eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.7هزار دنبال‌کننده
245 عکس
116 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی808 با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ نباشم؟ مگه میشه مادر نگران نباشه؟ _ نه آخه تعجب میکنم _ از
سارگل بُهت زده اومد کنارم ایستاد و گفت: _ یعنی چی؟ _ همون که گفتم، جای من دیگه توی این خونه نیست _ خب چیشده؟ دو دقیقه نبودما _ چون من حاضر نیستم به اجبار با کسی ازدواج کنم سارگل حرفم رو که شنید تازه فهمید قضیه چیه؛ با اخم به مامان نگاه کرد و گفت: _ مامان دوباره؟! _ چی دوباره؟ تو چی میگی؟ _ مادرِ من مگه من دیروز اون همه باهات حرف نزدم؟ خب نمیخواد ازدواج کنه، دوست نداره شوهر کنه، خوشش نمیاد، زوره مگه؟ _ شوهر نکنه که چی بشه؟ موهاش همرنگ دندوناش سفید بشه؟ با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم: _ یعنی اگه ازدواج کنم موهام سفید نمیشه؟ چه حرفا میزنی آخه مامان! _ سفید میشه اما حداقل تک و تنها نه! _ من دوست دارم تک و تنها سفید بشم، خوبه؟ مامان با لجبازی سرش رو بالا انداخت و گفت: _ من برای آخر همین هفته باهاشون قرار گذاشتم، یعنی خودشون اصرار کردن و منم قبول کردم دلم میخواست همین الان یه چاقو بردارم خودم رو بکشم و از دست مادر بی درک و این زندگی راحت بشم! باورم نمیشد من اینجا داشتم جون میدادم و اون برای خودش تصمیم میگرفت و قرار میذاشت! با عصبانیت صورتم رو با دستم نشون دادم و گفتم: _ با این وضعیت؟ حداقل بخاطر این حالم مراعات کن _ تا آخر هفته پنج روز مونده، تا اون موقع خوب میشی البته اگه به حرفم گوش بدی و بمونی تو خونه خوب استراحت کنی خوب میشی با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم: _ هرچی بگم برای خودم متاسفم کم گفتم! پس بگو شما نگران خواستگاری هستی که میگی بمون تو خونه استراحت کن نه نگران من! راستشو بگو احتمالا من بچه سرراهی یا پرورشگاهی نیستم؟ آخه مگه میشه یه مادر اینطوری باشه؟ اصلا مگه داریم مادری رو که این حرفارو به دخترش بزنه؟ من که فکر نمیکنم داشته باشیم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی809 سارگل بُهت زده اومد کنارم ایستاد و گفت: _ یعنی چی؟ _ همون که گفتم، جای من دیگه توی ای
واقعا دیگه دلم نمیخواست حتی یک ثانیه هم اونجا بمونم؛ بدم میومد... از خودم، از مامان، از این دنیا، از آرش و از همه و همه بدم میومد! _ درجریان باشید که من دیگه به این خونه برنمیگردم _ تو بیخود میکنی، مگه دست خودته؟ تو هنوز دختر خونه باباتی! حق نداری خودت برا خودت تصمیم بگیری که خونه نیایی! برا همینه که میخوام شوهرت بدم چون خیلی سرخود شدی بدون اینکه جوابی بهش بدم از خونه بیرون رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم. همون لحظه گیسو داشت از ماشین پیاده میشد که با دیدنم گفت: _ داشتم میومدم ببینم چرا نیومدی پس! بدون اینکه جوابی بدم سوار ماشین شدم و سریع شیشه رو پایین کشیدم؛ گیسو هم سوار شد و گفت: _ با تو بودما _ حرکت کن گیسو _ چیشده؟ چته چرا قیافه ات اینطوریه؟ با تعجب دستم رو گرفت و گفت: _ چرا دستات میلرزه؟ خوبی؟ حالم خوب نبود، نمیتونستم نفس بکشم و احساس خفگی داشتم دلم میخواست بمیرم و واقعا دیگه هیچ انگیزه ای برای زنده بودن نداشتم چطور و چرا یه مادر باید با دخترش اینکار رو بکنه؟ مگه میشه آخه؟ مگه من دخترش نیستم؟ مگه من پاره ی تنش نیستم؟ اون که زخم دلم رو نمیدید اما زخم صورتم رو که میدید! پس چرا بجای اینکه به فکر زخم صورتم باشه به فکر خواستگاره؟! _ سارا باتواما، میگم چیشده؟ حرف بزن دهنم رو باز کردم تا حرف بزنم اما نتونستم! بغض لعنتیم اجازه ی حرکت به تارهای صوتیم نمیداد و محکم دورشون پیچیده شده بود _ سارا داری نگرانم میکنی
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی810 واقعا دیگه دلم نمیخواست حتی یک ثانیه هم اونجا بمونم؛ بدم میومد... از خودم، از مامان، ا
سعی کردم بغضم رو قورت بدم و با صدایی که از ته گلوم میومد، آروم گفتم: _ مامانم _ مامانت چی؟ بغضم سرباز کرد و اولین اشک از گوشه ی چشمم پایین افتاد و راه رو برای بقیه باز کرد با غم سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ دیگه مطمئن شدم که مامانم منو دوست نداره _ دیوونه داری گریه میکنی؟ این حرف یعنی چی آخه؟ مگه میشه یه مادر بچش رو نخواد؟ _ میشه، امروز فهمیدم که میشه گیسو با ناراحتی سرم رو روی شونه اش گذاشت و آروم گفت: _ توروخدا گریه نکن، دلم نمیاد _ حالم بده گیسو، دارم میمیرم، دلم داره میترکه _ قربون دلت برم من _ گیسو برو لطفا نمیخوام اینجا باشم _ تو خوب باش تا برم _ خوبم برو لطفا با تردید چندلحظه نگاهم کرد و بالاخره راه افتاد... سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم خدایا خسته شدم از بس بهت گفتم دیگه نمیتونم... دیگه نمیکشم... دیگه طاقت ندارم! چرا تو این موقعیت سخت و حساس، مادرم بجای اینکه پُشتم باشه روبرومه؟ چرا اونم داره اذیتم میکنه؟ چرا اونم داره بهم فشار وارد میکنه آخه؟! _ پیاده شو چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم، کنار یه پارک بودیم که تاحالا هم نیومده بودم و برام ناآشنا بود _ اینجا کجاست دیگه؟ _ سینماست به دور و برم نگاه کردم و گفتم: _ کو سینما؟ بعدشم مگه من الان حوصله سینما دارم آخه؟ _ احمق دارم مسخره ات میکنم! آخه این چه سوالیه؟ معلومه پارکه دیگه چپ چپ نگاهش کردم و زیرلب فحشی نثارش کردم _ هرچی گفتی خودتی و عمت _ خفه شو گیسو _ باشه تو پیاده شو اول _ چرا پیاده بشم؟ _ وای سارا گاهی وقتا یه سوالایی میپرسی که واقعا به وجود عقل توی کله ات شک میکنم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی811 سعی کردم بغضم رو قورت بدم و با صدایی که از ته گلوم میومد، آروم گفتم: _ مامانم _ مامان
نیشگون نه چندان آرومی از بازوش گرفتم و گفتم: _ بی عقل تویی و اون شوهرت _ اولاً که هوی به شوهرم توهین نکنا، دوماً که خب بی عقلی دیگه! بنظرت چرا پیاده بشی؟ خب برای اینکه بریم یکم توی پارک بشینیم تا یه باد به اون کله ی مبارکت بخوره سرم رو بالا انداختم و گفتم: _ کله ی من نیاز به باد خوردن نداره، برو آتلیه هزارتا کار ریخته رو سرمون _ پیاده شو انقدر حرف نزن از ماشین پیاده شد و منم مجبوری رفتم پایین؛ دوتایی رفتیم داخل پارک و روی نیمکتی که نزدیک به محل بازی بچه ها بود نشستیم‌. نگاهی به دختر و پسرایی که بلند بلند میخندیدن و بازی میکردن انداختم و لبخند کمرنگی زدم _ خوشبحالشون _ که دارن بازی میکنن؟ _ که دلشون خوشه... که هیچی از غم و غصه نمیدونن.‌.. که هنوزم وارد دنیای کثیف آدم بزرگا نشدن! ته ته ناراحتیشون اینه که یه سرسره کمتر سوار شدن یا نوبتشون نشده که تاب بازی کنن... گیسو بهم نزدیک شد و دستش رو انداخت روی شونه ام و گفت: _ دنیای آدم بزرگا هم اونطوری کثیف نیستا _ هست، لااقل برای من که هست قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و پایین افتاد... _ من چی دیدم از این زندگی؟ تا چشم باز کردم بابام مریض بود و ما بی پول! مجبور بودم هم کارکنم و درس بخونم، بعدشم که حال بابام بد شد و مجبور شدم زندگیم رو خراب کنم تا پول عملش رو جور کنم! بابام خوب شد و من شدم دختر هرزه ای که نامزدش رو ول کرده رفته پِی خوش گذرونی! بعد از اون همه سختی عاشق شدم اما چیشد؟ این عشق تمام وجودم رو سوزوند و نابود کرد! یکساله دارم تاوان این عشق رو میدم و هنوز هم تموم نشده تا چند روز پیش هم که دلم خوش بود کسی کاری به کارم نداره اما حالا چی؟ باید با مادر خودمم سروکله بزنم تا منو داغون تر از اینی که هستم نکنه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی812 نیشگون نه چندان آرومی از بازوش گرفتم و گفتم: _ بی عقل تویی و اون شوهرت _ اولاً که هوی
