#سارا
قسمت اول
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند.
عشق مانند مهمان ناخوانده ایست که سرزده درب خانه ی دل را به صدا در می آورد.
درست همان وقتی که اصلا منتظرش نبودی،آمادگی اش را نداشتی!و فکرش را نمیکردی!
ناغافل در وجودت رخنه می کند و تو اصلا نمی فهمی کی گرفتار شده ای...!
آخرین روزهای بهمن سال ۷۸ بود.برف سنگینی باریده بود و مدارس تعطیل شده بود.هوا به شدت سرد بود و در این هوای سرد ،خواب زیر لحاف گرم میچسبید.
با صدای مادرم که مرتب صدایم میزد چشمانم را باز کردم!
_ چه عجب! خانم خانما! بالاخره بیدار شدین! پاشو دیگه دخترم- خواب بسه- ساعت ۹ شده،چقدر می خوابی؟
با صدای خواب آلود و کسل سلام کردم و گفتم:مامان تو رو خدا بزار بخوابم.حالا یه روز هم که مدرسه تعطیله شما نمیزاری بخوابیم!
_ دختر جان لنگ ظهره، پاشو صبحونه ات رو بخور.من دارم میرم یه مقدار سبزی بگیرم،میخام برا ظهر یه کم آش درست کنم!
پاشو تکون بخور...پاشو...
من رفتم... نیام ببینم هنوز خوابی!
صدای بسته شدن در رو که شنیدم ،
تو دلم گفتم:آخ جون تا مامان بره سبزی بخره و بیاد، یه نیم ساعتی دیگه می خوابم...
لحاف رو کشیدم رو سرم و چشامو بستم.چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد،توی جام چرخی زدم و بیخیال جواب دادن تلفن شدم.چندین بار زنگ خورد و بالاخره قطع شد.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره صدای تلفن در اومد.با خودم گفتم:ای بابا این دیگه کیه!؟ اگه امروز گذاشتن یه کم بخوابیم ...!
لحاف رو کنار زدم و چار دست و پا رفتم سمت تلفن،گوشی رو برداشتم و با صدای خواب آلود گفتم:بله؟
اون طرف خط عمو مجید بود !گفت:به به! سلام سارا خانم!خواب بودی؟
سلام کردم و با خنده گفتم:نمیزارید که!
عمو مجید که خیلی شوخ و مهربون بود خندید و گفت:چقدر میخوابی دختر! پاشو برو تو حیاط برف ها منتظرتن که باهاشون آدم برفی بسازی!
گفتم:ای بابا! عمو مجید حوصله داری ها... تو این سرما فقط خواب میچسبه!
کی حوصله برف بازی داره آخه!
_ عجب دختر تنبلی هستی! پاشو تنبلی نکن ! پاشو...
بعدشم چند بار بگم منو عمو صدا نزن!
سرخوش خندیدم و گفتم:وااا عمو خب چی صداتون کنم؟
_ همون مجید خالی یا آقا مجید...!
خندیدم و گفتم:عمو مجید شوخیتون گرفته اول صبحی!؟
عمومجید گفت نه ! اتفاقا خیلی هم جدی میگم!
همچین میگی عمو مجید انگار که من پنجاه سالمه!
حالا مادرت کجاست؟ خونه نیست ؟
گفتم نه رفته بیرون خرید، کاری داشتین؟
عمو مجید کمی مکث کرد و مِن مِن کنان گفت:راستش چند وقتی هست که میخوام یه موضوعی رو بهت بگم!.گفتم خب بفرمائید عمو گوش میدم.
_ باز گفت عموووو
خندیدم و گفتم آخه عمو مجید ما چندین سالِ که به شما میگیم عمو مجید!
من که از حرفها و منظور عمو مجید چیزی متوجه نشده بودم گفتم عمو تو رو خدا بیخیال بشین ، اصلا سردرنمیارم منظورتون چیه!!!
در همین موقع صدای در اومد و مامان سبزی در دست برگشت
پرسید کیه ! با کی داری حرف میزنی!؟
گفتم عمو مجیدِ ...
