، فصل ۲۳ "