تمام مدت اشک میریختم و حرف میزدم و گیسو هم توی سکوت بهم گوش میداد حرفام که تموم شد، گیسو دستش رو از دور شونه ام برداشت و کامل به طرفم چرخید و گفت: _ به من نگاه کن از پشت لایه ی اشکی که چشمام رو پوشونده بود نگاهش کردم _ میفهمم چی میگی سارا، زندگی گاهی وقتا خیلی سخت و غیرقابل تحمل میشه اما ما نباید امیدمون رو از دست بدیم! روزای خوب بالاخره میرسن، شاید دیر برسن اما میرسن پوزخند تلخی روی لبهام نشست _ دیگه کِی میخوان برسن؟ وقتی که پیر شدم؟ _ نمیدونم، فقط اینو میدونم که تو باید قوی باشی و امید داشته باشی، منم هستم سارا، من تا ته تهش کنارت و همراهت هستم پس غصه ی هیچ چیز رو نخور قربونت برم _ دلم به تو گرمه که هنوز سرپام _ منم همینطور _ چه خوبه که ما همدیگه رو داریم گیسو، نه؟ _ نه وسط گریه خندیدم و گفتم: _ خفه شو تو هم، وسط بحث احساسی پارازیت میندازی، شعور نداریا _ خب آخه چیه داشتنِ تو خوبه؟ فقط مایه ی دردسری برام، فقط اذیتم میکنی _ میدونم _ ایی همین؟ چرا از خودت دفاع نمیکنی _ حال ندارم _ غلط میکنی باید جوابمو بدی ناخودآگاه تک خنده ی بلندی کردم و گفتم: _ اسکلی؟ دوست داری فحش بخوری؟ ابروهاش رو با شیطنت بالا انداخت و گفت: _ از تو آره، آخه وقتی فحش میدی حرص میخوری و وقتی هم که حرص میخوری من خیلی حال میکنم _ از بس که گاوی _ کمال همنشین در من اثر کرد _ اگه اثر کرده بود که تاحالا آدم شده بودی _ حتما تو آدمی؟ زارت! بی توجه به حرفش، از روی نیمکت پاشدم و خواستم بگم پاشو بریم که با دیدن روبروم، سرجام خشک شدم و دهنم بسته شد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی813 تمام مدت اشک میریختم و حرف میزدم و گیسو هم توی سکوت بهم گوش میداد حرفام که تموم شد، گی
بُهت زده چندبار پلک زدم تا مطمئن بشم خودشه و واقعا خودش بود! اون مرد شکسته که از این فاصله هم موهای سفیدش به چشم میخورد، کوهیار بود؟! باورم نمیشد...چقدر پیر شده بود! _ به چی اینطوری زل زدی سارا؟ صدای گیسو باعث شد چشم از کوهیار بردارم _ باورت نمیشه الان کی روبرومون ایستاده گیسو با این حرف من گردنش رو عین شترمرغ سریع بالا کشوند و همینطور که با کنجکاوی همه جارو نگاه میکرد، گفت: _ کی؟ کو؟ کجاست؟ _ انقدر ضایع نباش تا بگم بهت _ ضایع نیستم بگو _ خیلی! کوهیار روبرومون ایستاده _ چرا نمیبینمش _ عجب خری هستی، بذار من نگاهش کنم تو رد نگاهم رو بگیر تا بهت بگم به اون سمت نگاه کردم تا گیسو متوجه بشه اما خودم غافل گیر شدم! کوهیار درحالی که یه دختربچه رو بغل کرده بود داشت به من نگاه میکرد؛ وقتی فهمیدم منو دیده، هول شدم دست گیسو رو گرفتم و گفتم: _ پاشو....پاشو بدو که بریم _ سارا من هنوزم نمیبینمش _ از بسکه کوری، پاشو ول کن از روی نیمکت بلندش کردم و با عجله به طرف ماشین رفتیم... _ سارا؟ سرجام ایستادم و چشمام رو روی هم فشار دادم کوهیار بود که اسمم رو صدا زد و همین مجبورم کرد بایستم! نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم نگاهش کردم، از نزدیک پیرتر به نظر میرسید، نمیدونم چرا انقدر شکسته شده بود! به دختربچه ای که به شدت شبیهش بود چشم دوختم و آروم گفتم: _ سلام _ سلام چی به سر صورتت اومده سارا؟ پوزخندی زدم و با لحن تلخی گفتم: _ هربلایی که به سرم اومده باشه فکر نمیکنم به یه غریبه ربطی داشته باشه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی814 بُهت زده چندبار پلک زدم تا مطمئن بشم خودشه و واقعا خودش بود! اون مرد شکسته که از این ف
لبخند تلخی روی لبهاش نشست و گفت: _ درسته الان غریبه ایم اما یه روزی قرار بود با هم ازدواج کنیم _ یه روزی بله! گیسو که از اول فقط داشت بهش چشم غره میرفت، پوفی کشید و گفت: _ سارا من میرم تو ماشین تو هم بیا اینو گفت و عین گاو سرش رو انداخت پایین و رفت... اون لحظه واقعا دلم میخواست بزنم دهنش رو خورد کنم که من رو توی اون موقعیت تنها گذاشت و رفت اما هیچ کاری از دستم برنیومد! _ خوبی؟ چیکارا میکنی؟ فکر کنم یکسالی میشه ندیدمت، زندگیت رو رواله؟ _ ممنون خوبم _ اما چهره ی غمگینت نشون نمیده که خوب باشی _ چهره ی شکست خورده ی شما هم همینطور سرش رو پایین انداخت و گفت: _ خیلی شکسته شدم؟ لحن غمگینش باعث شد دلم براش بسوزه و روم نشد بگم آره، الکی سرم رو بالا انداختم و گفتم: _ نه _ من تو این یکسال یه روز خوش ندیدم سارا، هر روز بدبختی... هر روز مشکل... هر روز دردسر! سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم: _ این کوچولو دخترته؟ با لبخند نگاهی بهش انداخت و بوسه ای روی موهاش زد و گفت: _ آره دخترمه _ با وجود این کوچولوی بامزه، میگی یه روز خوش ندیدی؟ _ تنها دلخوشیم بچمه، بقیش مشکلات بوده ناخودآگاه سوالی که توی ذهنم به وجود اومد رو پرسیدم: _ همسرت چی پس؟ آهی کشید و با ناراحتی گفت: _ بعد از بدنیا اومدن دخترم، زنم مریض شد و هنوزم مریضه! هر روز دکتر..‌ هر روز یه داروی جدید... هر روز یه روش جدید... هر روز یه دکتر و بیمارستان جدید اما نه کسی میفهمه چشه و نه کسی میتونه درمانش کنه! حالا هم تو بیمارستان نزدیک اینجا بستریه و من دخترم رو آوردم که یکم بازی کنه تا کمتر بی تابیِ مادرش رو بکنه، بچه ام از بس گریه کرده دیگه جون نداره...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی815 لبخند تلخی روی لبهاش نشست و گفت: _ درسته الان غریبه ایم اما یه روزی قرار بود با هم از
