قسمت اول از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند. عشق مانند مهمان ناخوانده ایست که سرزده درب خانه ی دل را به صدا در می آورد. درست همان وقتی که اصلا منتظرش نبودی،آمادگی اش را نداشتی!و فکرش را نمیکردی! ناغافل در وجودت رخنه می کند و تو اصلا نمی فهمی کی گرفتار شده ای...! آخرین روزهای بهمن سال ۷۸ بود.برف سنگینی باریده بود و مدارس تعطیل شده بود.هوا به شدت سرد بود و در این هوای سرد ،خواب زیر لحاف گرم میچسبید. با صدای مادرم که مرتب صدایم میزد چشمانم را باز کردم! _ چه عجب! خانم خانما! بالاخره بیدار شدین! پاشو دیگه دخترم- خواب بسه- ساعت ۹ شده،چقدر می خوابی؟ با صدای خواب آلود و کسل سلام کردم و گفتم:مامان تو رو خدا بزار بخوابم.حالا یه روز هم که مدرسه تعطیله شما نمیزاری بخوابیم! _ دختر جان لنگ ظهره، پاشو صبحونه ات رو بخور.من دارم میرم یه مقدار سبزی بگیرم،میخام برا ظهر یه کم آش درست کنم! پاشو تکون بخور...پاشو... من رفتم... نیام ببینم هنوز خوابی! صدای بسته شدن در رو که شنیدم ، تو دلم گفتم:آخ جون تا مامان بره سبزی بخره و بیاد، یه نیم ساعتی دیگه می خوابم... لحاف رو کشیدم رو سرم و چشامو بستم.چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد،توی جام چرخی زدم و بیخیال جواب دادن تلفن شدم.چندین بار زنگ خورد و بالاخره قطع شد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره صدای تلفن در اومد.با خودم گفتم:ای بابا این دیگه کیه!؟ اگه امروز گذاشتن یه کم بخوابیم ...! لحاف رو کنار زدم و چار دست و پا رفتم سمت تلفن،گوشی رو برداشتم و با صدای خواب آلود گفتم:بله؟ اون طرف خط عمو مجید بود !گفت:به به! سلام سارا خانم!خواب بودی؟ سلام کردم و با خنده گفتم:نمیزارید که! عمو مجید که خیلی شوخ و مهربون بود خندید و گفت:چقدر میخوابی دختر! پاشو برو تو حیاط برف ها منتظرتن که باهاشون آدم برفی بسازی! گفتم:ای بابا! عمو مجید حوصله داری ها... تو این سرما فقط خواب میچسبه! کی حوصله برف بازی داره آخه! _ عجب دختر تنبلی هستی! پاشو تنبلی نکن ! پاشو... بعدشم چند بار بگم منو عمو صدا نزن! سرخوش خندیدم و گفتم:وااا عمو خب چی صداتون کنم؟ _ همون مجید خالی یا آقا مجید...! خندیدم و گفتم:عمو مجید شوخیتون گرفته اول صبحی!؟ عمومجید گفت نه ! اتفاقا خیلی هم جدی میگم! همچین میگی عمو مجید انگار که من پنجاه سالمه! حالا مادرت کجاست؟ خونه نیست ؟ گفتم نه رفته بیرون خرید، کاری داشتین؟ عمو مجید کمی مکث کرد و مِن مِن کنان گفت:راستش چند وقتی هست که میخوام یه موضوعی رو بهت بگم!.گفتم خب بفرمائید عمو گوش میدم. _ باز گفت عموووو خندیدم و گفتم آخه عمو مجید ما چندین سالِ که به شما میگیم عمو مجید! من که از حرفها و منظور عمو مجید چیزی متوجه نشده بودم گفتم عمو تو رو خدا بیخیال بشین ، اصلا سردرنمیارم منظورتون چیه!!! در همین موقع صدای در اومد و مامان سبزی در دست برگشت پرسید کیه ! با کی داری حرف میزنی!؟ گفتم عمو مجیدِ ... عمو از من خداحافظ ..مامانم اومد ...گوشی ..گوشی... گوشی رو به مامان دادم و از دست عمو مجید و حرفاش خلاص شدم بلند شدم و رفتم تو حیاط! وای خدای من چه برف قشنگی باریده بود! همه جا سفیدپوش شده بود! درخت سیب کنار باغچه مون چقدر خوشگل شده بود! مثل عروسی که لباس عروس پوشیده باشه، یکدست سفید و زیبا شده بود! کمی برف گوله کردم و به سمت پایین حیاط پرت کردم! چقدر سرد بود! با خودم گفتم خدایا شکرت!چقدر این برف زیباست! همینجوری که مشغول برف بازی و شیطنت بودم... یهویی یاد عمو مجید افتادم که گفت میخاد یه چیزی بهم بگه !!! ادامه دارد... پایان قسمت اول @delbrak💞