eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
13.6هزار دنبال‌کننده
213 عکس
83 ویدیو
1 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی833 صدبار کمد رو زیر و رو کردم تا آخر یه مانتوی قدیمی اما ترتمیز پیدا کردم؛ فکر کنم اینو س
_ بله؟ با شنیدن صدای گیسو، سریع گفتم: _ منم گیسو، باز کن _ آخجون اومدی، بدو بیا بالا در رو باز کرد و منم رفتم داخل، پشت در سالنشون ایستادم تا که خود گیسو اومد در رو باز کرد با دیدنش لبخند عمیقی روی لبهام نشست و گفتم: _ چه خوشگل شدی یه سرهمی مجلسی گلبهی رنگ پوشیده بود و شال توری سفید هم روی موهاش انداخته بود موهاش رو دور و برش ریخته بود و آرایش خیلی قشنگی هم داشت _ خوب شدم واقعا؟ با بغض و ذوق یه نگاه دیگه به سرتاپاش انداختم و گفتم: _ خیلی خوب شدی، خیلی قشنگی قربونت برم اومد جلو محکم بغلم کرد و گفت: _ وای سارا خیلی استرس دارم، یک ساعته دیگه میان _ استرس چرا؟ کارات مونده؟ _ نه همه چیز آماده اس _ پس استرس نداشته باش _ نکنه مشکلی پیش بیاد؟ _ نه عزیزم همه چیز خوب پیش میره، نگران نباش _ حالا بیا تو حرف میزنیم کفشام رو درآوردم و وارد سالنشون شدم؛ پدرش و نامادریش هردو روی مبل نشسته بودن باهاشون سلام احوال پرسی کردم و نامادریش برای اولین بار به گرمی جوابم رو داد! متعجب از این رفتارش ابروهام رو بالا انداختم؛ این همیشه سایه ی من رو یا تیر میزد چطور الان انقدر مهربون شده؟! احوال پرسیمون که تموم شد، با گیسو رفتیم توی اتاقش. روی تختش نشستم و با ابروهایی که همچنان بالا بود، گفتم: _ نامادریتو چیز خور کردی؟ با این حرفم آروم خندید و گفت: _ تو هم متوجه تغییرش شدی؟ _ تاحالا انقدر منو تحویل نگرفته بود والا _ از دیروز که فهمیده قراره خواستگار بیاد همینطوری شده، با دمش گردو میشکونه، فکر کنم بخاطر اینکه بالاخره میتونه از دستم راحت بشه خوشحاله...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی834 _ بله؟ با شنیدن صدای گیسو، سریع گفتم: _ منم گیسو، باز کن _ آخجون اومدی، بدو بیا بالا
_ بایدم خوشحال باشه، تو میری دیگه راحت میشه _ منم راحت میشم بخدا _ و همچنین من، دیگه برای اینکه بیام خونه ات استرس ندارم و راحت میام چتر میشم جلوی آیینه قدی ایستاد و با وسواس خودش رو نگاه کرد و گفت: _ اینارو ول کن، قشنگ همه جام رو نگاه کن ببین کم و کسری نداشته باشم با شیطنت چشمکی زدم و گفتم: _ همه جات رو دیگه؟ _ خفه شو منحرف هیز _ خب خودت میگی _ منظورم ظاهرمه _ آهان یعنی اونجا میشه جزو باطنت؟ _ نخیر اونجا میشه جزو جاهایی که فقط مال علیه با خنده بالشت رو به سمتش پرت کردم و گفتم: _ بپا از هول حلیم نیفتی تو دیگ حالا پرروخانم بالشت رو توی هوا گرفت و با چشمای درشت شده و حرص گفت: _ عوضی نمیگی میخوره به صورتم آرایشم خراب میشه؟ _ فداسرم خب _ اگه میخورد میکشمت بخدا دهن باز کردم جوابش رو بدم که صدای آیفون بلند شد با شنیدنش هردو با استرس به هم نگاه کردیم _ وای یعنی خودشونن؟ از روی تخت پاشدم و گفتم: _ آره دیگه، پس کی میتونه باشه؟ خودشونن با استرس شالش رو مرتب کرد و گفت: _ خوبم دیگه؟ _ ای بابا چندبار بگم؟ کاملا خوبی، استرس نداشته باش، برو بیرون، آروم باش و باوقار، خب؟ _ باشه باشه تو هم بیا _ چیزه گیسو... میشه من نیام؟ میشه همینجا بمونم؟ از همینجا حواسم بهت هست اخماش رو تو هم کشید و با بدخلقی گفت: _ نه نمیشه، حرفشم نزن، تو باید باشی حتما _ احساس اضافی بودن دارم بخدا _ سارا چرت نگو، تو به عنوان خواهرم باید حضور داشته باشی، چندبار بگم اینو؟ _ خیلی کله شقی گیسو، خیلی _ همینه که هست در اتاق رو باز کرد و منتظر به من نگاه کرد، منم به ناچار از اتاق بیرون رفتم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی835 _ بایدم خوشحال باشه، تو میری دیگه راحت میشه _ منم راحت میشم بخدا _ و همچنین من، دیگه ب
_ دخترا کجایید شما پس؟ دارن میان بالا نامادریش بود که این حرفو زد؛ من که جوابی ندادم اما گیسو گفت: _ چه زود اومدن، قرار بود یک ساعت دیگه بیان _ آره منم انتظار نداشتم، حالا اشکال نداره اومدن دیگه، بیا کنارم وایسا گیسو زیرچشمی نگاهی به من انداخت و ریز خندید؛ حق داشت بخنده این زن کجا و اون زن فولاد زره کجا؟! این همه تغییر اونم تو یه روز کاملا غیرطبیعیه! منم رفتم کنار گیسو ایستادم و همگی منتظر شدیم تا بیان و بالاخره اومدن اول از همه مادرش اومد، با خوش رویی به هممون سلام کرد و رفت داخل؛ بعد از اون خواهرش بود که یه جعبه شیرینی هم توی دستاش داشت وقتی اومد داخل، شیرینی رو به نامادری گیسو داد و رفت نشست و آخر از همه هم آقاداماد گل و گلاب با یه دسته گل خیلی قشنگ اومد داخل، اول با احترام و اندکی خجالت به هممون سلام کرد و آخرسر هم گل رو به گیسو داد و رفت داخل... روی دورترین مبل نشستم و سرم رو پایین انداختم نمیدونم چرا انقدر احساس معذب بودن داشتم! اونا شروع به حرف زدن کردم و منم مثل همیشه توی خیالاتم غرق شدم؛ به این فکر کردم که یه همچین مراسمی پارسال باید برای من و آرش اتفاق میفتاد اما... اما نشد که بشه! این اتفاق نیفتاد و به طور قطع دیگه هیچوقت هم نمیفته نگاهی به علی انداختم، سرش رو پایین انداخته و کاملا مشخص بود که تمام وجودش پر از خجالته باندپیچی سرش رو باز کرده بودن و فقط یه پانسمان بالای سرش داشت از اون حالت کچلی دوهفته پیش دراومده بود و یکم موهاش جوونه زده بودن خدایا برای هزارمین بار شکرت که سالم و سلامت از زیر عمل بیرون اومد... هزاران بار شکرت که حالش خوب شد و تونست بالاخره بعد از چندسال به مراد دلش برسه... و اونا واقعا لیاقت خوشبخت شدن رو دارن، هردوشون...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی836 _ دخترا کجایید شما پس؟ دارن میان بالا نامادریش بود که این حرفو زد؛ من که جوابی ندادم
روی تشکی که گیسو برام پهن کرده بود، دراز کشیدم و گفتم: _ ولی گیسو زشت شد من موندما، میرفتم توی همون آتلیه میخوابیدم بخدا _ خفه شو، یعنی اونجا خوابیدن بهتر از اتاق منه؟ _ نه _ پس همینجا بکپ و حرف اضافه نزن _ باشه بابا آروم باش _ آرومم _ معلومه که باید آروم باشی، از ترشیدگی نجات پیدا کردی بدبخت با این حرفم یه لبخند به پهنای صورتش زد و خودش رو با سرخوشی روی تخت پرت کرد و با ذوق گفت: _ وای هنوزم باورم نمیشه سارا _ که داری عروس میشی؟ _ اوهوم _ از اول تا آخر مجلس علی همش داشت زیرچشمی نگاهت میکرد _ واقعا؟ من اصلا نفهمیدم آروم خندیدم و گفتم: _ از بس استرس داشتی، تمام صورتت پر از اضطراب بود _ وای خیلی ضایع بودم؟ _ نه عادیه خب استرس داشتن تو مراسم خواستگاری _ اوهوم امشب خواستگاری به خوبی و خوشی گذشت و هیچ مشکلی پیش نیومد خانواده ها با هم صحبت کردن و علی و گیسو هم رفتن داخل اتاق با همدیگه حرف زدن و آخرشم قرارشد برای آشنایی بیشتر باز هم با هم قرار بذارن و همدیگه رو ببینن و اینکه پدر گیسو از علی و خانواده اش حسابی خوشش اومده بود و کلی ازشون تعریف کرد و همین باعث شد گیسو خیالش راحت تر بشه... _ راستی گیسو رفتید تو اتاق کاری هم کردید؟ _ نه بابا علی رو نمیشناسی تو؟ اصلا به زور نگاهم میکرد، چه برسه به اینکه بخواد کاری کنه _ خیلی پسر خوبیه _ خیلی خیلی خیلی، قربونش برم من آخه، یکم نگاهم میکرد بعد یهو خجالت میکشید سرش رو مینداخت پایین، بچم خیلی سربه زیره پقی زدم زیرخنده و گفتم: _ یا حضرت شوهرذلیل _ همینه که هست
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی837 روی تشکی که گیسو برام پهن کرده بود، دراز کشیدم و گفتم: _ ولی گیسو زشت شد من موندما، م
_ بعدشم اون کارش یه علت دیگه داشته عزیزم _ کدوم کارش؟ _ اینکه هی سرش رو مینداخته پایین _ وا چه علتی؟ ابروهام رو با شیطنت بالا انداختم و گفتم: _ اون هی نگاهت میکرده، هی دلش برات ضعف میرفته و دلش میخواسته یه کارایی بکنه وقتی میدیده نمیتونه کاری کنه، مجبوری سرش رو پایین مینداخته که بتونه جلوی خودش بگیره گیسو با این حرفم غش غش خندید و گفت: _ وای راست میگیا، یعنی اون دلش میخواسته منو ببوسه؟ یا بغلم کنه _ مرگ بی حیا، چه ذوقم میکنه پررو _ ذوق نکنم؟ _ نه _ یعنی تو خودت وقتی آرش بوس یا بغلت میکرد ذوق نمیکردی؟ خوشحال نمیشدی؟ قلبم برای یک ثانیه توی سینه ام ایستاد و نتپید! اسم آرش مثل یه شوک برام عمل میکنه، مخصوصا زمانی که اصلا توی فکرش نیستم! _ ببخشید سارا از دهنم پرید امشب حال گیسو خوب بود، امشب خوشحال بود و من دلم نمیخواست هیچ چیز این خوشحالیش رو خراب کنه پس سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم و با لبخند مصنوعی گفتم: _ نه بابا برام مهم نیست، راحت باش _ الکی نگو _ الکی نمیگم عزیزم قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه و اشکای منم پایین بریزه و آبروم بره، پاشدم و لامپ اتاق رو خاموش کردم و دوباره سرجام دراز کشیدم _ سارا معذرت میخوام _ کاری نکردی که عذرخواهی میکنی _ بخدا از دهنم پرید _ گیسو واقعا برام مهم نیست، باشه؟ به این چیزا فکر نکن و فقط به فرداشب فکر کن، خب؟ _ وای سارا فرداشب رو بگو چیکار کنم مادر علی برای فرداشب اونارو به خونشون دعوت کرده بود تا باز هم با هم صحبت کنن و آشنا بشن... _ قرار نیست کاری کنی که، فقط خودتو خوشگل میکنی و بعدم با پدرت و نامادریت میری خونه علی اینا...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی838 _ بعدشم اون کارش یه علت دیگه داشته عزیزم _ کدوم کارش؟ _ اینکه هی سرش رو مینداخته پایین