حرفاش ناراحتم کرد، واقعا هم ناراحتم کرد! کوهیار هرکی هم که باشه... هرچی هم که بهم بدی کرده باشه اما من باز حاضر نبودم و نیستم که اینطوری انقدر داغون شده باشه... برای بیماری همسرش هم ناراحت شدم، بالاخره اونم یه مادره و الان بجای اینکه مشغول بزرگ کردن بچه اش باشه توی بیمارستان خوابیده! _ واقعا امیدوارم که همسرت هرچه زودتر سلامتیش رو بدست بیاره و برگرده پیش بچه اس _ دعا کن سارا، دکترا قطع امید کردن و گفتن فقط باید منتظر یه معجزه باشیم وگرنه... ادامه‌ی حرفش رو خورد و با بغض سرش رو پایین انداخت. کوهیار آدمی بود که زندگیم رو خراب کرد اما من همین الان و همین لحظه با دیدن این حال خرابش بخشیدمش و تمام کینه ای که نسبت بهش داشتم رو از دلم پاک کردم! _حتما دعا میکنم، انشاالله که زودتر خوب باشه لبخندی به دخترکوچولوش زدم و ادامه دادم: _ دخترقشنگی هم داری، همیشه سلامت باشه _ خیلی ممنون لطف داری _ خدانگهدار _ صبرکن یه لحظه _ بله؟ _ تو یه چیزی از خودت بگو، زندگیت چطوره؟ ازدواج کردی یا هنوز مجردی؟ چی میگفتم از زندگیم؟ میگفتم یکساله دارم میسوزم و میسازم؟ میگفتم یکساله دارم جون میکَنم؟ میگفتم یکساله دارم مُرده‌گی میکنم بجای زندگی؟! _ من چیزی برای گفتن ندارم، خدانگهدار منتظر نموندم تا حرف دیگه ای بزنه و به سمت ماشین رفتم، سریع سوار شدم و گفتم: _ گیسو برو _ اون چرا هنوز سرجاش ایستاده؟ _ اونو ول کن، فقط برو گیسو ماشین رو روشن کرد و با سرعت راه افتاد... _ این از کجا پیداش شد یهو؟ _ بچه اش رو آورده بود پارک _ شوخی نکن!! اون بچه اش بود؟ _ آره _ چقدر کوچولو و ناز بود _ آره خیلی قشنگ بود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی816 حرفاش ناراحتم کرد، واقعا هم ناراحتم کرد! کوهیار هرکی هم که باشه... هرچی هم که بهم بدی
وارد آتلیه شدم و سریع رفتم پشت میزم نشستم و گفتم: _ خیلی کارمون عقب افتاد گیسو، همش هم تقصیر توئه _ لیاقت خوبی کردن نداری بدبخت خدایی راست میگفت، اون فقط بخاطر اینکه حال من خوب باشه رفت پارک و حالا من دنبال مقصر میگشتم؛ آروم خندیدم و گفتم: _ خب باشه ببخشید _ عه چه عجب خندیدی _ بده؟ _ نه خوبه، البته زیادیش نشون دهنده ی دیوونگیه ها _ خب پس تو دیوونه ای _ باشه خفه شو و کارتو بکن دیگه، مگه نمیگی عقب افتادیم؟ دیگه جوابی بهش ندادم و مشغول انجام کارهام شدم سعی کردم فکرم رو از تمام مشکلاتم آزاد کنم و همه چیز و همه کس رو کنار بذار تا بتونم کارام رو سریع انجام بدم... _ سارا داری اعصابم رو خورد میکنیا روی مبل آتلیه دراز کشیدم و گفتم: _ خواستی بری حواست باشه حتما دربرقی رو بزنی پایین که کسی نبینه من تو اینجاما _ بیشعور اصلا به حرفام گوش میدی؟ _ نه _ از بس گاوی! پاشو ببینم _ فرداصبح که اومدی هم در رو بد باز نکنیا اگه یهو از خواب بد بپرم تا آخر روز سگم با حرص اومد بالای سرم ایستاد و لگدی به پایین مبل زد و گفت: _ من میگم پاشو تو چی چرت و پرت میگی؟ _ کجا پاشم آخه؟ چرا پاشم؟ _ پاشی که بیایی خونه ی ما _ عزیزِمن دلیل نمیشه من تا مشکلی برام پیش بیاد سریع بیام خونه ی شما که با حرص چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ یعنی تو حاضری اینجا توی یه آتلیه بمونی اما خونه ی ما نیایی؟ _ بله _ بله و زهرمار، بله و درد! _ عزیزم تو الان باید خونواده ات رو برای اومدن علی و خونواده اش آماده کنی، الان وقتِ اینکه من بیام اونجا نیست اما اینو خودت نمیفهمی انگار!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی817 وارد آتلیه شدم و سریع رفتم پشت میزم نشستم و گفتم: _ خیلی کارمون عقب افتاد گیسو، همش ه
_ وای سارا هزاربار اینو گفتی! اومدن علی و خانواده اش هیچ ربطی به تو نداره؛ والا بخدا استرسی که تو داری انگار از من بیشتره _ آره بیشتره _ چرا آخه؟ پاشدم روی مبل نشستم و با غم نگاهش کردم و گفتم: _ چون درد نداشتن کسی که دوستش داری خیلی سخته گیسو؛ خیلی! میکشتت...خوردت میکنه...میسوزونتت و نابودت میکنه! تو نمیتونی تحمل کنی... فکر نکن این چندسال تونستی الانم میتونیا، نه! این چندسال تو فکر میکردی علی هیچ علاقه ای بهت نداره اما الان که فهمیدی و میدونی که اونم دوستت داره، اگه یه لحظه نباشه میمیری من اینو خب میفهمم برای همین دلم نمیخواد با اومدنم به خونتون یه بهونه بشم برای اون نامادریِ عوضیت و بابات! نمیخوام بخاطر من با اونا دعوات بشه و این روی تصمیمشون درمورد علی تاثیر بذاره! نمیخوام من باعث لج کردنشون بشم و همین باعث بشه نامادریت تو گوش بابات بخونه و نذاره که تو به علی برسی! اینارو میفهمی گیسو؟ اگه میفهمی لطفا دیگه اصرار نکن و پاشو برو خونتون تا دیرت نشده با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: _ آخه... نذاشتم حرفش رو ادامه بده و سریع گفتم: _ آخه نداره عزیزِ من، برو و نگران من نباش، چندساعت دیگه صبح میشه و دوباره میایی اینجا _ دلم نمیاد اینجا تنهات بذارم _ برو گیسو، این همه داستان گفتم برات _ خب باشه میرم ولی شام چی میخوری؟ _ گشنه ام نیست _ بیخود! تا صبح تلف میشی اینجا _ خب الان یه ساندویچ از همین کناریه میگیرم _ بمون همینجا خودم میگیرم برات و میارم _ اگه این راضیت میکنه که بری باشه کیفش رو کنارم گذاشت و کیف پولش رو از داخلش درآورد که سریع ازش کشیدمش و گفتم: _ دیگه پول یه ساندویچ رو دارما!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی818 _ وای سارا هزاربار اینو گفتی! اومدن علی و خانواده اش هیچ ربطی به تو نداره؛ والا بخدا ا
سعی کرد کیف پولش رو از دستم دربیاره و گفت: _ گمشو بابا حالا انگار چقدره _ کیف خودمو بردار برو _ هوف سارا هوف که چقدر حرص میدی با حرص و پاهایی که مثل بچه ها محکم روی زمین میکوبوند به طرف کیفم رفت و بعد از برداشتنش از آتلیه بیرون رفت با لبخند به رفتنش نگاه کردم و زیرلب گفتم: _ خدایا شکرت واقعا روزی هزاربار خدارو برای داشتن گیسو شکر میکردم؛ اون رفاقتش رو همیشه بهم ثابت کرده بود همیشه کنارم بود...توی سختی هام...توی دردام...توی روزای بد و تلخ...توی خوشی ها و همیشه و همیشه! اون برای من فقط یه دوست نبود؛ اون رفیق بود، خواهر بود، اگه بیشتر از سارگل نبود قطعا کمترش هم نبود! با شنیدن صدای گیسو از فکر بیرون اومدم و تازه متوجه شدم که صورتم پر از اشک شده پشتم بهش بود و صورتم رو نمیدید پس سریع اشکام رو پاک کردم و صدام رو صاف کردم و گفتم: _ بله؟ _ واست همبرگر گرفتما اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم! _ خوبه مرسی از روی مبل پاشدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _ بذار روی میز مرسی _ گریه کردی؟ _ وا نه _ دروغ نگو! چرا گریه کردی؟ حالت خوبه اصلا؟ میخوای بمونم پیشت؟ اجباراً نگاهش کردم و گفتم: _ خوبم، نیازی نیست بمونی، تا دوباره اعصابم رو خورد نکردی هم برو لطفا _ باشه بابا میرم، اصن بشین اینجا انقدر گریه کن تا... حرفش رو خورد، لبخندی زدم و گفتم: _ تا جونم دربیاد؟ _ نخیر خفه شو _ والا ته این جمله فقط به این میخوره _ میزنم تو صورتتا سارا، خیلی داری میری رو مخم _ وای گیسو برو دیگه، کم مونده پاشم بیرونت کنم با این حرفم چندلحظه با ناراحتی نگاهم کرد و تهش یه " خیلی بیشعوری " زیرلب گفت و از آتلیه بیرون رفت؛ درب برقی رو زد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه به طرف ماشینش رفت و سوارشد و با سرعت از اونجا دور شد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی819 سعی کرد کیف پولش رو از دستم دربیاره و گفت: _ گمشو بابا حالا انگار چقدره _ کیف خودمو ب
