📚 قسمت پانزدهم 🌱 | مردِ کار | زیاد درباره کارش از او سوال نمیکردم اما می دانستم که پُرکار است. به قولِ خودمان، توی کار اهل دودَرکردن نبود. کارش را واقعادوست داشت. وقتی تهران باهم بودیم،از تماس های تلفنی زیاد،از چشمهایش که اغلب بی خواب و سرخ بود،از اکتفا کردنش گاهی به دوسه ساعت خواب در شبانه روز، از صبح خیلی زود سرکار رفتن هایش یا گاهی دوسه روزخانه نرفتنش، می دیدم که چطور برای کارش مایه می گذارد. در یکی ازجلسات اداری در محل کارش به فرمانده مستقیمش اصرارکرده بود که روزهای جمعه کارش تعطیل نشود.درآن جلسه این موضوع را به تصویب رسانده بود. در سفری که قبل ازسفر آخر به سوریه داشت،به خاطرتخلیه بار،کمر دردشدیدی پيدا کرده بود؛طوری که وقتی برگشت نمی توانست پشت فرمان بنشیند. میگفت:«آنجا برای این کمر درد رفتم دکتر، مسکنی بهم زد که گفت این مسکن، فیل را از پا می اندازد؛ ولی فرقی به حال کمر درد من نکرد. » سفر آخرهم با همین کمر دردرفت و در عملیاتی که به شهادت رسید، جلیقه ضد گلوله را به خاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش حق مجاهدت و کار برای انقلاب را ادا کرد و رفت.من اعتقاد دارم شهادت مزد پُرکاری اش بود. بعد ازشهادتش دو بار به پادگان محل کارش در تهران رفتم. با یکی از همکارانش به اتاقی که کمد و وسایل شخصی محمودرضادرآن بود رفتیم. روی کمدش این جمله از امام خامنه ای را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود :«در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفته اید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کار ها به شما متوجه است». @khakrizhaieshg