#130
_کسی منو مجبور نکرده! به کار نیاز داشتم و دارم کار میکنم! همین! اما باشه اگه مهربونی کنم و تهدید هاتو فاکتور بگیرم روز آخر چیزایی که میدونم رو بهت میگم!
_اینم میدونی اگه دری وری بگی و سر کارم گذاشته باشی عواقبش چیه؟
انگشت اشاره مو سمتش دراز کردم وگفتم:
_ببین باز داری تهدید میکنی ها!!
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد وهمزمان گفت:
_امیدوارم حرفی که میخوای بزنی ارزششو داشته باشه که واسش یک هفته مجازات وشکنجه بشم!
منظورش خیلی واضح بود و گذروندن وقتش بامن شکنجه بود اما نمیتونستم از فرصت به این خوبی بگذرم.. یه مدت خون به جیگرش کنم وتلافی شکستن سرم رو ازش در بیارم!
جلوی رستوران نگهداشت و گفت:
_پیاده شو!
_شام نمیخورم برگردم هتل!
_اما من گرسنمه اگه دلت خواست میتونی بیای و پیاده شد!
خب باشه خودت خواستی آرش خان! انگار دوست داری نذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره!
منم پیاده شدم ورفتیم داخل رستوران!
انصافا رستوران به این خوشگلی و شیکی به عمرم نرفته بودم.. شبیه جنگل ساخته بودنش و بوی بهشت میداد!
داشتم با لذت اطرفمو نگاه میکردم که گفت:
_مثل ندید بدید ها اونجوری خشکت نزنه! برو بشین تا آبرومو نبردی سر ووضعت افتضاحه!
نگاهی به دمپایی های آبی که واسه بیمارستان بود کردم و شلوار راحتی و مانتوی چروکم انداختم و بعد باچشم های گرد شده به آرش زل زدم!
_چرا من حواسم به تیپم نبود؟ این چه ریختیه واسه من درست کردی؟ وای شام نمیخوام منو برگردون!
پوزخندی زد وگفت:
_اومدی بسوزونی خودت سوختی؟
_مرگ! من که گفتم شام نمیخوام خودت گفتی بیام!
_بروبشین خوش تیپ! میترسم از شدت خوش تیپی سر تیتر مجله ها بشی!