با اعصاب خوردی یه نیشگون محکم از دستم گرفتم و پاشدم تا گوشیم رو پیدا کنم وقتی پیداش کردم سریع شماره ی گیسو رو گرفتم و موبایل رو کنار گوشم گذاشتم... _ بله؟ صدای ناراحتِ گیسو رو که شنیدم اعصابم بیشتر خورد شد؛ اون انقدر نگران من بود و من اینطور دلش رو میشکوندم! خاک تو سرِ منِ بیشعور... _ سلام گیسو رسیدی خونتون؟ _ من دو دقیقه اس راه افتادم، مگه با جت رفتم که رسیده باشم خونه؟ خودمم میدونستم هنوز نرسیده اما نمیدونستم چی بگم برای همین این سوالو پرسیدم... _ آهان خب باشه، میگما گیسو؟ _ بگو _ از من ناراحت شدی؟ _ نه _ از من ناراحت نباش گیسو، من عصبی میشم... من یهو جوش میارم... من حرفای بیخود میزنم اما بخدا حرفایی که میزنم حرفای دلم نیست! بخدا تو انقدر برام مهم و با ارزشی که من حاضر نیستم یک دقیقه ناراحت باشی قربونت برم چندثانیه سکوت بینمون برقرار شد و بعد گیسو با صدایی که پر از تعجب بود، گفت: _ سارا دیوونه ناراحت نیستم بخدا، این حرفا چیه میزنی عزیزِ من؟ تو خواهر منی چرا من باید از تو الکی ناراحت بشم آخه؟ اصلا میخوای برگردم؟ _ نه نه نمیخواد برگردی، خوبم من _ مطمئن؟ نبینم تو صدات بغض باشه ها _ اگه تو ناراحت نباشی خوبم _ ناراحت نیستم پس خوب باش _ خب خداروشکر، برو که پشت فرمون حرف نزنی _ باشه، سارا اگه یوقت نصف شب اتفاقی افتاد یا چیزی شد بهم زنگ بزنا، من سریع بیدار میشم، باشه؟ یوقت به این فکر نکنی که خوابم و از این حرفا _ باشه حواسم هست، مرسی که هستی _ قربونت برم پس فعلا خداحافظ _ خداحافظ تلفن رو قطع کردم و اینبار با خیال راحت رفتم روی مبل نشستم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی820 با اعصاب خوردی یه نیشگون محکم از دستم گرفتم و پاشدم تا گوشیم رو پیدا کنم وقتی پیداش کر
قبل از اینکه مغزم به سمت فکر و خیال بره، صدای قار و قور شکمم بلند شد پس ساندویچم رو برداشتم و مشغول خوردنش شدم... وقتی که خوردم و شکمم سیرشد، انگار تازه فهمیدم چیشده! یه نگاه به دور و برم انداختم و آروم زیرلب گفتم: _ یعنی من باید اینجا بخوابم؟ اولین باری بود که قراربود اینجا اونم تنها بخوابم و حس بدی داشتم! احساس بی کَسی بهم دست داد...احساس تنهایی...احساس اینکه کسی رو ندارم! با ناراحتی روی مبل دراز کشیدم و به سقف زل زدم؛ چرا واقعا؟ چرا مادرِ من باید کاری کنه که من از رفتن به خونمون...جایی که خیرسرم باید سرشار از آرامش و امنیت باشه، پشیمون بشم؟ چرا پدر مادرا بچه هاشون رو اینطوری اذیت میکنن؟ چرا این دنیای سخت رو براشون سخت تر میکنند! ازدواج اجباری! این واژه برمیگرده به سالها پیش زمانی که عقل نبود...منطق نبود... علم و سواد نبود... این واژه مالِ الان نیست، الان ازدواج اجباری واقعا معنایی نداره! حداقل برای من... با بلندشدن صدای اس ام اس گوشیم از خیالاتم بیرون اومدم؛ به گوشیم که روی میز بود نگاه کردم اما پانشدم یعنی حال نداشتم که پاشم پس بیخیالش شدم چشمام رو بستم تا سعی کنم بخوابم که دوباره صدای گوشیم اومد؛ ناخودآگاه چشمام باز شد یعنی کیه؟ شاید سارگل باشه، شایدم نباشه! آخه سارگل که هیچوقت پیام نمیده، اون هروقت کاری داشته باشه زنگ میزنه کنجکاوی به خسته بودنم غلبه کرد و بالاخره پاشدم؛ گوشیم رو برداشتم و بی حوصله صفحه اش رو روشن کردم که با دیدن شماره ای که بهم اس ام اس داده بود، چشمام از حدقه بیرون زد! حفظ بودم... تک تک اعداد شماره اش رو از بر بودم آرش بود، آرشی که قبلا مال من بود اما الان...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی821 قبل از اینکه مغزم به سمت فکر و خیال بره، صدای قار و قور شکمم بلند شد پس ساندویچم رو بر
توی پیام اولش نوشته بود " خیلی بی معرفتی " و توی دومی نوشته بود " ولی من بازم دوستت دارم " قلبم به تپش افتاد! ضربانم بالا رفت و تمام بدنم گُر گرفت انگار از آخرین باری که بهم گفته بود دوستت دارم سالها میگذشت، سالهای زیاد... دستم رو روی قلبم که سعی داشت سینه ام رو پاره کنه و پرواز کنه، گذاشتم و زیرلب گفتم: _ آروم باش، اون دیگه مال تو نیست آروم باش اما قلبِ محبت ندیده ی من حرف حالیش نبود اون دلتنگ بود...بدجوری هم دلتنگ بود و به حرف من گوش نمیداد گوشیم رو سایلنت کردم و انداختمش روی مبل؛ با اعصاب خوردی دستام رو روی صورتم گذاشتم و چشمام رو محکم فشار دادم تا اشکام پایین نریزه چرا اینکار رو با من میکنی؟ چرا تا ذهنم رو ازت منحرف میکنم باز یه کاری میکنی که تمام فکر و خیالم بشی تو؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا نمیذاری زندگی کنم؟! هرچند که من خیلی وقته زندگی کردن رو فراموش کردم... صدای ویبره ی موبایلم رو که شنیدم دستام رو از روی صورتم برداشتم، چشمم به صفحه ی روشن گوشیم خورد، سارگل بود که داشت بهم زنگ میزد نفس عمیقی کشیدم و موبایلم رو برداشتم و تماسش رو جواب دادم... _ بله؟ _ الو سلام آبجیم خوبی؟ کجایی؟ کِی میایی؟ _ سلام، معلوم نیست _ مگه چقدر دیگه از کارت مونده؟ _ کارم تموم شده اما تو مثل اینکه اتفافات صبح رو فراموش کردی! صدای جیغ جیغوی بلندش توی گوشی پیچید... _ سارا یعنی تو واقعا نمیخوای بیایی خونه؟ موبایل رو از گوشم دور کردم و با اخم گفتم: _ آروم کر شدم! مگه من شوخی دارم؟ وقتی صبح گفتم نمیام یعنی نمیام دیگه _ آبجی توروخدا پاشو بیا اینکارو نکن، لجبازی نکن _ فعلا که یکی دیگه داره لجبازی میکنه _ آقا باشه قبول تو با مامان مشکل داری، بابا این وسط چیکاره اس آخه؟ میدونی اگه بفهمه نمیایی خونه چقدر ناراحت میشه؟ چقدر غصه میخوره؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی822 توی پیام اولش نوشته بود " خیلی بی معرفتی " و توی دومی نوشته بود " ولی من بازم دوستت دا
میدونستم، خوب میدونستم که با این کارم دل بابا رو میشکونم اما مجبور بودم خودم رو به بی بیخیالی بزنم... گاهی وقتا برای اینکه بتونی یه چیزی رو ثابت کنی مجبوری از بعضی چیزا بگذری! _ سارگل من خیلی خسته ام و میخوام بخوابم، کاری نداری؟ _ آبجی نکن توروخدا، آخه مگه اونجا جای خوابه؟ مگه پتو و بالشت داری تو؟ _ ندارم ولی اینجا بدون پتو راحت ترم تا توی خونمون با پتو! _ خب پس حداقل صبرکن تا منم بیام پیشت _ لازم نکرده _ خب مامان شام درست کرده، بذار بیارم اینجا با هم بخوریم و بعدم با هم بخوابیم با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم: _ نمیخواد سارگل، نمیخواد! من شامم رو خوردم و اینجا هم فقط یه مبل سه نفره داره و جایی برای تو نیست _ شام چی خوردی؟ _ ساندویچ _ خیلی خب شام نمیارم، فقط خودم میام با عصبانیت محکم زدم توی پیشونیم و گفتم: _ سارگل الان داری اعصاب خرابم رو خراب تر میکنیا! بذار کپه ی مرگم رو بذارم لطفا _ خب باشه چرا عصبی میشی حالا؟ _ چون یه حرف رو هزاربار باید بگم _ خب نگرانتم سعی کردم آروم حرف بزنم تا از دستم ناراحت نشه... _ مرسی قربونت برم اما نگران نباش، باور کن جام خوبه و مشکلی هم نداره، خب؟ _ خب ولی اگه به کمک احتیاج داشتی زنگم بزنا، من سریع بیدار میشم لبخند کمرنگی روی لبهام نشست؛ عین همین حرف رو گیسو هم بهم گفته بود خدایا این دوتارو همیشه برای من نگه دار لطفا! _ باشه قشنگم اگه کمک خواستم زنگ میزنم _ خب باشه منم برم شام بخورم پس _ برو نوش جونت، خداحافظ _ خداحافظ آبجی جونم موبایلم رو قطع کردم و روی میز کنار مبل انداختم مانتو و شالم رو درآوردم، شالم رو زیر سرم گذاشتم و مانتو رو هم روم انداختم و دراز کشیدم تا زودتر از این حس بد و تنهایی فرار کنم و بخوابم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی823 میدونستم، خوب میدونستم که با این کارم دل بابا رو میشکونم اما مجبور بودم خودم رو به بی
