🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی829 به هیچ وجه دلم نمیخواد برگردم خونمون اما چاره ای جز این ندارم! از کجا لباس بیارم؟ حالا
#خالهقزی830
خودم به گیسو سپرده بودم که به هیچ وجه جواب خونواده ام رو نده اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_ اون اصلا پیش من نیست، احتمالا دستش بنده و سر گوشیش نیست برای همین جواب نداده
_ کجاست؟ چرا پیشت نیست؟
_ امروز مراسم خواستگاریشه
_ چی؟؟؟
چنان دادی زد که فکر کنم پرده ی گوشم پاره شد!
با عصبانیت گوشی رو یکم از گوشم دور کردم و گفتم:
_ آروم وحشی کر شدم
_ مراسم خواستگاریشه؟ طرف کیه؟ چرا زودتر به من نگفتید نامردا؟
_ وقت نشد بگم
_ خب طرف کی هست؟
_ یه همکلاسی هامونه
_ حالا یهو بعد چندسال همکلاسی کجا بود؟
_ عاشق گیسو بوده، نتونسته بیاد جلو، الان اومده
_ چرا نتونسته؟
بی حوصله پوفی کشیدم و گفتم:
_ ول کن سارگل، وقت گیر آوردی تو هم
_ وا خب کنجکاو شدم
_ بعدا میگم خود گیسو برات کامل تعریف کنه
_ خب باشه
_ کاری نداری؟
_ چرا چرا میخواستم بپرسم که کِی میایی خونه؟ بابا و مامان خیلی ناراحتن بخدا، همش دارن غصه میخورن، حتی دیروز با هم دعواشون شد بخاطر تو، پاشو بیا دیگه
پوزخندی زدم و گفتم:
_ تو که هنوز انقدر بچه ای چطور عاشق شدی؟
_ وا آبجی یعنی چی!
_ آخه مگه میخوای بچه دوساله رو گول بزنی که اینطوری حرف میزنی؟
_ حقیقت رو گفتم
_ مامان داره غصه میخوره؟ اگه غصه میخورد یه زنگ به من میزد!
_ باور کن...
پریدم تو حرفش با جدیت گفتم:
_ باور نمیکنم، الانم حوصله ی این داستانا رو ندارم، فقط یه چیزی میگم خوب گوش کن و باهام همکاری کن
با لحنی که پر از کنجکاوی بود، گفت:
_ چیشده؟ بگو
_ من میخوام بیام خونه و کسی نباید اینو بفهمه
_ یعنی چی؟ متوجه نمیشم چی میگی؟ چرا کسی نباید بفهمه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی830 خودم به گیسو سپرده بودم که به هیچ وجه جواب خونواده ام رو نده اما به روی خودم نیاوردم و
#خالهقزی831
_ ببین من قراره امروز کنار گیسو باشم، قراره تو مراسم خواستگاریش شرکت کنم و میخوام بیام خونه که آماده بشم اما دوست ندارم مامان و بابا منو ببینن، متوجه شدی؟
_ آره ولی خب چه اشکالی داره اونا تورو ببینن؟ تازه یکم دلشون آروم میگیره
با جدیت و لحن سردی گفتم:
_ نه سارگل، اونا باید یاد بگیرن و متوجه حرفا و کاراشون بشن؛ مامان باید بفهمه که نمیتونه برای زندگی من اینطوری تصمیم بگیره و بابا هم باید متوجه بشه که وقتی میبینه مامان داره کار اشتباهی میکنه باید جلوش رو بگیره و نشینه فقط نگاه کنه
اونا باید ببینن که من واقعا جدی ام تا انقدر همه چیز رو انقدر ساده نگیرن
پس لطفا همین الان جفتشون رو به یه بهونه ای از خونه بیرون ببر تا من بتونم بیام، باشه؟
جوابی بهم نداد، تلفن رو از گوشم دور کردم تا ببینم هنوز پشت خطه یا نه، وقتی دیدم هنوز پشت خطه، گفتم:
_ الو؟ سارگل لال شدی؟
_ شنیدم حرفاتو
_ خب چیکار میکنی؟
_ سعی میکنم ببرمشون بیرون، تو بیا نزدیک خونه باش که هروقت رفتیم بیایی خونه
_ مرسی قربونت برم
_ بعدا برام جبران میکنی
_ خاک تو سرت، باشه میکنم، بدو برو
تک خنده ای کرد و گفت:
_ بای بای
_ زهرمار، خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و به طرف خیابون رفتم، همون لحظه یه تاکسی زرد رو از دور دیدم که سریع دستم رو بالا گرفتم، اونم ایستاد
سوار شدم و آدرس یه کوچه بالاتر از خونمون رو بهش دادم، اونم با سرعت به اون سمت حرکت کرد...
از تاکسی پیاده شدم و گوشه ی کوچه ایستادم، سریع به سارگل یه پیام دادم تا ببینم رفتن یا هنوز داخل خونه ان
به محض اینکه پیامم ارسال شد، گوشیم زنگ خورد
سارگل بود، سریع جواب دادم و گفتم:
_ از خونه رفتید بیرون؟ بیام من؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی831 _ ببین من قراره امروز کنار گیسو باشم، قراره تو مراسم خواستگاریش شرکت کنم و میخوام بیام
#خالهقزی832
سارگل با صدای خیلی آرومی گفت:
_ داریم میریم، با بدبختی راضیشون کردم بخدا
_ دمت گرم دستت درد نکنه
_ تو یه پنج دقیقه دیگه بیا، باشه؟
_ باشه باشه برو
تلفن رو قطع کردم و برای احتیاط ده دقیقه ی دیگه اونجا ایستادم و بعد به سمت خونه حرکت کردم.
به سر کوچه که رسیدم بازم اونجا ایستادم و وقتی مطمئن شدم که اونا توی کوچه نیستم سریع رفتم داخل خونه و در رو پشت سرم بستم.
به در تکیه دادم و به خونه ی ساده مون نگاه کردم
فقط دو روز بود که از اینجا دور بودم اما اندازه های چندین سال دلم براش تنگ شده بود!
نفس پر از دردی کشیدم و به طرف خونه رفتم، وارد اتاقم شدم و بدون معطلی سریع تمام لباسام رو درآوردم و پریدم توی حمام
حمامم تقریبا نیم ساعت طول کشید، وقتی اومدم بیرون از استرس اینکه مامان و بابا برگردن، بیخیال خشک کردن موهام شدم و مشغول آرایش کردن شدم
با کرم پودر تونستم تا حدی زخمای صورتم رو بپوشونم، هرچند که هنوز هم آثاری ازشون بود ولی خیلی بهتر شد
آرایشم که تموم شد، موهام رو دم اسبی بالای سرم بستم و در کمدم رو باز کردم تا یه لباس مناسب پیدا کنم
لبخند تلخی روی لبهام نشست! لباس مناسب؟! هرچی نگاه کردم هیچ لباسی که مناسب یه مراسم باشه رو پیدا نکردم
دلم برای خودم سوخت! هیچوقت یه لباس قشنگ نداشتم
قبلا که بابا پول نداشت برام بخره و الانم که خودم دارم کار میکنم، تمام پولا خرج قسط و قرضام میشه
گاهی یادم میره که منم یه آدمم
نیاز به دلخوشی دارم... نیاز دارم مثل تمام دخترای همسن و سال خودم برم با ذوق توی پاساژهای شهر دنبال لباس بگردم
تا جایی که یادم میاد همیشه از خودم گذشتم تا به خانواده ام سخت نگذره اما الان وضعم رو ببینن! رفتار مادرم رو ببین! اینه حق من؟ بخدا که نیست...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی832 سارگل با صدای خیلی آرومی گفت: _ داریم میریم، با بدبختی راضیشون کردم بخدا _ دمت گرم دس
#خالهقزی833
صدبار کمد رو زیر و رو کردم تا آخر یه مانتوی قدیمی اما ترتمیز پیدا کردم؛ فکر کنم اینو سال آخر دبیرستانم خریده بودم اما فقط جاهای خیلی مهم میپوشیدمش و برای همین هم نو مونده بود
با یه شلوار لی ساده و شالی که با همون مانتوعه خریده بودمش، پوشیدم و به خودم تو آیینه نگاه کردم
برای یه لحظه خودم رو با نسیم مقایسه کردم!
هه... آرش حق داشت منو ول کرد و رفت با اون
آخه من کجا و اون کجا؟
لباسا و تیپ من کجا و تیپ اون کجا؟
با بغض نگاهم رو از آیینه گرفتم و خواستم برم که چشمم خورد به تخت سارگل
با دیدن کت و شلواری که اونجا بود، چشمام برق زد
به کل این لباس سارگل رو فراموش کرده بودم!
اینو خودم براش خریدم، چندماه پیش که تولدش بود از درآمدم براش این کت و شلوار رو خریدم و الان اصلا یادم نبود که اینو بپوشم
با هیجان لباس رو برداشتم که چشمم به کاغذ کنارش افتاد، دست خط سارگل بود که نوشته بود " آبجی این تنها لباس درست حسابیه که داریم، اینو برا مراسم بپوش"
با لبخند کاغذ رو انداختم تو سطل آشغال و اون لباسای قدیمی رو هم درآوردم و کت و شلوار رو پوشیدم
کتش تا وسطای رونم بود و دیگه لازم نبود چیز دیگه ای روش بپوشم
رنگ لباس زرشکی بود پس شال مشکی ساده ای که داشتم رو هم سر کردم و اینبار با خوشحالی از خونه بیرون اومدم...
