🌷 آرامش در میان تلاطم 📝 روایت خانم وجیهه سامانی از دیدار روزگذشته‌ی رهبر انقلاب: 🔹 روز نشست رونمایی از تقریظ رهبری بر اولین باری بود که توفیق حضور در بیت رهبری را پیدا کردم. آن روز به خاطر شلوغی و ازدحام خانم های حاضر در نشست، نماز ظهر را از دست دادیم و فقط به نماز عصر رسیدیم. 🔸 بعد از نماز هم آقا سرپایی چند کلامی با فرنگیس و نویسنده صحبت کردند و رفتند و سهم ما فقط دیداری کوتاه سرشار از شعف و شادمانی بود. همین هم برای مان کافی بود. همین که در فاصله کمتر از نیم متر بایستی و ولی امر مسلمین جهان و حضرت آقایی که یک تنه دارد را در امواج متلاطم و سهمگین و طوفانی روزگار هدایت می کند، ببینی؛ برای مان مثل خواب بود. از سرمان هم زیاد بود. 🔹آن روز شش نفر از دوستان خوب و مجریان توانمند تلویزیون هم در برنامه حضور داشتند و قرعه به نیک بختی ایشان افتاد و هرکدام انگشتری از آقا هدیه گرفتند. در مسیر برگشت با دوستان می گفتیم به نماز ظهر که نرسیدیم، فرصت حرف زدن و شنیدن صحبت های آقا که دست نداد، لااقل کاش به ما هم انگشتری می رسید... که نرسید. و آن روز تمام شد. و ما به خانه برگشتیم. اما حلاوت و لذت همان دیدار کوتاه که مثل نسیمی زودگذر وزید و گذشت و تمام شد، با ما ماند. 🔸تا چند روز قبل که گوشی همراهم زنگ خورد. از حوزه هنری بود. دعوت می شدم تا همراه جمع محدودی از دوستان نویسنده، در نشستی خصوصی با رهبری شرکت کنم. باور کردنی نبود. دو دیدار در عرض کمتر از دو هفته... آن هم بعد از همه این سال ها که حسرتش به دلم مانده بود... 🔹پنجشنبه برخلاف روز رونمایی کتاب فرنگیس، از جمعی حدود سی نویسنده منتخب، فقط چهار خانم نویسنده بودیم. این بار زودتر از اذان در آن دو اتاق تو در توی ساده و بی پیرایه همیشگی، در انتظار صف کشیدیم تا آقا وارد شوند. 🔸نماز را به جماعت خواندیم. این بار تمام و کمال. بعد از نماز همه در یک اتاق جمع شدیم و دور تا دور نشستیم. آقای علی‌محمد مودب یک به یک دوستان نویسنده را معرفی کردند. سریع و موجز و خلاصه. بعد از معرفی از آقا پرسیدند: چقدر زمان داریم؟ آقا گفتند: باید همان اول سوال می کردید. الان یک ربع است از وقت تان گذشته... همه خندیدیم. 🔹 چون فرصت کم بود، قرار شد فقط بعضی از دوستان صحبت کنند و از دغدغه ها و مشکلات و پیشنهاد های شان درحوزه کتاب و ادبیات و چاپ و نشر بگویند. 🔸 خانم تجار به عنوان بانوی پیشکسوت شروع کردند. داشتم با خودم فکر می کردم چطور می توانیم از آن انگشترها از آقا هدیه بگیریم؟ چطور باید عنوان کنیم؟ گفتنش سخت بود. خیلی هم سخت بود. اما اگر نمی گفتیم هم، از دست مان می‌رفت و دیگر معلوم نبود کی و کجا و چطور بتوانیم به دیدار آقا بیاییم و اصلا بشود یا نشود و قرعه به نام مان بیفتد یا نیفتد و... 🔹 در همین جنگ و جدل ها با خودم بودم که یک دفعه آقای مودب اسم من را بردند. با تعجب نگاه شان کردم. یکی از آقایان فیلمبردار به سرعت میکروفن پایه دار را مقابلم تنظیم کرد. اصلا فکرش را نمی کردم فرصت به صحبت کردن من هم برسد. آمادگی اش را نداشتم. از قبل کسی چیزی به ما نگفته بود. فقط می دانستیم از جمع خانم ها قرار است خانم تجار صحبت کنند. 🔸 حتما مکثم طولانی شده بود که آقای مودب دوباره صدایم کردند. شروع کردم و هرطوری بود نکاتی که به ذهنم می رسید بیان کردم. اول از فرصتی که دست داده بود تشکر کردم. بعد از دغدغه همیشگی ام که همان معضل ضعف در سیستم پخش کتاب در تهران و شهرستان ها بود، نکاتی را گفتم. از لزوم توجه بیشتر به بانوان نویسنده که کم کم دارند گوی سبقت را از آقایان می برند هم حرف هایی زدم. دست آخر هم دلم را به دریا زدم و گفتم که از روز رونمایی کتاب فرنگیس و انگشترهای اهدایی شان به دوستان رسانه ای، این حسرت به دل مان مانده. اقا خنده ای کردند و گفتند ان شاالله... 🔹 در فضایی کاملا دوستانه و صمیمی، تقریبا نیمی از دوستان نویسنده فرصت پیدا کردند تا از دغدغه ها و گلایه ها و مشکلات شان بگویند و بشنوند. آقا هم به دقت به همه حرف ها گوش می دادند و هر جا لازم بود، نکاتی را می گفتند.