عمو از من خداحافظ ..مامانم اومد ...گوشی ..گوشی...
گوشی رو به مامان دادم و از دست عمو مجید و حرفاش خلاص شدم
بلند شدم و رفتم تو حیاط!
وای خدای من چه برف قشنگی باریده بود!
همه جا سفیدپوش شده بود!
درخت سیب کنار باغچه مون چقدر خوشگل شده بود! مثل عروسی که لباس عروس پوشیده باشه، یکدست سفید و زیبا شده بود!
کمی برف گوله کردم و به سمت پایین حیاط پرت کردم!
چقدر سرد بود!
با خودم گفتم خدایا شکرت!چقدر این برف زیباست!
همینجوری که مشغول برف بازی و شیطنت بودم...
یهویی یاد عمو مجید افتادم که گفت میخاد یه چیزی بهم بگه !!!
ادامه دارد...
پایان قسمت اول
@delbrak💞
#سارا
قسمت دوم
عمو مجید پسر عموی مامان بود!
از وقتی یادمه زیاد خونه ما می اومد ما هم عمو صداش میزدیم!
ما تهران زندگی می کردیم و خانواده عمو مجید شهرستان بودن .
یادمه سالها پیش عمو مجید خدمت سربازیش تهران بود و روزهای جمعه هرهفته می اومد خونه ما!
بعد ها هم که سربازیش تموم شد،تو بازار مشغول کار شد و تو تهران موندگار شد
نزدیک خونه ما یه خونه اجاره کرده بود و مامان بیشتر وقتها برای شام دعوتش میکرد خونه مون!
بابام هم خیلی دوستش داشت!
من و خواهر و برادرهام هم همینطور!
عمو مجید آدم خنده رو و مهربونی بود. هروقت میومد خونه ما، برامون کلی خوراکی میخرید.
یادمه چند سال پیش که بابام تو محل کارش از نردبون افتاد و پاش شکست عمو مجید خیلی هوامون رو داشت و همه کارای بابا رو انجام میداد...
حالا چند سالی میشه که از اون ایام گذشته و عمو مجید هم کلی تو کارش پیشرفت کرده و یه خونه هم برای خودش خریده...!
همینطور تو فکر حرف عمو بودم که مامان صدام زد و گفت:سارا، بیا تو مامان جان، هوا سرده مریض میشی...
رفتم تو خونه و از مامان پرسیدم:عمو مجید چیکار داشت؟
مامان گفت :هیچی، زنگ زده بود حالمون رو بپرسه!
خندیدم و گفتم:حالا خوبه پریشب اینجا بوده!
مامان که این حرف من خیلی به مزاقش خوش نیومده بود با حالت کنایه و طرف دارانه ای گفت: لابد تو مغازه بیکار بوده حوصله اش سر رفته زنگ زده اینجا احوالی بپرسه !باید قبلش از شما اجازه میگرفت!؟
من که از این جواب مامان جا خورده بودم گفتم: نه والا، اصلا به من چه...!
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
از اون روز یک هفته ای گذشت. تو اتاق مشغول درس خوندن بودم،،،
مامان صدام زد که برم کمکش شام روحاضر کنم.صدای زنگ اومد. محمد، داداش کوچیکم با خوشحالی دوید سمت در و گفت:آخ جون حتما عمو مجیده...!
از مامان پرسیدم:مگه قراره عمو مجید بیاد!؟
_ آره زنگ زدم گفتم برای شام بیاد اینجا...!
بعد از دقایقی ،محمد با یه جعبه شیرینی در دست برگشت ، پشت سرش هم عمو مجید!
سلام و احوالپرسی کرد...
مامان گفت: آقا مجید چرا زحمت کشیدی شیرینی برا چی گرفتی؟
عمو مجید با لبخند و چهره همیشگیش گفت: همینجوری ، ناقابله ،گفتم دور هم بخوریم!
سلام کردم و گفتم:پس من برم چای بریزم با شیرینی بخوریم.
عمو مجید گفت:بله،چایی که شما بریزی خوردن داره...!