از تاکسی پیاده شدم و به طرف خونه ی گیسو رفتم؛ تا اینجا هزاربار از اومدنم پشیمون شدم ولی بخاطر گیسو برنگشتم.
همش میترسیدم نامادریش یه چیزی بگه و اعصابم رو خورد کنه، منم که نمیتونم روز به این مهمی رو برای گیسو زهر کنم، مجبورم سکوت کنم و این بیشتر اعصابم رو خورد میکنه.
سرم رو تند تند تکون دادم تا فکر و خیالهای بیهوده از سرم بیرون بره و آیفون رو فشار دادم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی833 صدبار کمد رو زیر و رو کردم تا آخر یه مانتوی قدیمی اما ترتمیز پیدا کردم؛ فکر کنم اینو س
#خالهقزی834
_ بله؟
با شنیدن صدای گیسو، سریع گفتم:
_ منم گیسو، باز کن
_ آخجون اومدی، بدو بیا بالا
در رو باز کرد و منم رفتم داخل، پشت در سالنشون ایستادم تا که خود گیسو اومد در رو باز کرد
با دیدنش لبخند عمیقی روی لبهام نشست و گفتم:
_ چه خوشگل شدی
یه سرهمی مجلسی گلبهی رنگ پوشیده بود و شال توری سفید هم روی موهاش انداخته بود
موهاش رو دور و برش ریخته بود و آرایش خیلی قشنگی هم داشت
_ خوب شدم واقعا؟
با بغض و ذوق یه نگاه دیگه به سرتاپاش انداختم و گفتم:
_ خیلی خوب شدی، خیلی قشنگی قربونت برم
اومد جلو محکم بغلم کرد و گفت:
_ وای سارا خیلی استرس دارم، یک ساعته دیگه میان
_ استرس چرا؟ کارات مونده؟
_ نه همه چیز آماده اس
_ پس استرس نداشته باش
_ نکنه مشکلی پیش بیاد؟
_ نه عزیزم همه چیز خوب پیش میره، نگران نباش
_ حالا بیا تو حرف میزنیم
کفشام رو درآوردم و وارد سالنشون شدم؛ پدرش و نامادریش هردو روی مبل نشسته بودن
باهاشون سلام احوال پرسی کردم و نامادریش برای اولین بار به گرمی جوابم رو داد!
متعجب از این رفتارش ابروهام رو بالا انداختم؛ این همیشه سایه ی من رو یا تیر میزد چطور الان انقدر مهربون شده؟!
احوال پرسیمون که تموم شد، با گیسو رفتیم توی اتاقش. روی تختش نشستم و با ابروهایی که همچنان بالا بود، گفتم:
_ نامادریتو چیز خور کردی؟
با این حرفم آروم خندید و گفت:
_ تو هم متوجه تغییرش شدی؟
_ تاحالا انقدر منو تحویل نگرفته بود والا
_ از دیروز که فهمیده قراره خواستگار بیاد همینطوری شده، با دمش گردو میشکونه، فکر کنم بخاطر اینکه بالاخره میتونه از دستم راحت بشه خوشحاله...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی834 _ بله؟ با شنیدن صدای گیسو، سریع گفتم: _ منم گیسو، باز کن _ آخجون اومدی، بدو بیا بالا
#خالهقزی835
_ بایدم خوشحال باشه، تو میری دیگه راحت میشه
_ منم راحت میشم بخدا
_ و همچنین من، دیگه برای اینکه بیام خونه ات استرس ندارم و راحت میام چتر میشم
جلوی آیینه قدی ایستاد و با وسواس خودش رو نگاه کرد و گفت:
_ اینارو ول کن، قشنگ همه جام رو نگاه کن ببین کم و کسری نداشته باشم
با شیطنت چشمکی زدم و گفتم:
_ همه جات رو دیگه؟
_ خفه شو منحرف هیز
_ خب خودت میگی
_ منظورم ظاهرمه
_ آهان یعنی اونجا میشه جزو باطنت؟
_ نخیر اونجا میشه جزو جاهایی که فقط مال علیه
با خنده بالشت رو به سمتش پرت کردم و گفتم:
_ بپا از هول حلیم نیفتی تو دیگ حالا پرروخانم
بالشت رو توی هوا گرفت و با چشمای درشت شده و حرص گفت:
_ عوضی نمیگی میخوره به صورتم آرایشم خراب میشه؟
_ فداسرم خب
_ اگه میخورد میکشمت بخدا
دهن باز کردم جوابش رو بدم که صدای آیفون بلند شد
با شنیدنش هردو با استرس به هم نگاه کردیم
_ وای یعنی خودشونن؟
از روی تخت پاشدم و گفتم:
_ آره دیگه، پس کی میتونه باشه؟ خودشونن
با استرس شالش رو مرتب کرد و گفت:
_ خوبم دیگه؟
_ ای بابا چندبار بگم؟ کاملا خوبی، استرس نداشته باش، برو بیرون، آروم باش و باوقار، خب؟
_ باشه باشه تو هم بیا
_ چیزه گیسو... میشه من نیام؟ میشه همینجا بمونم؟ از همینجا حواسم بهت هست
اخماش رو تو هم کشید و با بدخلقی گفت:
_ نه نمیشه، حرفشم نزن، تو باید باشی حتما
_ احساس اضافی بودن دارم بخدا
_ سارا چرت نگو، تو به عنوان خواهرم باید حضور داشته باشی، چندبار بگم اینو؟
_ خیلی کله شقی گیسو، خیلی
_ همینه که هست
در اتاق رو باز کرد و منتظر به من نگاه کرد، منم به ناچار از اتاق بیرون رفتم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی835 _ بایدم خوشحال باشه، تو میری دیگه راحت میشه _ منم راحت میشم بخدا _ و همچنین من، دیگه ب
#خالهقزی836
_ دخترا کجایید شما پس؟ دارن میان بالا
نامادریش بود که این حرفو زد؛ من که جوابی ندادم اما گیسو گفت:
_ چه زود اومدن، قرار بود یک ساعت دیگه بیان
_ آره منم انتظار نداشتم، حالا اشکال نداره اومدن دیگه، بیا کنارم وایسا
گیسو زیرچشمی نگاهی به من انداخت و ریز خندید؛ حق داشت بخنده
این زن کجا و اون زن فولاد زره کجا؟!
این همه تغییر اونم تو یه روز کاملا غیرطبیعیه!
منم رفتم کنار گیسو ایستادم و همگی منتظر شدیم تا بیان و بالاخره اومدن
اول از همه مادرش اومد، با خوش رویی به هممون سلام کرد و رفت داخل؛ بعد از اون خواهرش بود که یه جعبه شیرینی هم توی دستاش داشت
وقتی اومد داخل، شیرینی رو به نامادری گیسو داد و رفت نشست
و آخر از همه هم آقاداماد گل و گلاب با یه دسته گل خیلی قشنگ اومد داخل، اول با احترام و اندکی خجالت به هممون سلام کرد و آخرسر هم گل رو به گیسو داد و رفت داخل...
روی دورترین مبل نشستم و سرم رو پایین انداختم
نمیدونم چرا انقدر احساس معذب بودن داشتم!
اونا شروع به حرف زدن کردم و منم مثل همیشه توی خیالاتم غرق شدم؛ به این فکر کردم که یه همچین مراسمی پارسال باید برای من و آرش اتفاق میفتاد اما... اما نشد که بشه! این اتفاق نیفتاد و به طور قطع دیگه هیچوقت هم نمیفته
نگاهی به علی انداختم، سرش رو پایین انداخته و کاملا مشخص بود که تمام وجودش پر از خجالته
باندپیچی سرش رو باز کرده بودن و فقط یه پانسمان بالای سرش داشت
از اون حالت کچلی دوهفته پیش دراومده بود و یکم موهاش جوونه زده بودن
خدایا برای هزارمین بار شکرت که سالم و سلامت از زیر عمل بیرون اومد...
هزاران بار شکرت که حالش خوب شد و تونست بالاخره بعد از چندسال به مراد دلش برسه...
و اونا واقعا لیاقت خوشبخت شدن رو دارن، هردوشون...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی836 _ دخترا کجایید شما پس؟ دارن میان بالا نامادریش بود که این حرفو زد؛ من که جوابی ندادم
#خالهقزی837
روی تشکی که گیسو برام پهن کرده بود، دراز کشیدم و گفتم:
_ ولی گیسو زشت شد من موندما، میرفتم توی همون آتلیه میخوابیدم بخدا
_ خفه شو، یعنی اونجا خوابیدن بهتر از اتاق منه؟
_ نه
_ پس همینجا بکپ و حرف اضافه نزن
_ باشه بابا آروم باش
_ آرومم
_ معلومه که باید آروم باشی، از ترشیدگی نجات پیدا کردی بدبخت
با این حرفم یه لبخند به پهنای صورتش زد و خودش رو با سرخوشی روی تخت پرت کرد و با ذوق گفت:
_ وای هنوزم باورم نمیشه سارا
_ که داری عروس میشی؟
_ اوهوم
_ از اول تا آخر مجلس علی همش داشت زیرچشمی نگاهت میکرد
_ واقعا؟ من اصلا نفهمیدم
آروم خندیدم و گفتم:
_ از بس استرس داشتی، تمام صورتت پر از اضطراب بود
_ وای خیلی ضایع بودم؟
_ نه عادیه خب استرس داشتن تو مراسم خواستگاری
_ اوهوم
امشب خواستگاری به خوبی و خوشی گذشت و هیچ مشکلی پیش نیومد
خانواده ها با هم صحبت کردن و علی و گیسو هم رفتن داخل اتاق با همدیگه حرف زدن و آخرشم قرارشد برای آشنایی بیشتر باز هم با هم قرار بذارن و همدیگه رو ببینن
و اینکه پدر گیسو از علی و خانواده اش حسابی خوشش اومده بود و کلی ازشون تعریف کرد و همین باعث شد گیسو خیالش راحت تر بشه...
