📚 قسمت چهل و نهم🌱 | خودم می روم | روزی که برای تشییع پیکر شهید والامقام،محمد حسین مرادی تهران بودم،برای همان شب بلیط برگشت قطار به تبریز گرفته بودم.شام را آن شب مهمان محمود رضا بودم. بعد از شام،محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن.نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتم.نشستیم توی ماشین و حرف زدیم.داشتیم درباره ی آموزش زبان انگلیسی بحث می‌کردیم که گوشی محمودرضا زنگ خورد. محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد. ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت. رفت آن طرف‌تر ایستاد و مشغول صحبت شد.وقتی صحبتش تمام شد و داشت برمی‌گشت سمت ماشین،من هم پیاده شدم. دیدم سرش پایین است و اخم هایش رفته توی هم.حرف زدم که تماس از سوریه بوده. نزدیک که شد پرسیدم:((از آن طرف بود؟))بدون اینکه بگوید بله یا نه.گفت:((فردا ساعت ۱۰ صبح میروم سوریه)) گفتم: سوریه؟ گفت:« بله.» گفتم:« تو که همه اش دوسه روز است برگشته ای» گفت:« هرچه زحمت کشیده بودیم برباد رفته. آمده اند جلو موضع را گرفته اند. باید برگردم اگر نروم بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست» و همین طور از این حرف‌ها را زد. گفتم:((واقعاً می خواهی فردا بروی؟تازه برگشته ای.اَقَلاً چند روزی پیش خانواده باش و به زن و بچه برس.بعداً می‌رَوی.))محمودرضا با اینکه مرد خانواده بود و می دانست که من چه می‌گویم.اما اصرار می‌کرد باید برود. اعصابش با آن تماس خرد شده بود.چند دقیقه ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم. نهایتاً به او گفتم با عجله تصمیم‌گیری نکند و امشب را فکر کند.روز بعد برود با هم سنگر هایش صحبت کند که شخص دیگری برود. آنجا توی راه آهن برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید.ولی آن قدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند.بعد از شهادتش،برادر خانمش راجع به آن شب برایم گفت:((بعد از رفتن تو،توی راه که داشتیم برمی گشتیم،من به محمودرضا گفتم اصلاً گوشی ات را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم در بیاور. بیا دست زن و بچه ات را بگیر چند وقتی برو تبریز. کاری هم به کار کسی نداشته باش.آن طرف که نمی‌توانند برای تو ماموریت بزنند.اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد آن طرف...اینها را که گفتم محمودرضا گفت:((هیچ کس نمی‌تواند مرا بفرستد سوریه.من خودم دارم می روم.)) @khakrizhaieshg