_ ولی سارا هیچوقت فکر نمیکردم نامادریم اینطوری تو مراسم خواستگاریم شرکت کنه _ آره والا _ دیدی چیکار میکرد؟ دیدی چقدر خوب پذیرایی کرد؟ چقدر خوب باهاشون حرف زد؟ انگار امروز یه چیزی تو سرش خورده و از این رو به اون روش کرده بغض گلوم رو به سختی قورت دادم و گفتم: _ بنظرم میخواد از دستت راحت بشه _ شاید _ چون بعد از اینکه اونا رفتن دیدم که بهت چپ چپ نگاه میکرد _ واقعا؟ _ اوهوم پشتم رو به گیسو کردم و پتو رو بالاتر کشیدم دیگه نمیتونستم حرف بزنم و بغض داشت گلوم رو پاره میکرد! حالم خوب نبود و به هیچ وجه دلم نمیخواست گیسو این موضوع رو بفهمه خدایا... چرا تا سعی میکنم به آرش فکر نکنم، یه اتفافی میفته که بازم اونو به یاد میارم؟! اونم چی رو؟ بوسه هاش رو... بغل کردناش رو... اون بازوهای بزرگ و پر از محبتش که دور شونه های نحیفم میپیچید و منو توی دنیای خودش حل میکرد! _ سارا؟ قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و آروم گفتم: _ جانم؟ _ سارا داری گریه میکنی؟ _ وا نه بالافاصله از روی تخت پاشد و سریع اومد پشتم دراز کشید؛ قبل از اینکه من عکس العملی نشون بدم، از همونجا دستش رو روی صورتم کشید و با احساس خیسی صورتم، گفت: _ الهی بمیرم من... الهی لال بشم که قبل حرف زدن فکر نمیکنم، خاک تو سر منِ احمق که این دهنم رو نمیبندم قطره های اشک یکی یکی پایین ریختن و صورتم رو پر کردن، بغض گلوم داشت خفه ام میکرد و من هیچکاری از دستم برنمیومد _ سارا توروخدا ببخشید، گریه نکن قربونت برم، غلط کردم من، گوه خوردم اصلا، ببخشید سارا، ببخشید به طرفش برگشتم و آروم گفتم: _ اینطوری درمورد خودت حرف نزن اشکام رو پاک کرد و گفت: _ توروخدا گریه نکن من طاقت ندارم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی839 _ ولی سارا هیچوقت فکر نمیکردم نامادریم اینطوری تو مراسم خواستگاریم شرکت کنه _ آره والا
اتاق تقریبا تاریک بود و نمیتونستم چهره اش رو ببینم اما بغض صداش رو به خوبی احساس میکردم! توانم رو جمع کردم و با لحن ساختگی گفتم: _ گیسو من خوبم خب؟ فقط یه لحظه دلم گرفت _ الکی میگی _ باور کن قربونت برم، من الان خیلی خوشحالم، چون شب قشنگی رو گذروندیم و هیچ چیز و هیچکس نمیتونه اینو خراب کنه، باور کن _ واقعا باور کنم که خوبی؟ _ آره، الانم برو بخواب که صبح باید پاشیم کلی کار داریما _ نمیخوای حرف بزنیم؟ _ نه خسته ام خوابم میاد _ الکی نگی _ الکی نمیگم، پاشو...پاشو برو بخواب و عین کوالا نچسب به من خرس گنده لپم رو محکم بوس کرد و محکم بغلم کرد و گفت: _ خیلی دوستت دارم خب؟ _ خب _ تو بهترین و بهترین رفیق منی، اصلا تو خودِ خودِ خواهر منی، خب؟ _ خب دیگه _ شب بخیر خواهری، بازم ببخشید _ شبت بخیر عزیزم یبار دیگه لپم رو بوسید و بعد هم پاشد و رفت روی تختش دراز کشید و گفت: _ خوب بخوابی جوابی بهش ندادم، یعنی نتونستم که بدم، بغض سنگین توی گلوم دیگه اجازه ی حرف زدن بهم نداد اشکام پشت پلک هام نشسته بودن و آماده ی ریختن بودن اما بهشون اجازه ی پایین اومدن ندادم نمیخواستم گیسو ناراحت بشه پس تند تند آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق کشیدم تا چشمام خالی نشه و گیسو باز نفهمه که گریه میکنم چشمام رو بستم و سعی کردم آرش و خاطراتی که مثل فیلم از داخل ذهنم رد میشد رو از بین ببرم و بخوابم واقعا میخواستم خوابم ببره و توی دنیای بی خبری پرت بشم و دور بشم از این خیالات خیالاتی که همیشه باهامه... خیالاتی که حالم رو خرابتر میکنه... خیالاتی که‌...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی840 اتاق تقریبا تاریک بود و نمیتونستم چهره اش رو ببینم اما بغض صداش رو به خوبی احساس میکرد