_ راستی گیسو رفتید تو اتاق کاری هم کردید؟
_ نه بابا علی رو نمیشناسی تو؟ اصلا به زور نگاهم میکرد، چه برسه به اینکه بخواد کاری کنه
_ خیلی پسر خوبیه
_ خیلی خیلی خیلی، قربونش برم من آخه، یکم نگاهم میکرد بعد یهو خجالت میکشید سرش رو مینداخت پایین، بچم خیلی سربه زیره
پقی زدم زیرخنده و گفتم:
_ یا حضرت شوهرذلیل
_ همینه که هست
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی837 روی تشکی که گیسو برام پهن کرده بود، دراز کشیدم و گفتم: _ ولی گیسو زشت شد من موندما، م
#خالهقزی838
_ بعدشم اون کارش یه علت دیگه داشته عزیزم
_ کدوم کارش؟
_ اینکه هی سرش رو مینداخته پایین
_ وا چه علتی؟
ابروهام رو با شیطنت بالا انداختم و گفتم:
_ اون هی نگاهت میکرده، هی دلش برات ضعف میرفته و دلش میخواسته یه کارایی بکنه وقتی میدیده نمیتونه کاری کنه، مجبوری سرش رو پایین مینداخته که بتونه جلوی خودش بگیره
گیسو با این حرفم غش غش خندید و گفت:
_ وای راست میگیا، یعنی اون دلش میخواسته منو ببوسه؟ یا بغلم کنه
_ مرگ بی حیا، چه ذوقم میکنه پررو
_ ذوق نکنم؟
_ نه
_ یعنی تو خودت وقتی آرش بوس یا بغلت میکرد ذوق نمیکردی؟ خوشحال نمیشدی؟
قلبم برای یک ثانیه توی سینه ام ایستاد و نتپید!
اسم آرش مثل یه شوک برام عمل میکنه، مخصوصا زمانی که اصلا توی فکرش نیستم!
_ ببخشید سارا از دهنم پرید
امشب حال گیسو خوب بود، امشب خوشحال بود و من دلم نمیخواست هیچ چیز این خوشحالیش رو خراب کنه پس سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم و با لبخند مصنوعی گفتم:
_ نه بابا برام مهم نیست، راحت باش
_ الکی نگو
_ الکی نمیگم عزیزم
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه و اشکای منم پایین بریزه و آبروم بره، پاشدم و لامپ اتاق رو خاموش کردم و دوباره سرجام دراز کشیدم
_ سارا معذرت میخوام
_ کاری نکردی که عذرخواهی میکنی
_ بخدا از دهنم پرید
_ گیسو واقعا برام مهم نیست، باشه؟ به این چیزا فکر نکن و فقط به فرداشب فکر کن، خب؟
_ وای سارا فرداشب رو بگو چیکار کنم
مادر علی برای فرداشب اونارو به خونشون دعوت کرده بود تا باز هم با هم صحبت کنن و آشنا بشن...
_ قرار نیست کاری کنی که، فقط خودتو خوشگل میکنی و بعدم با پدرت و نامادریت میری خونه علی اینا...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی838 _ بعدشم اون کارش یه علت دیگه داشته عزیزم _ کدوم کارش؟ _ اینکه هی سرش رو مینداخته پایین
#خالهقزی839
_ ولی سارا هیچوقت فکر نمیکردم نامادریم اینطوری تو مراسم خواستگاریم شرکت کنه
_ آره والا
_ دیدی چیکار میکرد؟ دیدی چقدر خوب پذیرایی کرد؟ چقدر خوب باهاشون حرف زد؟ انگار امروز یه چیزی تو سرش خورده و از این رو به اون روش کرده
بغض گلوم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
_ بنظرم میخواد از دستت راحت بشه
_ شاید
_ چون بعد از اینکه اونا رفتن دیدم که بهت چپ چپ نگاه میکرد
_ واقعا؟
_ اوهوم
پشتم رو به گیسو کردم و پتو رو بالاتر کشیدم
دیگه نمیتونستم حرف بزنم و بغض داشت گلوم رو پاره میکرد! حالم خوب نبود و به هیچ وجه دلم نمیخواست گیسو این موضوع رو بفهمه
خدایا... چرا تا سعی میکنم به آرش فکر نکنم، یه اتفافی میفته که بازم اونو به یاد میارم؟!
اونم چی رو؟ بوسه هاش رو... بغل کردناش رو... اون بازوهای بزرگ و پر از محبتش که دور شونه های نحیفم میپیچید و منو توی دنیای خودش حل میکرد!
_ سارا؟
قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ جانم؟
_ سارا داری گریه میکنی؟
_ وا نه
بالافاصله از روی تخت پاشد و سریع اومد پشتم دراز کشید؛ قبل از اینکه من عکس العملی نشون بدم، از همونجا دستش رو روی صورتم کشید و با احساس خیسی صورتم، گفت:
_ الهی بمیرم من... الهی لال بشم که قبل حرف زدن فکر نمیکنم، خاک تو سر منِ احمق که این دهنم رو نمیبندم
قطره های اشک یکی یکی پایین ریختن و صورتم رو پر کردن، بغض گلوم داشت خفه ام میکرد و من هیچکاری از دستم برنمیومد
_ سارا توروخدا ببخشید، گریه نکن قربونت برم، غلط کردم من، گوه خوردم اصلا، ببخشید سارا، ببخشید
به طرفش برگشتم و آروم گفتم:
_ اینطوری درمورد خودت حرف نزن
اشکام رو پاک کرد و گفت:
_ توروخدا گریه نکن من طاقت ندارم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی839 _ ولی سارا هیچوقت فکر نمیکردم نامادریم اینطوری تو مراسم خواستگاریم شرکت کنه _ آره والا
#خالهقزی840
اتاق تقریبا تاریک بود و نمیتونستم چهره اش رو ببینم اما بغض صداش رو به خوبی احساس میکردم!
توانم رو جمع کردم و با لحن ساختگی گفتم:
_ گیسو من خوبم خب؟ فقط یه لحظه دلم گرفت
_ الکی میگی
_ باور کن قربونت برم، من الان خیلی خوشحالم، چون شب قشنگی رو گذروندیم و هیچ چیز و هیچکس نمیتونه اینو خراب کنه، باور کن
_ واقعا باور کنم که خوبی؟
_ آره، الانم برو بخواب که صبح باید پاشیم کلی کار داریما
_ نمیخوای حرف بزنیم؟
_ نه خسته ام خوابم میاد
_ الکی نگی
_ الکی نمیگم، پاشو...پاشو برو بخواب و عین کوالا نچسب به من خرس گنده
لپم رو محکم بوس کرد و محکم بغلم کرد و گفت:
_ خیلی دوستت دارم خب؟
_ خب
_ تو بهترین و بهترین رفیق منی، اصلا تو خودِ خودِ خواهر منی، خب؟
_ خب دیگه
_ شب بخیر خواهری، بازم ببخشید
_ شبت بخیر عزیزم
یبار دیگه لپم رو بوسید و بعد هم پاشد و رفت روی تختش دراز کشید و گفت:
_ خوب بخوابی
جوابی بهش ندادم، یعنی نتونستم که بدم، بغض سنگین توی گلوم دیگه اجازه ی حرف زدن بهم نداد
اشکام پشت پلک هام نشسته بودن و آماده ی ریختن بودن اما بهشون اجازه ی پایین اومدن ندادم
نمیخواستم گیسو ناراحت بشه پس تند تند آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق کشیدم تا چشمام خالی نشه و گیسو باز نفهمه که گریه میکنم
چشمام رو بستم و سعی کردم آرش و خاطراتی که مثل فیلم از داخل ذهنم رد میشد رو از بین ببرم و بخوابم
واقعا میخواستم خوابم ببره و توی دنیای بی خبری پرت بشم و دور بشم از این خیالات
خیالاتی که همیشه باهامه...
خیالاتی که حالم رو خرابتر میکنه...
خیالاتی که...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی840 اتاق تقریبا تاریک بود و نمیتونستم چهره اش رو ببینم اما بغض صداش رو به خوبی احساس میکرد
#خالهقزی841
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم، ساعت سه نصف شب بود اما همچنان بیدار بودم
از بس فکرای بیخودی کردم، سرم داشت میترکید!
دستم رو محکم روی سرم فشار دادم تا شاید یکم از درد سرم کم بشه اما کمتر نشد که هیچ، بیشتر هم شد!
_ آرش...آرش...آرش تو چیکار کردی با من که داری اینطوری داغون و نابودم میکنی؟ چیکار کردی با من که نمیتونم خوب باشم؟ چیکار کردی تو؟
گوشیم رو برداشتم و وارد پیام های آرش شدم
آخرین پیاماش همونا بود که دوشب پیش برام فرستاده بود و من هیچ جوابی بهش نداده بودم
همون دوتا پیام کوتاه رو هزار بار خوندم و انقدر خوندم که اصلا نفهمیدم کِی چشمام خسته شد و خوابم برد...
