#خالهقزی810
واقعا دیگه دلم نمیخواست حتی یک ثانیه هم اونجا بمونم؛ بدم میومد... از خودم، از مامان، از این دنیا، از آرش و از همه و همه بدم میومد!
_ درجریان باشید که من دیگه به این خونه برنمیگردم
_ تو بیخود میکنی، مگه دست خودته؟ تو هنوز دختر خونه باباتی! حق نداری خودت برا خودت تصمیم بگیری که خونه نیایی! برا همینه که میخوام شوهرت بدم چون خیلی سرخود شدی
بدون اینکه جوابی بهش بدم از خونه بیرون رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم.
همون لحظه گیسو داشت از ماشین پیاده میشد که با دیدنم گفت:
_ داشتم میومدم ببینم چرا نیومدی پس!
بدون اینکه جوابی بدم سوار ماشین شدم و سریع شیشه رو پایین کشیدم؛ گیسو هم سوار شد و گفت:
_ با تو بودما
_ حرکت کن گیسو
_ چیشده؟ چته چرا قیافه ات اینطوریه؟
با تعجب دستم رو گرفت و گفت:
_ چرا دستات میلرزه؟ خوبی؟
حالم خوب نبود، نمیتونستم نفس بکشم و احساس خفگی داشتم
دلم میخواست بمیرم و واقعا دیگه هیچ انگیزه ای برای زنده بودن نداشتم
چطور و چرا یه مادر باید با دخترش اینکار رو بکنه؟
مگه میشه آخه؟ مگه من دخترش نیستم؟ مگه من پاره ی تنش نیستم؟ اون که زخم دلم رو نمیدید اما زخم صورتم رو که میدید! پس چرا بجای اینکه به فکر زخم صورتم باشه به فکر خواستگاره؟!
_ سارا باتواما، میگم چیشده؟ حرف بزن
دهنم رو باز کردم تا حرف بزنم اما نتونستم!
بغض لعنتیم اجازه ی حرکت به تارهای صوتیم نمیداد و محکم دورشون پیچیده شده بود
_ سارا داری نگرانم میکنی