🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی830 خودم به گیسو سپرده بودم که به هیچ وجه جواب خونواده ام رو نده اما به روی خودم نیاوردم و
#خالهقزی831
_ ببین من قراره امروز کنار گیسو باشم، قراره تو مراسم خواستگاریش شرکت کنم و میخوام بیام خونه که آماده بشم اما دوست ندارم مامان و بابا منو ببینن، متوجه شدی؟
_ آره ولی خب چه اشکالی داره اونا تورو ببینن؟ تازه یکم دلشون آروم میگیره
با جدیت و لحن سردی گفتم:
_ نه سارگل، اونا باید یاد بگیرن و متوجه حرفا و کاراشون بشن؛ مامان باید بفهمه که نمیتونه برای زندگی من اینطوری تصمیم بگیره و بابا هم باید متوجه بشه که وقتی میبینه مامان داره کار اشتباهی میکنه باید جلوش رو بگیره و نشینه فقط نگاه کنه
اونا باید ببینن که من واقعا جدی ام تا انقدر همه چیز رو انقدر ساده نگیرن
پس لطفا همین الان جفتشون رو به یه بهونه ای از خونه بیرون ببر تا من بتونم بیام، باشه؟
جوابی بهم نداد، تلفن رو از گوشم دور کردم تا ببینم هنوز پشت خطه یا نه، وقتی دیدم هنوز پشت خطه، گفتم:
_ الو؟ سارگل لال شدی؟
_ شنیدم حرفاتو
_ خب چیکار میکنی؟
_ سعی میکنم ببرمشون بیرون، تو بیا نزدیک خونه باش که هروقت رفتیم بیایی خونه
_ مرسی قربونت برم
_ بعدا برام جبران میکنی
_ خاک تو سرت، باشه میکنم، بدو برو
تک خنده ای کرد و گفت:
_ بای بای
_ زهرمار، خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و به طرف خیابون رفتم، همون لحظه یه تاکسی زرد رو از دور دیدم که سریع دستم رو بالا گرفتم، اونم ایستاد
سوار شدم و آدرس یه کوچه بالاتر از خونمون رو بهش دادم، اونم با سرعت به اون سمت حرکت کرد...
از تاکسی پیاده شدم و گوشه ی کوچه ایستادم، سریع به سارگل یه پیام دادم تا ببینم رفتن یا هنوز داخل خونه ان
به محض اینکه پیامم ارسال شد، گوشیم زنگ خورد
سارگل بود، سریع جواب دادم و گفتم:
_ از خونه رفتید بیرون؟ بیام من؟