_ سارا؟ سارا پاشو دیگه
صدای گیسو رو میشنیدم اما اصلا توانایی اینکه چشمام رو باز کنم رو نداشتم
_ سارا باتواما پاشو دیر شد
غلتی زدم و به سختی یکی از چشمام رو باز کردم؛ همه جا رو تار میدیدم
نگاهی به قیافه ی نیمه واضح گیسو انداختم و گفتم:
_ ولم کن خوابم میاد
_ بیدارشو باید بریم سرکار، من امروز میخوام زود برگردم، بریم که زود بیاییم
سرم داشت میترکید و بدجور درد داشتم، چشمام هم میسوخت و اصلا توانایی باز نگه داشتنشون رو نداشتم؛ انگار دوتا وزنه ی صد کیلویی به پلکام وصل بود و اصلا نمیتونستم بالا نگهشون دارم!
_ گیسو امروز نریم توروخدا
_ وا! حالا تو هرروز مارو میکُشی که کارمون عقبه و دیره و این حرفا، حالا میگی نریم؟
_ نمیتونم پاشم
_ چرا؟ نکنه مریض شدی؟
خمیازه ای کشیدم و خواب آلود گفتم:
_ دیشب تا نصف شب بیدار بودم و خوابم نمیبرد
_ یعنی نریم واقعا؟
_ نریم توروخدا، من دیروز یکم کارو جلو انداختم دیگه، بعدشم هنوز کار جدید نگرفتیم و این مدت وقت داریم قبلی هارو تموم کنیم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی841 نگاهی به ساعت گوشیم انداختم، ساعت سه نصف شب بود اما همچنان بیدار بودم از بس فکرای بیخو
#خالهقزی842
گیسو روی تختش دراز کشید و گفت:
_ خب پس منم بازم میخوابم تا شب سرحال باشم
چشمای نیمه بازم که بدجور میسوخت رو بستم و انقدر خوابم میومد که سریع بیهوش شدم...
غلتی زدم و چشمام رو آروم باز کردم، خمیازه ای کشیدم و بدنم رو از هم کشیدم
گوشیم رو از کنارم برداشتم و صفحه اش رو روشن کردم که با دیدن ساعت چشمام از حدقه بیرون زد!
ساعت دو بعدازظهر بود
مثل برق گرفته ها پاشدم نشستم و به دور و برم نگاه کردم، گیسو توی اتاق نبود
با خجالت لبم رو گاز گرفتم و زیرلب گفتم:
_ وای خیلی زشت شد! حالا تو این ساعت با چه رویی برم بیرون؟ آخه کی تو خونه ی مردم تا ساعت ۲ بعد ازظهر میخوابه؟ خاک تو سرت سارا
پاشدم و رختخواب هارو جمع کردم و گذاشتم گوشه ی اتاق؛ سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم تو سرویس بهداشتی اتاق گیسو
تو آیینه نگاهی به خودم انداختم، از بس خوابیده بودم تمام صورتم باد کرده و زیرچشمام ورم داشت!
آبی به دست صورتم زدم و دهن خشک شده ام رو هم شستم و از سرویس بیرون اومدم.
روی تخت نشستم و با گوشیم به گیسو اس ام اس دادم و گفتم که بیاد تو اتاق، به دو دقیقه نرسید که اومد تو اتاق و با خنده گفت:
_ خرس از خواب زمستونیش بیدار شد بالاخره؟
_ وای گیسو چرا منو زودتر بیدار نکردی؟
_ والا صبح بیدار شدی اما حتی نمیتونستی چشماتو باز کنی، هی اصرار کردی که نریم و این حرفا، منم از خدا خواسته گرفتم خوابیدم و توهم که خواب چه عرض کنم، رسماً غش کردی
با حرص دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_ ولی خیلی زشت شد آخه، من الان روم نمیشه تو این ساعت بیام بیرون که
_ خب بابام که سرکاره و نیست، نامادریمم که دوباره حالش خرابه و تو اتاقشه کاری به ما نداره
_ هوف خب خداروشکر، پس تا حواسش نیست من میرم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی842 گیسو روی تختش دراز کشید و گفت: _ خب پس منم بازم میخوابم تا شب سرحال باشم چشمای نیمه
#خالهقزی843
اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ کجا؟
_ آتلیه کلی کار داریم
_ وا! تو که صبح میگفتی کارامون جلوئه
_ من صبح داشتم از شدت کم خوابی میمردم و هیچی حالیم نبود اما الان که حالیمه، میدونم که کلی کار هست
_ خب پس بیا بریم اول ناهار بخوریم و بعد با هم بریم
سرم رو بالا انداختم و گفتم:
_ نه دیگه تو کجا بیایی؟ چندساعت دیگه باید حاضر بشی و بری، من خودم میرم یکم کارارو جلو میندازم
_ تو نمیایی امشب؟
_ نه دیگه گیسو، من واقعا امشب جام نیست
_ خب باشه، پس بشین تا واست ناهار بیارم بعد برو
_ نمیخوام بخدا
_ خفه شو، بشین الان سه سوته میارم
خیلی گشنه ام بود و همین باعث شد بیشتر از این اصرار نکنم؛ اونم سریع پاشد و از اتاق بیرون رفتم.
یکم بعد غذارو آورد و دوتایی نشستیم با هم خوردیم
غذا ماکارونی بود و اتفاقا خیلی هم خوشمزه شده بود
_ نامادریت پخته اینارو؟
_ نه بابا دلت خوشه؟ اون یکم کتلت برا خودش پخت و نشست خورد و یک دونه هم اضافه نذاشت، اینارو خودم پختم
_ پس چرا دوباره حالش خراب شد؟
_ نمیدونم والا، بذار ببینم شب خونه علی اینا چطور رفتار میکنه
_ حالا باز اونجا میشه فرشته ی مهربون
پقی زد زیر خنده و گفت:
_ آره والا، حالا خونواده علی با خودشون میگن گیسو چه نامادری خوب و مهربونی داره، نمیدونن چه مادر فولاد زره و ظالمی داریم که
خندیدم و یه قاشق دیگه از غذام رو خوردم و گفتم:
_ خوشمزه شده ها، باریکلا
_ فکر کردی من مثل خودت بی هنرم؟
_ خفه شو پررو نشو
_ حسود خانم، خیلی دوست داشتی مثل من کدبانو باشی و دستپخت به این خوبی داشته باشی؟
_ زارت
_ خوشبحال علی والا
_ به نظرم که داره خودشو بدبخت میکنه و خبر نداره
_ گمشو ببینم، اون خوشبخت ترین آدم دنیاست
خندیدم و چیزی نگفتم، اونم دیگه چیزی نگفت و در سکوت غذامون رو خوردیم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی843 اخماش رو توی هم کشید و گفت: _ کجا؟ _ آتلیه کلی کار داریم _ وا! تو که صبح میگفتی کارام
#خالهقزی844
از ماشین گیسو پیاده شدم و گفتم:
_ مرسی عزیزم، بخدا لازم نبود تا اینجا بیایی
_ خیلی هم لازم بود، تو ببخشید که من نمیتونم بیام کمک، فردا جبران میکنم و یه عالمه کار میکنم
_ نه دیوونه این چه حرفیه؟ زود برو که دیگه کم کم باید حاضر بشی
_ باشه فقط شب بیا خونه ی ما خب؟
_ نه گیسو اون موقع هم که گفتی، گفتم نه
_ غلط میکنی تو، خودم میام دنبالت
بحث کردن با گیسو بی فایده بود؛ برای اینکه بیخیال بشه الکی باشه ای گفتم و ازش خداحافظی کردم و اونم خداحافظی کرد و رفت.
تو خونشون هرچی بهش اصرار کردم که خودم میرم قبول نکرد و تا آتلیه رسوندم، درسته خودم اصرار کردم که نیاد اما وقتی قبول نکرد واقعا خوشحال شدم چون دیگه واقعا پول تاکسی نداشتم!
دزدگیر آتلیه رو زدم و در رو باز کردم برم داخل که همون لحظه یکی از پشت کلید و دزدگیر رو از دستم کشید و هلم داد داخل!
با شوک برگشتم ببینم کی اینکارو کرده که با دیدن آرش بیشتره شوکه شدم!
اون...اون اینجا چیکار میکرد؟ باورم نمیشد که واقعا آرش جلوم ایستاده بود
برای چندثانیه همه چیز رو فراموش کردم و با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_ خوبی؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_ برات مهمه مگه؟ فرقی داره مگه؟
اومدم چیزی بگم اما لحظه آخر پشیمون شدم
کسی که منو اونطوری ول کرد رفت حق نداره اینطوری پر توقع باهام حرف بزنه!
اخمام رو تو هم کشیدم و با جدیت گفتم:
_ تو اینجا چیکار میکنی باز؟ برو بیرون
بی توجه به حرفم، دزدگیر زد و در رو هم قفل کرد!
_ چرا در رو قفل میکنی؟ اینکارا یعنی چی؟ کلید و دزدگیر رو بده به من و زودتر از اینجا برو!