،،،،،،،،، ،،،،،،، ،،،،،،، ،،،،،،،، ،،،،،،،
بعد از شام و جمع کردن سفره رفتم تو اتاق که بقیه درسم رو بخونم.غرق درس خوندن بودم که عمو در زد و گفت : سارا خانم اجازه هست!؟
گفتم ؛ بله عمو ..بفرمایین ..
عمو مجید وارد اتاق شد ، یه نگاه سطحی به اتاقم انداخت و گفت:
چطوری خانم مهندس!
خندیدم وگفتم:خانم معلم !
_ فردا امتحان داری؟
+ آره
بعد از اینکه یه چرخی تو اتاقم زد روی صندلی کوچک کنار میزم نشست و یه کتاب از رو میز برداشت و شروع کرد به ورق زدن!
یه نگاهی به من انداخت و دوباره کتاب رو ورق زد!
احساس کردم یه چیزی میخواد بگه!لبخندی زدم و گفتم:عمو کاری داشتین چیزی میخوایین بگین!؟
نگاهش رو از کتاب گرفت ! رو کرد به من
و گفت: راستش آره!
مدتیه که میخوام باهات حرف بزنم، ولی فرصتش پیش نمیاد!
_ خب بگید، در مورد چی هست؟
+می دونی... راستش گفتنش برام سخته!
یعنی نمی دونم چجوری باید بگم؟ یا از کجا شروع کنم!؟
با ذوق و شوق گفتم:عمو نکنه عاشق شدی!؟ جان من بگو دیگه ، درست حدس زدم..؟؟
بگو عمو خودم برات میرم خاستگاری!
باورم نمیشد ، عمو مجید شوخ من !خیس عرق شده بود، سرش رو انداخته بود پایین و حرفی نمیزد!
خندیدم و با ذوق گفتم:عمو بگو دیگه... حدسم درست بود!؟ طرف کیه!؟
عمو مجید همونطور که سرش پایین بود گفت:راستش آره ! چند وقته!
دوباره با خوشحالی گفتم : خوب ! چه جالب ! راحت باشین ، بگین به من -بین خودمون میمونه!
عمو مجید گفت : واقعیتش اینه که یه دختر خنگول هست که من دو ساله عاشقش شدم!
هرکاری می کنم بهش بفهمونم که عاشقشم و دوسش دارم اون نمیفهمه...!
_ عه ، عمو آخه آدم به کسی که عاشقش شده میگه خنگول؟؟؟
+ چیکار کنم خب!؟ تو جای من باشی چیکار میکنی؟؟؟
_ خب اینکه کاری نداره،میرم رک و راست میگم من عاشقت شدم!
عمو مجید گفت : واقعا اگه جای من بودی این کارو میکردی!؟
گفتم : آره ...چرا که نه ...!
عمو مجید گفت؛ آخه خیلی سخته!
گفتم آره ولی بالاخره از بلاتکلیفی که بهتره!
عمو مجید که انگار منتظر این حرف من بود سری تکون داد با حالت تاًسفی گفت : آخ آخ ...بلاتکلیفی...!
بعدش دوباره سرش رو انداخت پایین و بعد از مکثی گفت:
سارا ! میخوام یه چیزی بهت بگم ...!
ادامه دارد...
پایان قسمت دوم
✍سمیه
@delbrak💞
#سارا
قسمت سوم
من که حسابی کنجکاو شده بودم و مشتاق بودم تا حرف دل عمو مجید رو بشنوم گفتم: بفرمایین عمو ،سراپاگوشم!
عمو مجید سرش رو آورد بالا یه نگاه تو چشمام کرد و با استرس خاصی گفت:
"سارا، من عاشقت شدم!"
اولش فکر کردم عمو مجید مثل همیشه داره شوخی میکنه وسر به سرم میذاره...!
خندیدم و گفتم؛ عاشق من !؟ حتما شوخی میکنید!
عمو مجید ساکت شد و دیگه حرفی نزد!
این حالت عمومجید طبیعی نبود !
وقتی خوب نگاهش کردم دیدم اثری از شوخی توی چهره اش نیست!
یهویی شوکِ شدم! انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم ! عین مجسمه بدون حرکت فقط نگاهش میکردم!