با اعصاب خوردی برای هزارمین بار غلت زدم و زیرلب به عالم و آدم فحش دادم! نور لامپ دقیقا توی چشمام بود و اجازه نمیداد که بخوابم، از طرفی هم اگه چراغ رو خاموش میکردم اینجا میشه تاریکی مطلق و اونطوری هم میترسیدم. مانتوم که روی پاهام انداخته بودم رو گذاشتم روی چشمام و بستمشون تا نور رو احساس نکنم ده دقیقه ای گذشت اما بازم خوابم نبرد! مثل اینکه مشکل از چراغ نیست و از جای دیگه اس... با حرص مانتوم رو برداشتم و پاشدم نشستم از شدت حرص مشت محکمی توی سرم زدم و گفتم: _ بگیر بکپ...فکر و خیال رو ول کن و کپه ی مرگت رو بذار که صبح بتونی پاشی... انقدر خودتو اذیت نکن، انقدر به چیزای مزخرف فکر نکن هزاران فکر و خیال توی سرم میچرخید و اجازه نمیداد بخوابم! فکر و خیال اینکه چه آینده ای در انتظارمه... اینکه قضیه ی اون خواستگاری که اصلا نمیدونم کیه و چیه و چیکاره اس، چی میشه... اینکه آرش حالش چطوره؟ زخماش خوب شده یا نه؟ و چرا بعد از یکسال اومده و سعی داره باهام خوب باشه؟ اینکه پدر گیسو اجازه میده اون و علی با هم ازدواج کنن یا قراره ضدحال بزنه؟ اینکه سارگل عاشق کی شده؟ و آیا اون شخص آدم درستی هست یا نه؟ آیا اونم سارگل رو دوست داره یا نه؟! آیا پسر خوبیه یا نه؟ و هزاران هزار سوال دیگه که همه ی اینا کنار هم ذهنم رو آشفته کرده بود... قطره های اشکی که با هم مسابقه گذاشته بودن و با سرعت روی صورتم فرود میومدن رو پاک کردم و با بغض گفتم: _ خدایا میشه جونمو بگیری؟ همین الان...همین لحظه...همین ثانیه...لطفا جونمو بگیر
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی824 با اعصاب خوردی برای هزارمین بار غلت زدم و زیرلب به عالم و آدم فحش دادم! نور لامپ دقیق
اشک ریختم، گریه کردم، هق هق کردم، ناله کردم، گلایه کردم، با خدا حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم و آخر به جایی رسیدم که نه دیگه چشمام باز میشد و نه گلوم! بی جون روی مبل دراز کشیدم و چشمام رو بستم و نمیدونم چیشد که از دنیا بی خبر شدم... _ ساعت خواب خانم! صدای گیسو باعث شد در ثانیه چشمام باز بشه گیج و منگ به دور و برم نگاه کردم و خواب آلود گفتم: _ من کجام؟ _ تو بهشت، به حول و قوه الهی مُردی و منم که فرشته ام اومدم راهنماییت کنم پاشدم نشستم و با دست چشمام رو فشار دادم، هنوز مغزم کار نمیداد و نمیفهمیدم کجام و دارم چیکار میکنم _ پاشو پاشو خودتو جمع کن ببینم نگاهی به دور و بر انداختم و تازه همه چیز یادم افتاد اتفاقات دیروز... حرفای مامان... موندنم تو آتلیه _ ای گور به گورت کنن گیسو که درست جواب نمیدی آدمو گیج میکنی نگاهی به در آتلیه که باز بود انداختم _ بیشعور تو نمیبینی من اینجا اینطوری خوابیدم؟ همینطوری در رو باز میکنی؟ _ من علم غیب دارم که تو لخت خوابیدی؟ همینطور که زیرلب فحشش میدادم، سریع لباسام رو پوشیدم و از روی مبل پاشدم بدنم خشکِ خشک شده بود و همه جام قلنج کرده بود _ بیا واست صبحونه آوردم، بشین بخور تا کارمونو شروع کنیم _ مرسی نیاز نبود چیزی بیاری _ حرف اضافه نزن، بیا بشین بخور به طرف سینک کوچولویی که کنار دیوار بود رفتم و اول صورتم رو شستم و وقتی چشمام درست حسابی باز شد، رفتم نشستم و مشغول صبحونه خوردن شدم... _ دیشب مادر علی زنگ زد خونمون
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی825 اشک ریختم، گریه کردم، هق هق کردم، ناله کردم، گلایه کردم، با خدا حرف زدم و حرف زدم و حر
لقمه ای که داشت از گلوم پایین میرفت یهو سرجاش موند و همونجا گیر کرد! دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سرفه افتادم انقدر سرفه کردم که دیگه نفسم بالا نمیومد و گیسو هم وقتی دید انگار واقعا دارم خفه میشم اومد کنارم و دوتا مشت محکم زد توی کمرم مشتاش انگار راه تنفسم رو باز کرد و بالاخره تونستم نفس بکشم به سختی چندتا نفس عمیق کشیدم و وقتی که حالم جا اومد، یه پس گردنی نثار گیسوی احمق کردم و گفتم: _ بیشعور اینجوری خبر میدن؟ _ عزیزم خبر خواستگاری تورو ندادم که انقدر هول کردی که! خبر خواستگاری خودم رو دادم _ چرا انقدر زود زنگ زده؟ مگه قرار نبود چند روز دیگه بیان؟ وقتی که علی خوب شد؟ با ذوق روبروم نشست و گفت: _ آقادوماد تحمل صبرکردن نداره و قراره که زودتربیان _ یعنی کِی؟ _ فرداشب با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش کردم و گفتم: _ واقعا؟ چه زود! بابات اجازه داد؟ _ بذار از اول بگم _ بگو بگو _ تو صبحونه ات رو بخور و همزمان گوش بده _ میخوای باز لقمه بپره تو گلوم و این دفعه جدی جدی خفه بشم؟ ای کثافط غش غش خندید و سرخوش گفت: _ ساکت شو بذار تعریف کنم، دیشب مادرعلی زنگ زد و با بابام صحبت کرد، اینطوری گفت که علی منو تو دانشگاه دیده بوده و پسندیده و صبرکرده تا موقعیتش مناسب بشه و بعد بیاد خواستگاری، بابامم اول یکم ازشون پرس و جو کرد که کی هستن و فامیلیشون چیه و این حرفا و تهشم گفت باید با دخترم صحبت کنم و یکساعت دیگه زنگ بزنید خبر میدم و بعد اومد خیلی مهربون و آروم ازم پرسید که طرف کیه و منم گفتم همکلاسیم بوده و یه دروغ هم چسبوندم تهش و چندروز پیش منو بیرون دیدن و مادرش اومد جلو شماره خونمون رو گرفت، خلاصه که بابا نظرم رو خواست و منم وقتی سکوت کردم، بابام دیگه اجازه داد که بیان خونمون... لقمه ام رو قورت دادم و گفتم: _ یه نفس میکشیدی وسطش خفه نشی _ کوفت، نظرت رو بگو _ نظر چی؟ _ نظرت دیگه خره، درمورد اینکه قراره بیان
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی826 لقمه ای که داشت از گلوم پایین میرفت یهو سرجاش موند و همونجا گیر کرد! دستم رو جلوی دهنم
لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم: _ خوشحالم دیگه با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت: _ که قراره تو عروسی بهترین دوستت باشی نه؟ _ نه لبخند روی لبش خشک شد و گفت: _ نه؟ _ نه دیگه، خوشحالیم برای اینه که قراره از دستت راحت بشم خدارو صدهزار مرتبه شکر _ برو گمشو بیشعور، من تا آخر عمر بیخ گوشتم، اصلا به این فکر نکن که یه روزی از دست من خلاص میشی _ ای بابا پس من بدبختم _ خوشبخت ترینی که من دوستتم _ زارت گیسو دیگه جوابم رو نداد و منم چیزی نگفتم و دوتایی مشغول انجام کارامون شدیم... " یک روز بعد " با اعصاب خوردی به صندلیم تکیه دادم و گفتم: _ گیسو آخه من کجا پاشم بیام؟ _ یعنی چی این حرف؟ تو مگه به من قول نداده بودی که حتما میایی؟ _ آخه الان هرچی فکر میکنم میبینم انگار زشته، من چیکاره ام آخه اون وسط؟ چندلحظه مکث کرد و بعد با لحنی که پر از بغض بود گفت: _ من که مادر ندارم، خواهر هم ندارم، از دار دنیا یه بابا دارم، دلم خوش بود که امشب غیر از بابام تو هم هستی و تنها نیستم اما نه انگار تو اونطوری که من بهت به چشم خواهر نگاه میکنم، به من نگاه نمیکنی! با ناراحتی نگاهی به ساعت انداختم، ساعت دوازده ظهر بود دیشب هم باز همینجا توی آتلیه خوابیدم و توجهی به تماس های سارگل نکردم؛ هرچند که نخوابیدم و تا صبح بیدار بودم و فکر و خیال میکردم دم دمای صبح تازه خوابم برد و تقریبا تا یک ساعت پیش خواب بودم و الانم کلی کار عقب مونده دارم! به گیسو هم گفتم امروز نیاد که توی خونه کارهاش رو انجام بده و الان اونم اصرار داره که من همین الان پاشم برم خونشون و پیشش باشم از طرفی این همه کار عقب مونده و از طرفی هم خجالت میکشیدم برم اما میدونستم اگه نرم گیسو خیلی ناراحت میشه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی827 لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم: _ خوشحالم دیگه با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت: _ ک