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با تمسخر گفت:
_ واقعا؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی844 از ماشین گیسو پیاده شدم و گفتم: _ مرسی عزیزم، بخدا لازم نبود تا اینجا بیایی _ خیلی هم
#خالهقزی845
با حرص به سمتش رفتم و خواستم دزدگیر رو ازش بگیرم و در رو باز کنم اما قبل از اینکه دستم بهش برسه، سریع دستاش رو بالا برد و گفت:
_ باهات حرف دارم صبرکن
دستم رو بالا کشیدم تا بتونم کلید رو ازش بگیرم اما نتونستم؛ قد اون کجا و قد من کجا؟ باید یه نردبون میاوردم تا میتونستم ازش بگیرمش!
چندبار تلاش کردم و وقتی نشد با حرص یه قدم عقب رفتم و گفتم:
_ من هیچ حرفی با تو ندارم
_ ولی من دارم
_ برام مهم نیست، نمیخوام بشنوم
_ باید بشنوی
_ هیچ بایدی در کار نیست
_ هست
_ نیست
_ وقتی میگم هست بگو چشم
کلید و دزدگیر رو توی جیب شلوارش گذاشت و ادامه داد:
_ نشنیدم چشم گفتنت رو
پوزخندی روی لبهام نشست، چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_ چرا من باید به یه غریبه بگم چشم؟
_ قبلنا که به این غریبه خیلی میگفتی چشم
غمگین شدم، غم تک تک سلولهای تنم رو گرفت
هی میخواستم قوی باشم اما با هرکلمه ای که راجع به گذشته از دهنش بیرون میومد، قدرتم رو از دست میدادم
هرچند که همون اندک قوی بودنم هم ظاهری بود!
خدا میدونه تو دلم چخبر بود... فقط خدا میدونه قلبم چطوری داشت خودش رو به در و دیوار سینه ام میکوبوند و سعی داشت خودش رو پرت کنه بیرون!
_ اون مال گذشته بوده، تو همون گذشته هم مونده
_ گذشته همیشه به زمان حال وصله
_ برای من نه...برای ما نه
لبخندی روی لبهاش نشست و آروم گفت:
_ ما! هنوزم مایی وجود داره؟
بغض گلوم رو گرفت، چقدر با تمام وجودم دلم میخواست که هنوز هم مایی وجود داشته باشه اما وجود نداشت! ما از بین رفته بودیم... ما نابود شده بودیم... ما یکسال پیش مُرده بودیم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی845 با حرص به سمتش رفتم و خواستم دزدگیر رو ازش بگیرم و در رو باز کنم اما قبل از اینکه دستم
#خالهقزی846
_ چرا اومدی؟ چرا یهو پیدات شد؟ از کجا پیدات شد اصلا؟
_ برات توضیح میدم
دهن باز کردم بگم نمیخوام اما پشیمون شدم؛ بذار یبار برای همیشه حرفاش رو بزنه و بره!
بذار حرفاش رو بگه که هر روز جلوی راهم سد نشه!
بذار حرفاش رو بزنه تا بره و این دفتر بسته بشه، هرچند به ظاهر چون دفتر عشقم به آرش تا ابد توی دلم بازه و هیچوقت بسته نمیشه...
_ زود حرفات رو بزن و برو
با این حرفم نفس عمیقی کشید و گفت:
_ هوف! خب اینو زودتر میگفتی؛ باید حتما چندبار میومدم و میرفتم و چاقو میخوردم تا قبول کنی؟
دل نگرانش بودم... خیلی دلم میخواست راجع به زخمش ازش بپرسم و مطمئن بشم که خوب بشه اما با هزار زحمت جلوی خودم رو گرفتم و با ظاهری سرد و دل پر از غم رفتم روی مبل نشستم و با جدیت گفتم:
_ خب میشنوم
اومد روی مبل روبروییم نشست و گفت:
_ حالا میگیم برات مهم نیست... یعنی اصلا کنجکاو هم نیستی که من خوبم یا نه؟ که زخمم چطوره؟
_ نه
_ باشه ولی من میگم
تمام وجودم گوش شد تا بشنوم از حال کسی که جونم به جونش بسته اش...
_ من تا همین یک ساعت پیش تو بیمارستان بستری بودم، به محض اینکه مرخص شدم مامان بابام رو پیچوندم و اومدم اینجا پیش تو اما تو حتی یه کلمه نپرسیدی که حالم چطوره!
یه کلمه نگفتی آقای محترم شما که بخاطر من چاقو خوردی اصلا چت شد؟ چه بلایی سرت اومد؟ خوبی؟ مشکلی نداری؟!
نگاهش کردم، چشماش گرم و قشنگ بود
مثل قدیما... درست مثل قدیما نگاهم میکرد!
_ قرار شد حرفای دیگه ای بزنی، اگه نمیزنی من برم به کارام برسم
دلخور نگاهم کرد و آروم گفت:
_ باشه تلافی کن، خوب تلافی کن!
_ من چیزی رو تلافی نمیکنم
_ کاملا مشخصه
_ آدما وقتی کسی براشون اهمیتی نداشته باشه، به هیچ چیز درمورد اون فرد فکر نمیکنن، حتی تلافی!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی846 _ چرا اومدی؟ چرا یهو پیدات شد؟ از کجا پیدات شد اصلا؟ _ برات توضیح میدم دهن باز کردم ب
#خالهقزی847
_ یعنی من برات مهم نیستم؟
نگاهش کردم، اگه میخواستم با قلبم جواب بدم باید میگفتم مهمی... به اندازه ی تمام دنیا مهمی... به اندازه ی تک تک لحظه های زندگیم مهمی اما من تو این زندگی هرچی کشیدم از دست قلبم کشیدم پس با مغزم جواب دادم!
_ نه نیستی
با دقت توی چشمام زل زد و من سریع نگاهم رو ازش گرفتم؛ نمیخواستم از نگاهم چیزی بخونه!
_ اما تو برای من مهمی
نتونستم پوزخند نزنم! نتونستم تلخ نباشم!
با سردی و تلخی پوزخندی زدم و گفتم:
_ کاملا مشخصه
_ که برام مهمی؟
_ که نیستم
_ نه اصلا اینطوری نیست
_ هست
_ نیست، لجبازی نکن
لجبازی؟! واقعا گوشام داشت درست میشنید؟
اون فکر میکرد من لجبازی میکنم؟
برای یک لحظه بهم فشار اومد و دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم! با عصبانیت از روی مبل پاشدم و گفتم:
_ واقعا؟ تو واقعا فکر میکنی من دارم لجبازی میکنم؟ باورم نمیشه که این حرفو میزنی!
اونم پاشد روبروم ایستاد و گفت:
_ باور کن چون واقعا داری اینکارو میکنی
_ چرا باید فکر کنم برات مهمم؟ چیکار کردی که این فکر رو بکنم؟
_ چیکار نکردم برات؟
داشتم دیوونه میشدم... از اینکه اینطوری حق بجانب حرف میزد دیوونه میشدم! با عصبانیت و خشم و بغض زل زدم توی چشماش و با صدای بلند گفتم:
_ چیکار نکردی؟! به نظرم بهتره کارایی که کردی رو بگم چون احتمالاً فراموشی گرفتی و کارایی که باهام کردی رو یادت رفته!
_ چیکار کردم باهات؟
همزمان با قطره اشکی که از چشمام پایین ریخت، صبرم لبریز شد!
_ حرفام رو باور نکردی... مثل یه آشغال از زندگیت پرتم کردی بیرون ... به دو روز نکشیده نسیم رو جایگزینم کردی... اونشب منو با اون حال خراب تو بیمارستان ول کردی رفتی... یکسال از زندگیم رو خراب کردی، داغون کردی!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی847 _ یعنی من برات مهم نیستم؟ نگاهش کردم، اگه میخواستم با قلبم جواب بدم باید میگفتم مهمی.
#خالهقزی848
_ چقدر اومدم التماست کردم؟ چقدر اصرار کردم؟ چقدر ازت خواستم به حرفام گوش بدی؟ چقدر گفتم بهم اعتماد کن؟ کردی؟ نه! تو منو ول کردی و نسیم رو به من ترجیح دادی
تو منو کُشتی آرش، میفهمی؟ تو منو کُشتی و این آدمی که الان روبروت ایستاده دیگه من نیستم!
تو نابودم کردی! یکسال اشک ریختم... گریه کردم... غمگین بودم... نخندیدم... به خداوندی خدا قسم تو این یکسال حتی یکبار هم واقعی و از ته دل نخندیدم!
افسرده شدم، پژمرده شدم، از زندگی دست کشیدم و فقط نفس کشیدم
من یکساله زندگی نمیکنم... من فقط نفس میکشم و روزای بی معنام رو شب میکنم!
اونوقت تو چیکار کردی؟ بعد از یکسال اومدی نمک پاشیدی روی زخمی که تا اعماق وجودم رو درگیر کرده بود!
تو چشمای من زل زدی نسیم رو بغل کردی... بوسیدی... بهش با تمام احساست نگاه کردی...
تو اومدی دردی که داشتم باهاش زندگی میکردم رو عمیق تر کردی؛ تو اومدی و حال خرابم رو خرابتر کردی
اونوقت الان اینجا ایستادی و میگی کاری نکردی؟
اشکای بی صدام به هق هق تبدیل شد و تمام مدت داشتم بلند بلند گریه میکردم!
حالم خوب نبود... من واقعا حالم خوب نبود و هیچکس اینو نمیفهمید... هیچکس منو درک نمیکرد
هیچوقت دلم نمیخواست این حرفارو به آرش بزنم اما دیگه نتونستم؛ دلم داشت از شدت حجم غصه میترکید و دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم!
