💝 خاطره‌ای از همسر شهید ستاری 📝 حاشیه‌نگاری دیدار نخبگان با رهبرانقلاب (بخش دوم) 🔹قاری قرآن را تمام کرد و مجری رفت پشت تریبون که درست در سمت چپ آقا و پشت به خانم‌ها بود. با خودم فکر کردم اگر تریبون را در خلاف این جایی که بود می‌گذاشتند چطور می‌شد. خانم‌ها سخنران را می‌دیدند و مسوولینی را که در سمت راست جایگاه نشسته بودند، نمی‌دیدند! 🔸مجری از آقای سورنا ستاری دعوت کرد تا پشت تریبون بیاید. یادم آمد خاطرات پدر شهیدش منصور ستاری را که می‌خواندم، نقش همسرش یا همان مادر سورنا برایم پررنگ و جالب بود. مادری که فردای شهادت همسرش خواهر سورنا را به‌زور راهی مدرسه کرده بود؛ نکند از درس و مشق عقب بیفتد. یا وقتی خود سورنا توی آزمون کارشناسی‌ارشد نفر اول کنکور می‌شود با بی‌تفاوتی می‌گوید کار خاصی نکرده است. خیال می‌کنم مثل ماجرای سورنا قسمت عمده‌ای از ماجرای نخبگی نخبه‌ها به مادرهایشان ربط دارد و مدیون آ‌ن‌هاست. 🔹بعد از آن مجری یکی‌ یکی دانشجوها را معرفی می‌کرد و آن‌ها هم به‌ترتیب می‌رفتند پشت تریبون و متن سخنرانی‌شان را می‌خواندند. سخنران‌ها یکی‌درمیان خانم و آقا بودند و جالب این که خانم‌ها هم یکی درمیان چادری و مانتویی. سخنران‌ها بعد از صحبت‌هایشان که از روی نوشته و کاملاً رسمی و گاهی تخصصی بود می‌رفتند روی جایگاه، دوزانو می‌نشستند جلوی آقا. متن سخنرانی‌شان را می‌دادند و بعد از خوش‌و‌بشی می‌آمدند پایین. 🔸 از بین تمام سخنران‌ها خانم منصوره نادری‌پور چفیه آقا را خواست و پشت‌بندش یک چفیه دیگر انداختند روی دوش آقا. یکی از دخترها که پشت سرم نشسته بود هر بار با بالا‌رفتن سخنران‌ها به حسرت می‌گفت: «خوش به حالش. چه کیفی می‌کنه آقا را از این فاصله می‌بینه.» 🔹 خانم‌ها الهام حیدری، سارا محمدی، منصوره نادری‌پور و زینب اکبری به ترتیب دغدغه‌ها و خواسته‌های علمی خودشان را گفتند. همه‌شان رسا، محکم و بدون تپق. انگار نه انگار که جلوی شخص اول مملکت ایستاده‌اند. 🔸سارا محمدی بیشتر از همه توی ذهنم ماند. دانش آموز استعداد درخشان و برنده المپیاد زیست که مانتو و مقنعه سبز پوشیده بود و بعد از حرف‌هایش برگشت صف اول و نشست سرجایش. 🔹جلسه طولانی شده بود و معلوم بود برای بچه‌های شهرستانی که شب گذشته را در راه و توی اتوبوس گذرانده بودند خسته‌کننده شده. رفت‌و‌آمد به بیرون حسینیه زیاد شده بود. می‌رفتند یک شیرینی و شربتی می‌خوردند و برمی‌گشتند. بعضی‌ها از قبل دوست بودند، بعضی‌ها آنجا با هم رفیق شده بودند. مثل دو تا دختری که در ردیف من نشسته بودند و از اول مراسم تا اینجایش را یک‌سره داشتند حرف می‌زدند و ریزریز می‌خندیدند. خودم را کشاندم کنارشان. نفرات اول برد پزشکی بودند. پرسیدم چرا آمدید و اینقدر حرف می‌زنید؟ یکی‌شان گفت: ما اومدیم اصل کاری رو ببینیم نه این که حرف‌های اینها را گوش بدیم. گفتم: خب اینها هم نماینده‌های شما هستند. خندید و گفت: نه بابا. توی جمعیت چشمم خورد به یک دختربچه. از جایم بلند شدم و خودم را کنارشان جا دادم. پرسیدم: «ایشون هم دانشجو هستن؟» مادرش که داشت چادر دختر را مرتب می‌کرد گفت: «دختر دانشجو هستن.» اسمش ریحانه بود و 9ساله؛ از ساری آمده بودند... 📝 نوشته‌ی خانم افروز مهدیان، منتشر شده در روزنامه صبح نو ❣️ @Khamenei_Reyhaneh