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ باشه میام فقط الان نه، چندساعت دیگه میام _ نه سارا نمیخواد، من نمیخوام که زوری بیایی _ قربونت برم زوری چیه؟ من که از خدامه پیشت باشم ولی خجالت میکشم _ غلط میکنی تو، خجالت از کی؟ _ از خونواده ی علی _ احمقی؟ چه خجالت کشیدنی آخه! _ باشه عزیزم میام، چندساعت دیگه میام، باشه؟ _ دقیقا کِی؟ _ یکم کار کنم و بعد بیام _ باشه پس زود بیاها _ چشم _ مرسی خداحافظ _ بای تلفنم رو قطع کردم و بی حوصله به سیستم زل زدم؛ خبرمرگت دیشب کپه ی مرگتو میذاشتی و خوب میخوابیدی که صبح زود پاشی کاراتو بکنی! با حرص چندتا نیشگون از خودم گرفتم و وقتی حرصم از خودم خالی شد، از فکر بیرون اومدم و مشغول انجام اون همه کار عقب افتاده شدم... به عقربه های ساعت نگاه کردم، ساعت چهار رو نشون میداد از ظهر تاحالا یکسره کار کردم تا یکم جلو بیفتم و دیگه گردن برام نمونده بود! دیگه نمیتونستم ادامه بدم چون دیر میشد پس کار رو بستم و سیستم رو خاموش کردم و پاشدم. دستام رو با خستگی از هم کشیدم و کیف و وسایلم رو برداشتم که برم اما هنوز یه قدم هم برنداشته بودم که یهو یه چیزی یادم افتاد و باعث شد سرجام خشکم بزنه! نگاهی به لباسام که دوروز بود پوشیده بودمشون و تقریبا چروک شده بودن انداختم و آه از نهادم بلند شد! من با این لباسا...با این مقنعه...با این صورت بی روح و موهای آشفته کجا برم؟! با اعصاب خوردی ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم و زیرلب گفتم: _ لعنت بهت سارا، لعنت بهت حالا چیکار کنم؟ لباس از کجا بیارم؟ چطوری با این سر و وضع تو مراسم خواستگاری شرکت کنم آخه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی828 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ باشه میام فقط الان نه، چندساعت دیگه میام _ نه سارا نمیخواد،
به هیچ وجه دلم نمیخواد برگردم خونمون اما چاره ای جز این ندارم! از کجا لباس بیارم؟ حالا لباس هیچی، کجا برم یه دوش بگیرم؟! کجا یکم این قیافه ی داغونم رو درست کنم؟ باند دماغم رو دیشب باز کردم و خداروشکر دیگه استرس اونو ندارم، هرچند که همچنان زخمه و به همین دلیل هم باید آرایش کنم تا زخماش کمرنگ تر بشه و کمتر به چشم بیاد... یه لحظه به سرم زد که برم خونه گیسو حاضر بشم اما به ثانیه نکشید که پشیمون شدم احمقی؟ پاشی بری خونه اونا چیکار کنی؟ اصلا خجالت حالیت نمیشه تو؟! از آتلیه بیرون اومدم و با تردید به خیابون نگاه کردم؛ چیکار کنم؟ کجا برم؟ ای خدا بدبخت تر از منم تو دنیا وجود داره؟ مگه میشه کسی با وجود خونه و خونواده، جایی برای رفتن نداشته باشه؟ مگه همچین چیزی جز برای من، برای کس دیگه ای امکان داره؟ نه بخدا که نداره صدای زنگ گوشیم مثل همیشه منو از فکر بیرون کشوند، به صفحه اش نگاه کردم و با دیدن اسم سارگل اینبار برعکس این دو روز، واقعا خوشحال شدم! قبل از اینکه قطع بشه سریع جواب دادم... _ الو؟ ابجی سلام _ سلام سارگل _ وای آبجی بالاخره جواب دادی بعد از دیروز تاحالا! کجایی تو؟ چرا جواب نمیدادی کلی نگران شدم! همش مجبور بودم الکی به مامان و بابا بگم که باهات حرف زدم و حالت خوبه تا اونا نگران نشن! دیگه با خودم گفتم اینبار زنگ میزنم و اگه جواب نمیدادی پامیشدم میومدم آتلیه ببینم داری چیکار میکنی و... حرفش رو قطع کردم و با اخم گفتم: _ سارگل دو دقیقه زبون به دهن بگیر! چقدر حرف میزنی تو؟ _ کوفت بعد از کلی وقت جواب دادی تازه دوقورت و نیمتم باقیه؟ _ الانم دستم خورد وگرنه جواب نمیدادم _ واقعا که، دستتم درد نکنه، اون گیسوی ورپریده هم دارم براش که هرچی زنگش زدم جواب نداد
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی829 به هیچ وجه دلم نمیخواد برگردم خونمون اما چاره ای جز این ندارم! از کجا لباس بیارم؟ حالا
خودم به گیسو سپرده بودم که به هیچ وجه جواب خونواده ام رو نده اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: _ اون اصلا پیش من نیست، احتمالا دستش بنده و سر گوشیش نیست برای همین جواب نداده _ کجاست؟ چرا پیشت نیست؟ _ امروز مراسم خواستگاریشه _ چی؟؟؟ چنان دادی زد که فکر کنم پرده ی گوشم پاره شد! با عصبانیت گوشی رو یکم از گوشم دور کردم و گفتم: _ آروم وحشی کر شدم _ مراسم خواستگاریشه؟ طرف کیه؟ چرا زودتر به من نگفتید نامردا؟ _ وقت نشد بگم _ خب طرف کی هست؟ _ یه همکلاسی هامونه _ حالا یهو بعد چندسال همکلاسی کجا بود؟ _ عاشق گیسو بوده، نتونسته بیاد جلو، الان اومده _ چرا نتونسته؟ بی حوصله پوفی کشیدم و گفتم: _ ول کن سارگل، وقت گیر آوردی تو هم _ وا خب کنجکاو شدم _ بعدا میگم خود گیسو برات کامل تعریف کنه _ خب باشه _ کاری نداری؟ _ چرا چرا میخواستم بپرسم که کِی میایی خونه؟ بابا و مامان خیلی ناراحتن بخدا، همش دارن غصه میخورن، حتی دیروز با هم دعواشون شد بخاطر تو، پاشو بیا دیگه پوزخندی زدم و گفتم: _ تو که هنوز انقدر بچه ای چطور عاشق شدی؟ _ وا آبجی یعنی چی! _ آخه مگه میخوای بچه دوساله رو گول بزنی که اینطوری حرف میزنی؟ _ حقیقت رو گفتم _ مامان داره غصه میخوره؟ اگه غصه میخورد یه زنگ به من میزد! _ باور کن... پریدم تو حرفش با جدیت گفتم: _ باور نمیکنم، الانم حوصله ی این داستانا رو ندارم، فقط یه چیزی میگم خوب گوش کن و باهام همکاری کن با لحنی که پر از کنجکاوی بود، گفت: _ چیشده؟ بگو _ من میخوام بیام خونه و کسی نباید اینو بفهمه _ یعنی چی؟ متوجه نمیشم چی میگی؟ چرا کسی نباید بفهمه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی830 خودم به گیسو سپرده بودم که به هیچ وجه جواب خونواده ام رو نده اما به روی خودم نیاوردم و