_ سارا!
از پشت لایه ی اشکی که جلوی چشمام رو گرفته بود نگاهش کردم؛ صورتش پر از اشک بود و نگاهش پر از غم!
_ الهی من بمیرم اما تو اینطوری با غم حرف نزنی!
اشکام رو با حرص پاک کردم و گفتم:
_ لازم نیست! من توی مراسم عروسیت هم غمگین بود اما تو از غمگین بودنِ من کیف میکردی
کلافه دستاش رو روی سرش گذاشت و گفت:
_ من اون موقع نمیدونستم، بخدا نمیدونستم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی848 _ چقدر اومدم التماست کردم؟ چقدر اصرار کردم؟ چقدر ازت خواستم به حرفام گوش بدی؟ چقدر گفت
#خالهقزی849
با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ چیو نمیدونستی؟ اینکه چقدر کارِت زشته؟
_ اینکه تو هنوزم دوستم داری
دوستش دارم؟ نه! دارم از شدت عشقی که نسبت بهش دارم ذره ذره آب میشم!
اما...اما نباید اینو بدونه؛ اون دیگه نباید اینو بدونه
_ ندارم
_ چی؟!
اشکام رو پاک کردم و سعی کردم بغضی که هنوز توی گلوم بود رو پنهان کنم و با اخم گفتم:
_ من الان هیچ علاقه ای به تو ندارم
_ پس این حرفایی که زدی؟
_ اونا بخاطر علاقه نیست، تو با کارایی که کردی تاثیر بدی روی من و زندگیم گذاشتی و این تاثیر همچنان هم وجود داره برای همین حالم خوب نیست وگرنه این بد بودن حالم به هیچ وجه بخاطر عشق یا علاقه نیست!
_ امکان نداره، گیسو گفت که...
حرفش رو خورد و لبش رو گاز گرفت
_ گیسو چی گفت؟
_ خب...خب اون گفت که حتی بیشتر از قبل منو دوست داری
_ اون اشتباه گفته! دروغ گفته
_ اما به نظرم تو داری دروغ میگی
_ هرجور دوست داری فکر کن
یه قدم اومد جلو و به طبع از اون من یه قدم رفتم عقب؛ من دوستش داشتم اما هیچ احساس امنیتی نسبت بهش نداشتم و این بد بود!
_ من اینطوری فکر میکنم و میدونم که فکرم درسته
با غم نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ حتی اگه درست باشه... حتی اگه من هنوز هم علاقه ای بهت داشته باشم که ندارم، باز هم این هیچ اهمیتی نداره چون من دیگه نمیخوام با تو باشم؛ من دیگه پیش تو احساس امنیت ندارم؛ من دیگه با تو خوشحال نیستم و هیچ اعتمادی بهت ندارم
من وقتی تورو میبینم فقط یاد سختی هایی که کشیدم میفتم...
من وقتی تورو میبینم یاد خاطرات تلخم میفتم نه خاطرات خوب...
من وقتی تورو میبینم ناراحتم چون تک تک شبهایی که با اشک خوابیدم از جلوی چشمام رد میشه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی849 با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم: _ چیو نمیدونستی؟ اینکه چقدر کارِت زشته؟ _ اینکه تو ه
#خالهقزی850
احساسِ نگاه خیره اش اذیتم میکرد پس سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم:
_ تو یه روزی برای من امن ترین بودی... تو یه روزی مورد اعتمادترینِ من بودی اما الان من میترسم... از اینکه به تو اعتماد کنم و تو دوباره ولم کنی بری میترسم پس من دیگه هیچوقت نمیتونم به بودن با تو فکر کنم؛ تو هم لطفا زودتر برو و مثل این یکسالی که گذشت به زندگیت ادامه بده
فاصله ی بینمون رو پر کرد و دستام رو توی دستاش گرفت، با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
_ من درستش میکنم، بخدا قسم همش رو درست میکنم فقط تو بهم اجازه بده
دستاش گرم بود، مثل قبلنا دستای من توشون گم میشد! چقدر دلم میخواست ساعتها همینطوری بمونم اما مثل همیشه روی دلِ بیچاره ام پا گذاشتم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم و آروم گفتم:
_ برو آرش
_ اگه نرم چی؟
صدای قلبم که داشت خودش رو میکُشت تا به سمت آرش پرواز کنه رو خفه کردم و گفتم:
_ وجودت...حضورت...بودنت حالم رو خراب میکنه، اذیتم میکنه، پس لطفا برو
چشماش باز هم پر شد از اشک و غم!
_ واقعا بودنم اذیتت میکنه؟
لبم رو گاز گرفتم تا اشکام دوباره پایین نریزه و رسوام نکنه؛ با لحن سرد اما دلی که داشت آتیش میگرفت، گفتم:
_ آره، اگه نباشی حالم بهتره
_ با اینکه چشمات اینو نمیگه ولی باشه، من به حرف زبونت گوش میدم
کلیدارو روی میز انداخت و دکمه ی دزدگیر رو زد تا در برقی باز بشه؛ نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_باشه قبوله من میرم اما اینو بدون که توی این ماجرا مقصراصلی من نبودم! اینو بدون که اول تو به رابطه مون پشت پا زدی و اعتماد بینمون رو خراب کردی نه من! اینو بدون که اول تو تک تک رویاهایی که داشتیم رو خراب کردی نه من! اینو بدون که رشته ی بینمون رو اول تو پاره کردی نه من! پس حرف خودت رو به خودت بزن و انقدر حق بجانب نباش چون تنها مقصر این ماجرا من نیستم سارا!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی850 احساسِ نگاه خیره اش اذیتم میکرد پس سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم: _ تو یه روزی بر
#خالهقزی851
به طرف در رفت اما قبل از اینکه خارج بشه، لحظه ای مکث کرد و گفت:
_ خدانگهدارت باشه
و بدون اینکه منتظر بمونه من جوابش رو بدم، رفت...
با بغض به رفتنش نگاه کردم و دم نزدم! رفت و جونِ منم با خودش برد... رفت و منو مثل قبل تنها جا گذاشت!
خودمم نمیدونستم چمه، خودمم نمیدونستم چی میخوام و چی حالم رو خوب میکنه
خودم بهش گفتم برو اما حالا که رفت ناراحت شدم...
خودم گفتم نباش و حالا که نیست غمگینم...
خودم گفتم نمیخوامت و...
روی مبل نشستم و به اشکام اجازه ی پایین ریختن دادم؛ هنوز نرفته دلم براش تنگ شد اما اینو میدونم که اگه برگرده باز هم همین حرفارو بهش میزنم
چون من درحالی که اونو به شدت میخوام، نمیتونم کنارش بودن رو تصور کنم!
چون من دیگه دلم از هرچی عشق وعاشقیه ترسیده...
چشمای ماتم زده ام رو از مانیتور جدا کردم و به ساعت نگاه کردم؛ ساعت هشت شب بود!
این همه زمان کِی گذشت که من متوجه نشدم؟ کِی شب شد؟ کِی خورشید جای خودش رو به ماه داد؟!
از ظهر که آرش رفت تا همین الان یکسره کار کردم؛ کار کردم تا فکرم سمت اون نره اما بی فایده بود
ثانیه به ثانیه که با دستام و چشمام اینجا کار میکردم، فکر و ذهن و قلبم پیش آرش بود!
بالاخره ادیت آخرین عروسی که رفته بودیم هم تموم شد؛ این چند روزه همش استرس اینو داشتم که تمومش کنم.
کار رو بستم و به شماره موبایلی که بهمون داده بودن پیام فرستادم که تو این هفته هر روزی که میخوان برای دیدن کار بیان تا تاییدش کنن
فقط ادیت یه کار تولد و یه عقد محضری مونده که اونارو برای دوماه دیگه قولش رو دادیم و خداروشکر میتونستم این هفته یکم به مغزم استراحت بدم تا گیسو هم آزاد بشه بیاد و دوتایی با هم انجامشون بدیم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی851 به طرف در رفت اما قبل از اینکه خارج بشه، لحظه ای مکث کرد و گفت: _ خدانگهدارت باشه و
#خالهقزی852
سیستم رو خاموش کردم و از روی صندلی پاشدم
دلم بدجور گرفته بود و تصمیم گرفتم برم یکم راه برم تا شاید حالم بهتر بشه پس آتلیه رو تعطیل کردم و توی پیاده رو شروع به قدم زدن کردم...
راه رفتم و راه رفتم؛ انقدری رفتم که پاهام درد گرفت اما درد قلبم خوب نشد!
قلبم عمیقاً درد میکرد، آرش رو دیده بود و هوایی شده بود؛ آرش رو دیده بود و دیگه نمیتونست با نبودنش و نداشتنش کنار بیاد؛ آرش رو دیده بود و تمام اون صبر و تحملِ یک ساله اش تموم شده بود...
بغضی که چنگ انداخته بود تو گلوم رو به زور قورت دادم و به دور و برم نگاه کردم.
باورم نمیشه؛ بدون اینکه خودم متوجه بشم به طرف خونه ی آرش اینا اومده بودم! میشه گفت تقریباً یه خیابون با اونجا فاصله داشتم و واقعا نمیدونم چطور این همه راه رو اومدم و خودم نفهمیدم!