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم، ساعت سه نصف شب بود اما همچنان بیدار بودم از بس فکرای بیخودی کردم، سرم داشت میترکید! دستم رو محکم روی سرم فشار دادم تا شاید یکم از درد سرم کم بشه اما کمتر نشد که هیچ، بیشتر هم شد! _ آرش...آرش...آرش تو چیکار کردی با من که داری اینطوری داغون و نابودم میکنی؟ چیکار کردی با من که نمیتونم خوب باشم؟ چیکار کردی تو؟ گوشیم رو برداشتم و وارد پیام های آرش شدم آخرین پیاماش همونا بود که دوشب پیش برام فرستاده بود و من هیچ جوابی بهش نداده بودم همون دوتا پیام کوتاه رو هزار بار خوندم و انقدر خوندم که اصلا نفهمیدم کِی چشمام خسته شد و خوابم برد... _ سارا؟ سارا پاشو دیگه صدای گیسو رو میشنیدم اما اصلا توانایی اینکه چشمام رو باز کنم رو نداشتم _ سارا باتواما پاشو دیر شد غلتی زدم و به سختی یکی از چشمام رو باز کردم؛ همه جا رو تار میدیدم نگاهی به قیافه ی نیمه واضح گیسو انداختم و گفتم: _ ولم کن خوابم میاد _ بیدارشو باید بریم سرکار، من امروز میخوام زود برگردم، بریم که زود بیاییم سرم داشت میترکید و بدجور درد داشتم، چشمام هم میسوخت و اصلا توانایی باز نگه داشتنشون رو نداشتم؛ انگار دوتا وزنه ی صد کیلویی به پلکام وصل بود و اصلا نمیتونستم بالا نگهشون دارم! _ گیسو امروز نریم توروخدا _ وا! حالا تو هرروز مارو میکُشی که کارمون عقبه و دیره و این حرفا، حالا میگی نریم؟ _ نمیتونم پاشم _ چرا؟ نکنه مریض شدی؟ خمیازه ای کشیدم و خواب آلود گفتم: _ دیشب تا نصف شب بیدار بودم و خوابم نمیبرد _ یعنی نریم واقعا؟ _ نریم توروخدا، من دیروز یکم کارو جلو انداختم دیگه، بعدشم هنوز کار جدید نگرفتیم و این مدت وقت داریم قبلی هارو تموم کنیم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی841 نگاهی به ساعت گوشیم انداختم، ساعت سه نصف شب بود اما همچنان بیدار بودم از بس فکرای بیخو
گیسو روی تختش دراز کشید و گفت: _ خب پس منم بازم میخوابم تا شب سرحال باشم چشمای نیمه بازم که بدجور میسوخت رو بستم و انقدر خوابم میومد که سریع بیهوش شدم... غلتی زدم و چشمام رو آروم باز کردم، خمیازه ای کشیدم و بدنم رو از هم کشیدم گوشیم رو از کنارم برداشتم و صفحه اش رو روشن کردم که با دیدن ساعت چشمام از حدقه بیرون زد! ساعت دو بعدازظهر بود مثل برق گرفته ها پاشدم نشستم و به دور و برم نگاه کردم، گیسو توی اتاق نبود با خجالت لبم رو گاز گرفتم و زیرلب گفتم: _ وای خیلی زشت شد! حالا تو این ساعت با چه رویی برم بیرون؟ آخه کی تو خونه ی مردم تا ساعت ۲ بعد ازظهر میخوابه؟ خاک تو سرت سارا پاشدم و رختخواب هارو جمع کردم و گذاشتم گوشه ی اتاق؛ سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم تو سرویس بهداشتی اتاق گیسو تو آیینه نگاهی به خودم انداختم، از بس خوابیده بودم تمام صورتم باد کرده و زیرچشمام ورم داشت! آبی به دست صورتم زدم و دهن خشک شده ام رو هم شستم و از سرویس بیرون اومدم. روی تخت نشستم و با گوشیم به گیسو اس ام اس دادم و گفتم که بیاد تو اتاق، به دو دقیقه نرسید که اومد تو اتاق و با خنده گفت: _ خرس از خواب زمستونیش بیدار شد بالاخره؟ _ وای گیسو چرا منو زودتر بیدار نکردی؟ _ والا صبح بیدار شدی اما حتی نمیتونستی چشماتو باز کنی، هی اصرار کردی که نریم و این حرفا، منم از خدا خواسته گرفتم خوابیدم و توهم که خواب چه عرض کنم، رسماً غش کردی با حرص دستی به صورتم کشیدم و گفتم: _ ولی خیلی زشت شد آخه، من الان روم نمیشه تو این ساعت بیام بیرون که _ خب بابام که سرکاره و نیست، نامادریمم که دوباره حالش خرابه و تو اتاقشه کاری به ما نداره _ هوف خب خداروشکر، پس تا حواسش نیست من میرم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی842 گیسو روی تختش دراز کشید و گفت: _ خب پس منم بازم میخوابم تا شب سرحال باشم چشمای نیمه
اخماش رو توی هم کشید و گفت: _ کجا؟ _ آتلیه کلی کار داریم _ وا! تو که صبح میگفتی کارامون جلوئه _ من صبح داشتم از شدت کم خوابی میمردم و هیچی حالیم نبود اما الان که حالیمه، میدونم که کلی کار هست _ خب پس بیا بریم اول ناهار بخوریم و بعد با هم بریم سرم رو بالا انداختم و گفتم: _ نه دیگه تو کجا بیایی؟ چندساعت دیگه باید حاضر بشی و بری، من خودم میرم یکم کارارو جلو میندازم _ تو نمیایی امشب؟ _ نه دیگه گیسو، من واقعا امشب جام نیست _ خب باشه، پس بشین تا واست ناهار بیارم بعد برو _ نمیخوام بخدا _ خفه شو، بشین الان سه سوته میارم خیلی گشنه ام بود و همین باعث شد بیشتر از این اصرار نکنم؛ اونم سریع پاشد و از اتاق بیرون رفتم. یکم بعد غذارو آورد و دوتایی نشستیم با هم خوردیم غذا ماکارونی بود و اتفاقا خیلی هم خوشمزه شده بود _ نامادریت پخته اینارو؟ _ نه بابا دلت خوشه؟ اون یکم کتلت برا خودش پخت و نشست خورد و یک دونه هم اضافه نذاشت، اینارو خودم پختم _ پس چرا دوباره حالش خراب شد؟ _ نمیدونم والا، بذار ببینم شب خونه علی اینا چطور رفتار میکنه _ حالا باز اونجا میشه فرشته ی مهربون پقی زد زیر خنده و گفت: _ آره والا، حالا خونواده علی با خودشون میگن گیسو چه نامادری خوب و مهربونی داره، نمیدونن چه مادر فولاد زره و ظالمی داریم که خندیدم و یه قاشق دیگه از غذام رو خوردم و گفتم: _ خوشمزه شده ها، باریکلا _ فکر کردی من مثل خودت بی هنرم؟ _ خفه شو پررو نشو _ حسود خانم، خیلی دوست داشتی مثل من کدبانو باشی و دستپخت به این خوبی داشته باشی؟ _ زارت _ خوشبحال علی والا _ به نظرم که داره خودشو بدبخت میکنه و خبر نداره _ گمشو ببینم، اون خوشبخت ترین آدم دنیاست خندیدم و چیزی نگفتم، اونم دیگه چیزی نگفت و در سکوت غذامون رو خوردیم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی843 اخماش رو توی هم کشید و گفت: _ کجا؟ _ آتلیه کلی کار داریم _ وا! تو که صبح میگفتی کارام