_ ببین من قراره امروز کنار گیسو باشم، قراره تو مراسم خواستگاریش شرکت کنم و میخوام بیام خونه که آماده بشم اما دوست ندارم مامان و بابا منو ببینن، متوجه شدی؟ _ آره ولی خب چه اشکالی داره اونا تورو ببینن؟ تازه یکم دلشون آروم میگیره با جدیت و لحن سردی گفتم: _ نه سارگل، اونا باید یاد بگیرن و متوجه حرفا و کاراشون بشن؛ مامان باید بفهمه که نمیتونه برای زندگی من اینطوری تصمیم بگیره و بابا هم باید متوجه بشه که وقتی میبینه مامان داره کار اشتباهی میکنه باید جلوش رو بگیره و نشینه فقط نگاه کنه اونا باید ببینن که من واقعا جدی ام تا انقدر همه چیز رو انقدر ساده نگیرن پس لطفا همین الان جفتشون رو به یه بهونه ای از خونه بیرون ببر تا من بتونم بیام، باشه؟ جوابی بهم نداد، تلفن رو از گوشم دور کردم تا ببینم هنوز پشت خطه یا نه، وقتی دیدم هنوز پشت خطه، گفتم: _ الو؟ سارگل لال شدی؟ _ شنیدم حرفاتو _ خب چیکار میکنی؟ _ سعی میکنم ببرمشون بیرون، تو بیا نزدیک خونه باش که هروقت رفتیم بیایی خونه _ مرسی قربونت برم _ بعدا برام جبران میکنی _ خاک تو سرت، باشه میکنم، بدو برو تک خنده ای کرد و گفت: _ بای بای _ زهرمار، خداحافظ تلفن رو قطع کردم و به طرف خیابون رفتم، همون لحظه یه تاکسی زرد رو از دور دیدم که سریع دستم رو بالا گرفتم، اونم ایستاد سوار شدم و آدرس یه کوچه بالاتر از خونمون رو بهش دادم، اونم با سرعت به اون سمت حرکت کرد... از تاکسی پیاده شدم و گوشه ی کوچه ایستادم، سریع به سارگل یه پیام دادم تا ببینم رفتن یا هنوز داخل خونه ان به محض اینکه پیامم ارسال شد، گوشیم زنگ خورد سارگل بود، سریع جواب دادم و گفتم: _ از خونه رفتید بیرون؟ بیام من؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی831 _ ببین من قراره امروز کنار گیسو باشم، قراره تو مراسم خواستگاریش شرکت کنم و میخوام بیام
سارگل با صدای خیلی آرومی گفت: _ داریم میریم، با بدبختی راضیشون کردم بخدا _ دمت گرم دستت درد نکنه _ تو یه پنج دقیقه دیگه بیا، باشه؟ _ باشه باشه برو تلفن رو قطع کردم و برای احتیاط ده دقیقه ی دیگه اونجا ایستادم و بعد به سمت خونه حرکت کردم. به سر کوچه که رسیدم بازم اونجا ایستادم و وقتی مطمئن شدم که اونا توی کوچه نیستم سریع رفتم داخل خونه و در رو پشت سرم بستم. به در تکیه دادم و به خونه ی ساده مون نگاه کردم فقط دو روز بود که از اینجا دور بودم اما اندازه های چندین سال دلم براش تنگ شده بود! نفس پر از دردی کشیدم و به طرف خونه رفتم، وارد اتاقم شدم و بدون معطلی سریع تمام لباسام رو درآوردم و پریدم توی حمام حمامم تقریبا نیم ساعت طول کشید، وقتی اومدم بیرون از استرس اینکه مامان و بابا برگردن، بیخیال خشک کردن موهام شدم و مشغول آرایش کردن شدم با کرم پودر تونستم تا حدی زخمای صورتم رو بپوشونم، هرچند که هنوز هم آثاری ازشون بود ولی خیلی بهتر شد آرایشم که تموم شد، موهام رو دم اسبی بالای سرم بستم و در کمدم رو باز کردم تا یه لباس مناسب پیدا کنم لبخند تلخی روی لبهام نشست! لباس مناسب؟! هرچی نگاه کردم هیچ لباسی که مناسب یه مراسم باشه رو پیدا نکردم دلم برای خودم سوخت! هیچوقت یه لباس قشنگ نداشتم قبلا که بابا پول نداشت برام بخره و الانم که خودم دارم کار میکنم، تمام پولا خرج قسط و قرضام میشه گاهی یادم میره که منم یه آدمم نیاز به دلخوشی دارم... نیاز دارم مثل تمام دخترای همسن و سال خودم برم با ذوق توی پاساژهای شهر دنبال لباس بگردم تا جایی که یادم میاد همیشه از خودم گذشتم تا به خانواده ام سخت نگذره اما الان وضعم رو ببینن! رفتار مادرم رو ببین! اینه حق من؟ بخدا که نیست...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی832 سارگل با صدای خیلی آرومی گفت: _ داریم میریم، با بدبختی راضیشون کردم بخدا _ دمت گرم دس
صدبار کمد رو زیر و رو کردم تا آخر یه مانتوی قدیمی اما ترتمیز پیدا کردم؛ فکر کنم اینو سال آخر دبیرستانم خریده بودم اما فقط جاهای خیلی مهم میپوشیدمش و برای همین هم نو مونده بود با یه شلوار لی ساده و شالی که با همون مانتوعه خریده بودمش، پوشیدم و به خودم تو آیینه نگاه کردم برای یه لحظه خودم رو با نسیم مقایسه کردم! هه... آرش حق داشت منو ول کرد و رفت با اون آخه من کجا و اون کجا؟ لباسا و تیپ من کجا و تیپ اون کجا؟ با بغض نگاهم رو از آیینه گرفتم و خواستم برم که چشمم خورد به تخت سارگل با دیدن کت و شلواری که اونجا بود، چشمام برق زد به کل این لباس سارگل رو فراموش کرده بودم! اینو خودم براش خریدم، چندماه پیش که تولدش بود از درآمدم براش این کت و شلوار رو خریدم و الان اصلا یادم نبود که اینو بپوشم با هیجان لباس رو برداشتم که چشمم به کاغذ کنارش افتاد، دست خط سارگل بود که نوشته بود " آبجی این تنها لباس درست حسابیه که داریم، اینو برا مراسم بپوش" با لبخند کاغذ رو انداختم تو سطل آشغال و اون لباسای قدیمی رو هم درآوردم و کت و شلوار رو پوشیدم کتش تا وسطای رونم بود و دیگه لازم نبود چیز دیگه ای روش بپوشم رنگ لباس زرشکی بود پس شال مشکی ساده ای که داشتم رو هم سر کردم و اینبار با خوشحالی از خونه بیرون اومدم... از تاکسی پیاده شدم و به طرف خونه ی گیسو رفتم؛ تا اینجا هزاربار از اومدنم پشیمون شدم ولی بخاطر گیسو برنگشتم. همش میترسیدم نامادریش یه چیزی بگه و اعصابم رو خورد کنه، منم که نمیتونم روز به این مهمی رو برای گیسو زهر کنم، مجبورم سکوت کنم و این بیشتر اعصابم رو خورد میکنه. سرم رو تند تند تکون دادم تا فکر و خیالهای بیهوده از سرم بیرون بره و آیفون رو فشار دادم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی833 صدبار کمد رو زیر و رو کردم تا آخر یه مانتوی قدیمی اما ترتمیز پیدا کردم؛ فکر کنم اینو س
_ بله؟ با شنیدن صدای گیسو، سریع گفتم: _ منم گیسو، باز کن _ آخجون اومدی، بدو بیا بالا در رو باز کرد و منم رفتم داخل، پشت در سالنشون ایستادم تا که خود گیسو اومد در رو باز کرد با دیدنش لبخند عمیقی روی لبهام نشست و گفتم: _ چه خوشگل شدی یه سرهمی مجلسی گلبهی رنگ پوشیده بود و شال توری سفید هم روی موهاش انداخته بود موهاش رو دور و برش ریخته بود و آرایش خیلی قشنگی هم داشت _ خوب شدم واقعا؟ با بغض و ذوق یه نگاه دیگه به سرتاپاش انداختم و گفتم: _ خیلی خوب شدی، خیلی قشنگی قربونت برم اومد جلو محکم بغلم کرد و گفت: _ وای سارا خیلی استرس دارم، یک ساعته دیگه میان _ استرس چرا؟ کارات مونده؟ _ نه همه چیز آماده اس _ پس استرس نداشته باش _ نکنه مشکلی پیش بیاد؟ _ نه عزیزم همه چیز خوب پیش میره، نگران نباش _ حالا بیا تو حرف میزنیم کفشام رو درآوردم و وارد سالنشون شدم؛ پدرش و نامادریش هردو روی مبل نشسته بودن باهاشون سلام احوال پرسی کردم و نامادریش برای اولین بار به گرمی جوابم رو داد! متعجب از این رفتارش ابروهام رو بالا انداختم؛ این همیشه سایه ی من رو یا تیر میزد چطور الان انقدر مهربون شده؟! احوال پرسیمون که تموم شد، با گیسو رفتیم توی اتاقش. روی تختش نشستم و با ابروهایی که همچنان بالا بود، گفتم: _ نامادریتو چیز خور کردی؟ با این حرفم آروم خندید و گفت: _ تو هم متوجه تغییرش شدی؟ _ تاحالا انقدر منو تحویل نگرفته بود والا _ از دیروز که فهمیده قراره خواستگار بیاد همینطوری شده، با دمش گردو میشکونه، فکر کنم بخاطر اینکه بالاخره میتونه از دستم راحت بشه خوشحاله...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی834 _ بله؟ با شنیدن صدای گیسو، سریع گفتم: _ منم گیسو، باز کن _ آخجون اومدی، بدو بیا بالا
