خاڪریزشهـدا
بعد برام تعریف کرد، گفت دخترم یادته وقتی بابات دفعه آخری که داشت می رفت دست راستشو با خودش بیاره گف
انتهاش هم یه ضریح کوچولو دست مامانمو ول کردم دوییدم طرف این ضریح دیدم عه.. بالای این ضریح پر از عروسک های کوچولوئه ،یاده عروسک هاییی افتادم که بابام برام از جبهه میاورد ، با دست چپش عروسک رو بهم میداد و با دست راستش منو نوازش میکرد ،،