یه قدم به عقب برداشتم تا برگردم اما لحظه ی آخر سر جام مکث کردم و با تردید به راه روبروم نگاه کردم
من که تا اینجا اومدم، بذار تا در خونشون هم برم
اما آخه بری اونجا چیکار کنی؟ بری چی بگی؟
قرار نیست کاری کنم، قرار هم نیست برم به کسی چیزی بگم که، فقط میخوام خونشون رو از دور ببینم
آخه بری خونشون رو ببینی که چی بشه؟ اگه کسی تورو اونجا ببینه چی؟ آبروت میره بدبخت
بین حرف قلب و مغزم مونده بودم؛ از طرفی دلم میخواست برم و از طرفی واقعا میترسیدم آرش یا خانواده اش منو اونجا ببینن
چندلحظه دیگه با شک اونجا موندم و بالاخره دلم رو به دریا زدم و به سمت خونشون حرکت کردم...
پشت دیواری که نزدیک به خونشون بود اما تسلط کامل به درشون داشت ایستادم و با دقت اونجا رو نگاه کردم.
از همینجا هم مشخص بود که چراغهای خونه روشنه و این یعنی داخل خونه ان
با حسرت آهی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ چقدر دلم برای این خونه تنگ شده بود!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی852 سیستم رو خاموش کردم و از روی صندلی پاشدم دلم بدجور گرفته بود و تصمیم گرفتم برم یکم راه
#خالهقزی853
یاد اولین روزی که اومدم اینجا افتادم؛ اون زمان چقدر ناراحت و غمگین بودم و اصلا دلم نمیخواست اینجا باشم! اون موقع نمیدونستم قراره توی این خونه عاشق بشم و انقدر به اینجا وابسته بشم...
توی فکر بودم که دیدم یه ماشین خیلی مدل بالا که حتی اسمش رو هم بلد نبودم جلوی در خونشون ایستاد؛ خودم رو کامل پنهان کردم تا کسی نبینتم و با دقت نگاه کردم ببینم کیه
شاید آرشه و این ماشین جدیدشه، شایدم یکی دیگه اس مثلا مهمونی کسی...
همینطور داشتم با کنجکاوی به اون سمت نگاه میکردم که در ماشین باز شد و نسیم با یه دسته گل خیلی بزرگ پر از گلهای رز قرمز، ازش پیاده شد!
صدای کفشای پاشنه بلندش که به سمت خونه آرش اینا میرفت، سکوت فضارو شکست!
آیفون رو زد و نفهمیدم که کی جواب داد ولی صدای نسیم رو شنیدم که گفت " باز کن عزیزم "
پوزخند تلخی روی لبهام نشست؛ عزیزم؟!
از اونطرف میاد به من ابراز علاقه میکنه و از اینطرف هم با نسیم هنوز در ارتباطه؟
پس اون بازی هارو برای چی راه انداخت؟ برای چی مراسم ازدواجشون رو به هم زد؟ قصد و هدف اینا چیه؟! میخوان با من چیکار کنن؟ میخوان چه بازی سر من بدبخت دربیارن؟
_ تو باز اینجا چه غلطی میکنی؟
صدای خشمگین آرش منو از فکر بیرون کشید! با تعجب بهشون نگاه کردم؛ آرش دسته گلی که نسیم به سمتش گرفته بود رو گرفت و با عصبانیت روی زمین پرتش کرد و گفت:
_ چندبار بگم دیگه نمیخوام ببینمت؟
_ هزاربار هم که بگی من بازم میام
_ غرور نداری؟ شخصیت نداری؟ بس نیست این همه خوردت کردم؟ این همه شکوندمت؟ اونم جلوی چشم اون همه آدم تو مراسم!
_ آرش منو ببخش، توروخدا ببخش منو
_ من اصلا به تو فکر نمیکنم که بخوام ببخشمت
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی853 یاد اولین روزی که اومدم اینجا افتادم؛ اون زمان چقدر ناراحت و غمگین بودم و اصلا دلم نمی
#خالهقزی854
_ مگه میشه به من فکر نکنی؟ تو داشتی با من ازدواج میکردی آرش، چرا سعی داری گولم بزنی؟!
صدای پوزخند آرش انقدر بلند و غلیظ بود که تا اینجا هم اومد...
_ دقیقا برعکس! تو سعی داری خودتو گول بزنی احمق! من اگه تورو میخواستم یکسال پیش وقتی با سارا به مشکل خوردم که ول نمیکردم برم اونور که! میموندم پیش تو...میموندم با تو... اما نموندم و رفتم و این یعنی تو توی زندگی من هیچ جایی نداری
اونور؟ منظور آرش از اونور چیه؟ یعنی کجا رفته؟
_ ولی وقتی برگشتی اومدی سراغم
_ تو اومدی سراغ من، فراموشی گرفتی؟
_ خب آره من اومدم ولی تو هم پسم نزدی
_ پس نزدننت فقط یه دلیل داشت و بس! نه از روی عشق بود... نه از روی علاقه و نه از روی احساس؛ فقط و فقط بخاطر این بود که سعی داشتم خودم رو آروم کنم، میخواستم به خودم بفهمونم که سارا رو نمیخوام، میخواستم به خودم بقبولونم که هیچ حسی به سارا ندارم و توی زندگیم جایگاهی نداره برای همین تورو پس نزدم و قبولت کردم اما نشد!
با کلافگی دستی به موهاش کشید و ادامه داد:
_ هروقت تو پیشم بودی، من چهره ی سارا رو بجای تو میدیدم...
هروقت کنارم بودی، من فقط تو فکر سارا بودم...
هروقت تو حرف میزدی، من حرف زدن اونو تجسم میکردم...
هرجا تو بودی من اصلا تورو نمیدیدم و فقط و فقط اون جلوی چشمام بود!
من از خیلی وقت پیش میدونستم که تو با اون پسر تو رابطه ای اما پشیزی برام ارزش نداشت و هیچ اهمیتی نمیدادم تا اینکه اون نقشه افتاد تو سرم...
صداش پر شد از بغض و غم...
_ منِ احمق فکر میکردم سارا دوستم نداره و گفتم اون مراسم رو بگیرم که هم تو فکر نکنی خیلی زرنگی و منو احمق فرض نکنی و هم یکم سارا رو بچزونم و طعم تلخ اینکه عشقتو با یکی دیگه ببینی رو بهش بچشونم اما نمیدونستم با اینکار چقدر اونو اذیت میکنم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی854 _ مگه میشه به من فکر نکنی؟ تو داشتی با من ازدواج میکردی آرش، چرا سعی داری گولم بزنی؟!
#خالهقزی855
شوک بودم و شوک! باورم نمیشد این حرفایی که دارم با گوشام میشنوم از دهن آرش خارج میشه...
_ آرشم
صدای چندش آور نسیم که اینطوری با عشوه آرش رو صدا میزد، اخمام رو درهم کرد!
شروع کرد گریه کنه و رفت جلو دستای آرش رو گرفت و گفت:
_ آرشم من تورو خیلی دوست دارم، شاید اولش نمیخواستمت و هدفم چیز دیگه ای بود اما بعدش واقعا عاشقت شدم! من تورو واقعا میخوام، من عاشقِ واقعیِ توام نه اون سارای عوضی! اون میخواد گولت بزنه، اون واسه ثروتت نقشه داره، آخه قربونت برم اون گدا و گشنه رو چه به تو؟ اون اصلا معلوم نیست از زیر کدوم بوته به عمل...
قبل از اینکه جمله اش تموم بشه، آرش چنان سیلی تو صورتش زد که برق از چشمای منم پرید، چه برسه به اون!
حرفای نسیم عصبانیم کرد و دلم میخواست برم گردنش رو بشکنم، اون کثافط کاری میکنه بعد به من اَنگ میچسبونه، دختره ی عوضی!
ولی سیلی که آرش بهش زد اگه نخوام دروغ بگم ته دلمو بدجور خنک کرد...
_ اینو زدم نسیم تا برای همیشه توی ذهنت بمونه که حق نداری حتی اسم سارایِ من رو توی اون دهن کثیفت بیاری چه برسه به اینکه این چرت و پرتا و حرفایی که در شان خودته رو درمورد اون بزنی عوضی!
نسیم ناباور دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:
_ تو...تو...منو زدی؟
_ آره زدم که از این به بعد قبل از اینکه دهنتو باز کنی اون کله ی پوکت رو یکم به کار بندازی
_ با...باورم نمیشه
آرش کوتاه نیومد و ضربه ای به سینه ی نسیم زد و هولش داد و گفت:
_ برام مهم نیست، میخوای باورت بشه میخوای نشه! من سارا رو دوست دارم... من برای اون میمیرم... من جز اون به هیچکس فکر نمیکنم... من تورو نمیخوام... و اینو توی اون مغزت فرو کن که حتی اگه سارا منو قبول نکنه، من نمیخوام با تو باشم اوکی؟ نه بخاطر خیانتت، بلکه بخاطر اینکه دوستت ندارم!
خیانت تو ذره ای برام اهمیت نداره که بخوای برام توضیحش بدی یا توجیهش کنی؛ من فقط باید دُمت رو میچیدم تا نخوای زرنگ بازی دربیاری وگرنه برو بدنتو در اختیار همه قرار بده، ذره ای برام مهم نیست، میفهمی؟ ذره ای ارزش نداره!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی855 شوک بودم و شوک! باورم نمیشد این حرفایی که دارم با گوشام میشنوم از دهن آرش خارج میشه...