_ بایدم خوشحال باشه، تو میری دیگه راحت میشه _ منم راحت میشم بخدا _ و همچنین من، دیگه برای اینکه بیام خونه ات استرس ندارم و راحت میام چتر میشم جلوی آیینه قدی ایستاد و با وسواس خودش رو نگاه کرد و گفت: _ اینارو ول کن، قشنگ همه جام رو نگاه کن ببین کم و کسری نداشته باشم با شیطنت چشمکی زدم و گفتم: _ همه جات رو دیگه؟ _ خفه شو منحرف هیز _ خب خودت میگی _ منظورم ظاهرمه _ آهان یعنی اونجا میشه جزو باطنت؟ _ نخیر اونجا میشه جزو جاهایی که فقط مال علیه با خنده بالشت رو به سمتش پرت کردم و گفتم: _ بپا از هول حلیم نیفتی تو دیگ حالا پرروخانم بالشت رو توی هوا گرفت و با چشمای درشت شده و حرص گفت: _ عوضی نمیگی میخوره به صورتم آرایشم خراب میشه؟ _ فداسرم خب _ اگه میخورد میکشمت بخدا دهن باز کردم جوابش رو بدم که صدای آیفون بلند شد با شنیدنش هردو با استرس به هم نگاه کردیم _ وای یعنی خودشونن؟ از روی تخت پاشدم و گفتم: _ آره دیگه، پس کی میتونه باشه؟ خودشونن با استرس شالش رو مرتب کرد و گفت: _ خوبم دیگه؟ _ ای بابا چندبار بگم؟ کاملا خوبی، استرس نداشته باش، برو بیرون، آروم باش و باوقار، خب؟ _ باشه باشه تو هم بیا _ چیزه گیسو... میشه من نیام؟ میشه همینجا بمونم؟ از همینجا حواسم بهت هست اخماش رو تو هم کشید و با بدخلقی گفت: _ نه نمیشه، حرفشم نزن، تو باید باشی حتما _ احساس اضافی بودن دارم بخدا _ سارا چرت نگو، تو به عنوان خواهرم باید حضور داشته باشی، چندبار بگم اینو؟ _ خیلی کله شقی گیسو، خیلی _ همینه که هست در اتاق رو باز کرد و منتظر به من نگاه کرد، منم به ناچار از اتاق بیرون رفتم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی835 _ بایدم خوشحال باشه، تو میری دیگه راحت میشه _ منم راحت میشم بخدا _ و همچنین من، دیگه ب
_ دخترا کجایید شما پس؟ دارن میان بالا نامادریش بود که این حرفو زد؛ من که جوابی ندادم اما گیسو گفت: _ چه زود اومدن، قرار بود یک ساعت دیگه بیان _ آره منم انتظار نداشتم، حالا اشکال نداره اومدن دیگه، بیا کنارم وایسا گیسو زیرچشمی نگاهی به من انداخت و ریز خندید؛ حق داشت بخنده این زن کجا و اون زن فولاد زره کجا؟! این همه تغییر اونم تو یه روز کاملا غیرطبیعیه! منم رفتم کنار گیسو ایستادم و همگی منتظر شدیم تا بیان و بالاخره اومدن اول از همه مادرش اومد، با خوش رویی به هممون سلام کرد و رفت داخل؛ بعد از اون خواهرش بود که یه جعبه شیرینی هم توی دستاش داشت وقتی اومد داخل، شیرینی رو به نامادری گیسو داد و رفت نشست و آخر از همه هم آقاداماد گل و گلاب با یه دسته گل خیلی قشنگ اومد داخل، اول با احترام و اندکی خجالت به هممون سلام کرد و آخرسر هم گل رو به گیسو داد و رفت داخل... روی دورترین مبل نشستم و سرم رو پایین انداختم نمیدونم چرا انقدر احساس معذب بودن داشتم! اونا شروع به حرف زدن کردم و منم مثل همیشه توی خیالاتم غرق شدم؛ به این فکر کردم که یه همچین مراسمی پارسال باید برای من و آرش اتفاق میفتاد اما... اما نشد که بشه! این اتفاق نیفتاد و به طور قطع دیگه هیچوقت هم نمیفته نگاهی به علی انداختم، سرش رو پایین انداخته و کاملا مشخص بود که تمام وجودش پر از خجالته باندپیچی سرش رو باز کرده بودن و فقط یه پانسمان بالای سرش داشت از اون حالت کچلی دوهفته پیش دراومده بود و یکم موهاش جوونه زده بودن خدایا برای هزارمین بار شکرت که سالم و سلامت از زیر عمل بیرون اومد... هزاران بار شکرت که حالش خوب شد و تونست بالاخره بعد از چندسال به مراد دلش برسه... و اونا واقعا لیاقت خوشبخت شدن رو دارن، هردوشون...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی836 _ دخترا کجایید شما پس؟ دارن میان بالا نامادریش بود که این حرفو زد؛ من که جوابی ندادم
روی تشکی که گیسو برام پهن کرده بود، دراز کشیدم و گفتم: _ ولی گیسو زشت شد من موندما، میرفتم توی همون آتلیه میخوابیدم بخدا _ خفه شو، یعنی اونجا خوابیدن بهتر از اتاق منه؟ _ نه _ پس همینجا بکپ و حرف اضافه نزن _ باشه بابا آروم باش _ آرومم _ معلومه که باید آروم باشی، از ترشیدگی نجات پیدا کردی بدبخت با این حرفم یه لبخند به پهنای صورتش زد و خودش رو با سرخوشی روی تخت پرت کرد و با ذوق گفت: _ وای هنوزم باورم نمیشه سارا _ که داری عروس میشی؟ _ اوهوم _ از اول تا آخر مجلس علی همش داشت زیرچشمی نگاهت میکرد _ واقعا؟ من اصلا نفهمیدم آروم خندیدم و گفتم: _ از بس استرس داشتی، تمام صورتت پر از اضطراب بود _ وای خیلی ضایع بودم؟ _ نه عادیه خب استرس داشتن تو مراسم خواستگاری _ اوهوم امشب خواستگاری به خوبی و خوشی گذشت و هیچ مشکلی پیش نیومد خانواده ها با هم صحبت کردن و علی و گیسو هم رفتن داخل اتاق با همدیگه حرف زدن و آخرشم قرارشد برای آشنایی بیشتر باز هم با هم قرار بذارن و همدیگه رو ببینن و اینکه پدر گیسو از علی و خانواده اش حسابی خوشش اومده بود و کلی ازشون تعریف کرد و همین باعث شد گیسو خیالش راحت تر بشه... _ راستی گیسو رفتید تو اتاق کاری هم کردید؟ _ نه بابا علی رو نمیشناسی تو؟ اصلا به زور نگاهم میکرد، چه برسه به اینکه بخواد کاری کنه _ خیلی پسر خوبیه _ خیلی خیلی خیلی، قربونش برم من آخه، یکم نگاهم میکرد بعد یهو خجالت میکشید سرش رو مینداخت پایین، بچم خیلی سربه زیره پقی زدم زیرخنده و گفتم: _ یا حضرت شوهرذلیل _ همینه که هست
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی837 روی تشکی که گیسو برام پهن کرده بود، دراز کشیدم و گفتم: _ ولی گیسو زشت شد من موندما، م
_ بعدشم اون کارش یه علت دیگه داشته عزیزم _ کدوم کارش؟ _ اینکه هی سرش رو مینداخته پایین _ وا چه علتی؟ ابروهام رو با شیطنت بالا انداختم و گفتم: _ اون هی نگاهت میکرده، هی دلش برات ضعف میرفته و دلش میخواسته یه کارایی بکنه وقتی میدیده نمیتونه کاری کنه، مجبوری سرش رو پایین مینداخته که بتونه جلوی خودش بگیره گیسو با این حرفم غش غش خندید و گفت: _ وای راست میگیا، یعنی اون دلش میخواسته منو ببوسه؟ یا بغلم کنه _ مرگ بی حیا، چه ذوقم میکنه پررو _ ذوق نکنم؟ _ نه _ یعنی تو خودت وقتی آرش بوس یا بغلت میکرد ذوق نمیکردی؟ خوشحال نمیشدی؟ قلبم برای یک ثانیه توی سینه ام ایستاد و نتپید! اسم آرش مثل یه شوک برام عمل میکنه، مخصوصا زمانی که اصلا توی فکرش نیستم! _ ببخشید سارا از دهنم پرید امشب حال گیسو خوب بود، امشب خوشحال بود و من دلم نمیخواست هیچ چیز این خوشحالیش رو خراب کنه پس سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم و با لبخند مصنوعی گفتم: _ نه بابا برام مهم نیست، راحت باش _ الکی نگو _ الکی نمیگم عزیزم قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه و اشکای منم پایین بریزه و آبروم بره، پاشدم و لامپ اتاق رو خاموش کردم و دوباره سرجام دراز کشیدم _ سارا معذرت میخوام _ کاری نکردی که عذرخواهی میکنی _ بخدا از دهنم پرید _ گیسو واقعا برام مهم نیست، باشه؟ به این چیزا فکر نکن و فقط به فرداشب فکر کن، خب؟ _ وای سارا فرداشب رو بگو چیکار کنم مادر علی برای فرداشب اونارو به خونشون دعوت کرده بود تا باز هم با هم صحبت کنن و آشنا بشن... _ قرار نیست کاری کنی که، فقط خودتو خوشگل میکنی و بعدم با پدرت و نامادریت میری خونه علی اینا...