🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی834 _ بله؟ با شنیدن صدای گیسو، سریع گفتم: _ منم گیسو، باز کن _ آخجون اومدی، بدو بیا بالا
#خالهقزی835
_ بایدم خوشحال باشه، تو میری دیگه راحت میشه
_ منم راحت میشم بخدا
_ و همچنین من، دیگه برای اینکه بیام خونه ات استرس ندارم و راحت میام چتر میشم
جلوی آیینه قدی ایستاد و با وسواس خودش رو نگاه کرد و گفت:
_ اینارو ول کن، قشنگ همه جام رو نگاه کن ببین کم و کسری نداشته باشم
با شیطنت چشمکی زدم و گفتم:
_ همه جات رو دیگه؟
_ خفه شو منحرف هیز
_ خب خودت میگی
_ منظورم ظاهرمه
_ آهان یعنی اونجا میشه جزو باطنت؟
_ نخیر اونجا میشه جزو جاهایی که فقط مال علیه
با خنده بالشت رو به سمتش پرت کردم و گفتم:
_ بپا از هول حلیم نیفتی تو دیگ حالا پرروخانم
بالشت رو توی هوا گرفت و با چشمای درشت شده و حرص گفت:
_ عوضی نمیگی میخوره به صورتم آرایشم خراب میشه؟
_ فداسرم خب
_ اگه میخورد میکشمت بخدا
دهن باز کردم جوابش رو بدم که صدای آیفون بلند شد
با شنیدنش هردو با استرس به هم نگاه کردیم
_ وای یعنی خودشونن؟
از روی تخت پاشدم و گفتم:
_ آره دیگه، پس کی میتونه باشه؟ خودشونن
با استرس شالش رو مرتب کرد و گفت:
_ خوبم دیگه؟
_ ای بابا چندبار بگم؟ کاملا خوبی، استرس نداشته باش، برو بیرون، آروم باش و باوقار، خب؟
_ باشه باشه تو هم بیا
_ چیزه گیسو... میشه من نیام؟ میشه همینجا بمونم؟ از همینجا حواسم بهت هست
اخماش رو تو هم کشید و با بدخلقی گفت:
_ نه نمیشه، حرفشم نزن، تو باید باشی حتما
_ احساس اضافی بودن دارم بخدا
_ سارا چرت نگو، تو به عنوان خواهرم باید حضور داشته باشی، چندبار بگم اینو؟
_ خیلی کله شقی گیسو، خیلی
_ همینه که هست
در اتاق رو باز کرد و منتظر به من نگاه کرد، منم به ناچار از اتاق بیرون رفتم...