از ماشین گیسو پیاده شدم و گفتم: _ مرسی عزیزم، بخدا لازم نبود تا اینجا بیایی _ خیلی هم لازم بود، تو ببخشید که من نمیتونم بیام کمک، فردا جبران میکنم و یه عالمه کار میکنم _ نه دیوونه این چه حرفیه؟ زود برو که دیگه کم کم باید حاضر بشی _ باشه فقط شب بیا خونه ی ما خب؟ _ نه گیسو اون موقع هم که گفتی، گفتم نه _ غلط میکنی تو، خودم میام دنبالت بحث کردن با گیسو بی فایده بود؛ برای اینکه بیخیال بشه الکی باشه ای گفتم و ازش خداحافظی کردم و اونم خداحافظی کرد و رفت. تو خونشون هرچی بهش اصرار کردم که خودم میرم قبول نکرد و تا آتلیه رسوندم، درسته خودم اصرار کردم که نیاد اما وقتی قبول نکرد واقعا خوشحال شدم چون دیگه واقعا پول تاکسی نداشتم! دزدگیر آتلیه رو زدم و در رو باز کردم برم داخل که همون لحظه یکی از پشت کلید و دزدگیر رو از دستم کشید و هلم داد داخل! با شوک برگشتم ببینم کی اینکارو کرده که با دیدن آرش بیشتره شوکه شدم! اون...اون اینجا چیکار میکرد؟ باورم نمیشد که واقعا آرش جلوم ایستاده بود برای چندثانیه همه چیز رو فراموش کردم و با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم: _ خوبی؟ با اخم نگاهم کرد و گفت: _ برات مهمه مگه؟ فرقی داره مگه؟ اومدم چیزی بگم اما لحظه آخر پشیمون شدم کسی که منو اونطوری ول کرد رفت حق نداره اینطوری پر توقع باهام حرف بزنه! اخمام رو تو هم کشیدم و با جدیت گفتم: _ تو اینجا چیکار میکنی باز؟ برو بیرون بی توجه به حرفم، دزدگیر زد و در رو هم قفل کرد! _ چرا در رو قفل میکنی؟ اینکارا یعنی چی؟ کلید و دزدگیر رو بده به من و زودتر از اینجا برو! یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با تمسخر گفت: _ واقعا؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی844 از ماشین گیسو پیاده شدم و گفتم: _ مرسی عزیزم، بخدا لازم نبود تا اینجا بیایی _ خیلی هم
با حرص به سمتش رفتم و خواستم دزدگیر رو ازش بگیرم و در رو باز کنم اما قبل از اینکه دستم بهش برسه، سریع دستاش رو بالا برد و گفت: _ باهات حرف دارم صبرکن دستم رو بالا کشیدم تا بتونم کلید رو ازش بگیرم اما نتونستم؛ قد اون کجا و قد من کجا؟ باید یه نردبون میاوردم تا میتونستم ازش بگیرمش! چندبار تلاش کردم و وقتی نشد با حرص یه قدم عقب رفتم و گفتم: _ من هیچ حرفی با تو ندارم _ ولی من دارم _ برام مهم نیست، نمیخوام بشنوم _ باید بشنوی _ هیچ بایدی در کار نیست _ هست _ نیست _ وقتی میگم هست بگو چشم کلید و دزدگیر رو توی جیب شلوارش گذاشت و ادامه داد: _ نشنیدم چشم گفتنت رو پوزخندی روی لبهام نشست، چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: _ چرا من باید به یه غریبه بگم چشم؟ _ قبلنا که به این غریبه خیلی میگفتی چشم غمگین شدم، غم تک تک سلولهای تنم رو گرفت هی میخواستم قوی باشم اما با هرکلمه ای که راجع به گذشته از دهنش بیرون میومد، قدرتم رو از دست میدادم هرچند که همون اندک قوی بودنم هم ظاهری بود! خدا میدونه تو دلم چخبر بود... فقط خدا میدونه قلبم چطوری داشت خودش رو به در و دیوار سینه ام میکوبوند و سعی داشت خودش رو پرت کنه بیرون! _ اون مال گذشته بوده، تو همون گذشته هم مونده _ گذشته همیشه به زمان حال وصله _ برای من نه...برای ما نه لبخندی روی لبهاش نشست و آروم گفت: _ ما! هنوزم مایی وجود داره؟ بغض گلوم رو گرفت، چقدر با تمام وجودم دلم میخواست که هنوز هم مایی وجود داشته باشه اما وجود نداشت! ما از بین رفته بودیم... ما نابود شده بودیم... ما یکسال پیش مُرده بودیم!