#خالهقزی856
نسیم با خشم و گریه، ناباور سرش رو تند تند تکون داد و گفت:
_ تقاص این کارتو پس میدی آرش
_ برو هرغلطی که دلت میخواد بکن
_ چرا برم؟ همین الان هرغلطی که دلم بخواد میکنم
این حرفو زد و همون لحظه قبل از اینکه آرش بتونه عکس العملی نشون بده، دستش رو بالا برد و محکم توی صورتش کوبید!
چشمام رو بستم و آروم زیرلب گفتم:
_ دستت بشکنه الهی
اگه تواناییش رو داشتم میرفتم جلو دوتا سیلی بهش میزدم تا بفهمه نباید رو آرش دست بلند کنه!
_ تو الان چه غلطی کردی نسیم؟
آرش بود که با چشمای به خون نشسته داشت این حرف رو میزد! فکر کنم نسیم هم یه لحظه ترسید چون یه قدم عقب رفت و گفت:
_ تلافی کارت رو انجام دادم، یکی زدی، یکی خوردی
آرش که مشخص بود خیلی عصبیه چندتا نفس عمیق کشید و با لحنی که به شدت داشت کنترلش میکرد، گفت:
_ برو خدارو شکر کن که یه زنی وگرنه امشب منو قاتل میکردی و خودتو مقتول! برو...زودتر از اینجا برو تا یه کار دست خودم ندادم
نسیم برخلاف تصورم دیگه حتی یه کلمه حرف هم نزد و سریع سوار ماشینش شد و رفت...
آرش هم یکم با عصبانیت راه رفت و زیرلب حرفایی زد که من یه دونه اش رو هم نفهمیدم و بعد رفت داخل خونه و در رو محکم پشت سرش بست.
مغزم داغ کرده بود از شنیدن اون همه حرفای غیرمنتظره! هنوزم باورم نمیشه؛ باورم نمیشه مخاطب حرفای آرش من بودم... اون چی گفت؟ خیلی چیزا گفت! خیلی چیزا...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی856 نسیم با خشم و گریه، ناباور سرش رو تند تند تکون داد و گفت: _ تقاص این کارتو پس میدی آر
#خالهقزی857
گفت که منو دوست داره... گفت منو میخواد... اون گفت عاشق منه؟!
نکنه این حرفارو برای اینکه نسیم رو از سر خودش باز کنه زد؟ نکنه الکی گفت؟
نه...نه تو لحن حرف زدنش هیچ نشونه ای از دروغ نبود، انگار داشت اون حرفهارو از اعماق وجودش میزد، از ته ته ته دلش میزد!
به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا ایستادم و دارم حرفای آرش رو تحلیل میکنم؛ تکیه ام رو از دیوار گرفتم و نگاه دیگه ای به خونشون انداختم و با قدمهای آروم از اونجا دور شدم...
دستام رو توی جیب شلوارم فرو کردم و به مغازه های توی پیاده رو چشم دوختم
ای کاش امشب نیومده بودم اینجا و این حرفا رو نشنیده بودم! تا دیروز دردم این بود که آرش منو دوست نداره و خب منم مایل به رابطه با اون نیستم و حالا دردم اینه که اون منو دوست داره، منم دوستش دارم اما باز هم نمیخوام رابطه ای داشته باشیم و این خیلی سخت تر از اون حالت قبلیه!
آرش تو که منو دوست داشتی چطور دلت اومد باهام اونطوری کنی؟ چطور نتونستی منو ببخشی؟ چطور اونطوری مثل یه آشغال از زندگیت بیرونم کردی؟ تو که منو دوست داشتی پس چرا اجازه دادی یکسال جفتمون تو آتیش عشق همدیگه بسوزیم؟! چرا نذاشتی که...
صدای زنگ موبایلم منو از فکر بیرون آورد، از جیب مانتوم درآوردمش و نگاهی به صفحه اش انداختم.
با دیدن اسم بابا، غم بزرگی توی دلم نشست!
چه عجب یادش افتاد یه دختر به اسم سارا داره...
_ سلام
_ سلام دخترِ بابا
پوزخند تلخی روی لبهام نشست اما چیزی نگفتم، مثل همیشه حرفم رو خوردم و حرمت هارو زیر پا نذاشتم!
_ جانم بابا
_ بس نیست؟
_ چی؟
_ تنبیه کردنِ ما
_ من کسی رو تنبیه نکردم
_ همین که از خونه رفتی خودش بزرگترین تنبیهه
_ من فقط اونجا راحت نبودم برای همین رفتم وگرنه قصد دیگه ای نداشتم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی857 گفت که منو دوست داره... گفت منو میخواد... اون گفت عاشق منه؟! نکنه این حرفارو برای اینک
#خالهقزی858
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
_ این چند روز زنگت نزدم فقط بخاطر اینکه نخواستم خلوتت رو به هم بزنم، خواستم بشینی خوب فکر بکنی و خودت به نتیجه برسی
_ به نتیجه برسم؟ چه نتیجه ای؟
_ اینکه تصمیمت برای زندگی چیه
_ من فعلا تصمیم خاصی ندارم و الانم دنبال هیچ نتیجه گیری نیستم بابا
_ سارا بابا
لحن صدا کردنش خبرای خوبی بهم نمیداد!
_ بله بابا؟
_ داری با کی و چی لج میکنی آخه تو؟
_ با هیچکس، با هیچ چیز
_ پس مشکلت چیه؟
_ من مشکلی ندارم بابا
نفس صداداری کشید و با غم گفت:
_ باشه بابا، فقط من باهات چندکلوم حرف دارم، کِی میایی حرف بزنیم؟
_ راجع به چی؟
_ موضوعش رو پشت تلفن نمیشه گفت
روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس نشستم و گفتم:
_ اگه قراره درمورد همین قضایا حرف بزنید، نمیام
_ یعنی انقدر دوریِ ما بهت خوش گذشته که اینطوری راحت میگی نمیام؟
لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم...
_ سکوت یعنی آره؟
_ نه
_ پس بیا
_ کجا بیام؟
_ خونه ات!
خواستم نگم اما نتونستم، نتونستم سکوت کنم!
_ اونجا خونه ی من نیست بابا
_ هست، کی گفته نیست؟
_ خودتون، مامان
_ ما همچین حرفی زدیم؟
_ همه ی حرفها لازم نیست مستقیم گفته بشن
_ اینکه به فکر آینده تیم باعث میشه اینطوری فکر کنی؟
سنگ ریزه ای که جلوی پام بود رو لگد کردم و گفتم:
_ وقتی من مخالفم، وقتی من نمیخوام، وقتی من علاقه ای ندارم اما شما میخوایید به زور کاری کنید که من ازدواج کنم، باعث میشه به این نتیجه برسم که من توی اون خونه اضافی ام... که شما از حضور من اونجا خسته و ناراحتید...که اونجا خونه ی من نیست... که من دیگه اونجا احساس راحتی نکنم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی858 بابا نفس عمیقی کشید و گفت: _ این چند روز زنگت نزدم فقط بخاطر اینکه نخواستم خلوتت رو ب
#خالهقزی859
بابا سکوت کرد و جوابی بهم نداد، منم حرفی نزدم!
تقریبا یک دقیقه ای سکوت برقرار بود تا اینکه خود بابا سکوتش رو شکست و گفت:
_ سارا دخترم میایی با هم یکم صحبت کنیم؟
با اینکه میدونستم قراره چه حرفایی بزنه و چقدر اعصابم خورد بشه اما نتونستم بعد از سه بار درخواست کردنش، روش رو زمین بزنم.
پوسته ی لبم رو کندم و به اجبار و بی میل گفتم:
_ باشه بابا میام
_ کِی میایی؟ اصلا الان کجایی؟ آتلیه ای؟
نگاهی به ساعت روی مچم انداختم که با دیدن ساعت چشمام از حدقه بیرون زد!
ساعت یازده شب بود و من چه راحت داشتم تو خیابون اونم تنها میچرخیدم
میدونستم اگه بابا بفهمه من الان بیرونم سکته میکنه پس مجبوری به دروغ گفتم:
_ بله آتلیه ام
_ آخه صدای ماشین و موتور میاد
لبم رو گاز گرفتم و چشمام رو بستم و گفتم:
_ دم در آتلیه ام، داخل خیلی گرم بود اومدم هوا بخورم
_ آهان خب باشه بابا، کِی میایی؟
واقعا دلم نمیخواست امشب رو هم تنها توی آتلیه بخوابم؛ حداقل میتونم به بهونه ی صحبت کردن با بابا، امشب روی تخت خودم بخوابم!
هان چیشد؟ تو که دیگه اونجارو خونه ی خودت نمیدونستی! تو که اونجا راحت نبودی!
توجهی به حرفای درونم نکردم و رو به بابا گفتم:
_ همین الان میام
_ الان که خطرناکه بابا، بذار صبح بیا
_ نه با تاکسی تلفنی میام امنه
_ مطمئنی؟
_ بله
_ خب پس منتظرتیم
_ باشه فعلا خداحافظ
_ خدانگهدارت دخترم
تلفن رو قطع کردم و از روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس پاشدم. با استرس نگاهی به دور و برم انداختم؛ تازه متوجه خلوتی خیابون شدم و استرس وجودم رو گرفت!
چطور من ساعت رو از دست دادم؟ چطور متوجه نشدم؟ هوف! بهتره تا مشکلی پیش نیومده سریع یه تاکسی بگیرم و برم...