چند ثانیه ای توی سکوت گذشت...
عمو مجید سرش رو بلند کرد و آروم گفت:سارا جان تو کامل منو میشناسی! از اخلاق و رفتارم گرفته تا کار و زندگیم!
من دو سال پیش فهمیدم مهرت افتاده تو دلم و هیچ جوره نتونستم فکرت رو از سرم بیرون کنم! راستش میخواستم صبر کنم تا دیپلم بگیری بعدا موضوع رو مطرح کنم، ولی خب نشد، نتونستم! یعنی تحملم دیگه تموم شد.دوست داشتم خیالم رو از داشتنت راحت کنم...!
سارا خواهش میکنم خوب فکرات رو بکن!
اصلا برای جواب دادن عجله نکن!
اگه قبول کنی من همه جوره حمایتت میکنم!
تا هرجا دوست داشتی درستو ادامه بده، خودم همه چی برات تهیه میکنم!
مطمئن باش نمیزارم هیچ کمبودی تو زندگیت احساس کنی!
قول میدم خوشبختت کنم!
راستش من قبلا با مامانت صحبت کردم و ازش اجازه گرفتم که با خودت حرف بزنم و اگه اجازه دادی بگم پدر و مادرم هم از روستا بیان!
من که اصلا حرفهای عمو مجید باورم نمی شد، عینِ برق گرفته ها خشکم زده بود! حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم!
هر کاری میکردم زبونم نمی چرخید که حتی کلمهای جواب بدم!
بهت زده و بدون هیچ حرفی ، فقط به حرفای عمو مجید گوش میکردم !
حرفاش که تموم شد بلند شد و آروم از اتاق رفت بیرون !
با داغی اشکی که روی گونه ی یخ زده ام سرخورد به خودم اومدم...!
باورم نمیشد! عمو مجید از من خواستگاری کرده بود!؟
گریه ام شدت گرفت! همش میگفتم کاش همهی اینا خواب باشه!
همونجا رو زمین دراز کشیدم!
در سرم غوغایی شده بود!
فکر میکردم خواب دیدم !
هزاران فکر از سرم گذشت ! اصلا باورش برام غیرممکن بود ! با خودم میگفتم شاید عمومجید خواسته امتحانم کنه !
شاید منظورش چیز دیگه ای بوده !
شاید...!
اون شب مات و مبهوت توی اتاقم حبس شده بودم و تا نزدیکیای صبح خوابم نبرد! هزاران فکر و خیال از سرم گذشت!
صبح با صدای مادرم که مرتب صدام میزد به سختی از خواب بیدار شدم!
اصلا دوست نداشتم از اتاقم برم بیرون! دوباره به فکر کابوسی که شب قبل گذرونده بودم ، افتادم!
بازم یک ساعتی تو فکر و خیال بودم! آخه چطوری عمومجید روش شد اون حرفا رو به من بزنه!؟
درسته که عموی واقعی ام نیست! ولی من همیشه اونو مثل عموم میدونستم! دوستش داشتم اما مثل برادر زاده ای که عموش رو دوست داره...!
با بی حوصله گی لباس پوشیدم و کیفم رو حاضر کردم! خجالت میکشیدم با پدر و مادرم چشم تو چشم بشم !
حس یه آدم خطا کار رو داشتم!
خودمو سرزنش میکردم که چرا اینقدر با پسرعموی مامانم خودمونی رفتار کردم که اینطوری بشه...!
مامان اومد تو اتاق و نگاهی بهم کرد! فوری سرم رو پایین انداختم!
اومد کنارم نشست وگفت:چته مامان جان! چی شده؟ انگار حالت خوب نیست!
در حالی که حسابی کلافه و عصبانی بودم به مامان گفتم؛ شما میدونستی و به من هیچی نگفته بودی!؟
مامان گفت: همین چند روز پیش مجید باهام صحبت کرد و خواست از بابات اجازه بگیرم که خودش باهات حرف بزنه!
من و بابات هم میخواستیم ببینیم اول نظر خودت چیه؟
همه چی به نظر تو بستگی داره!
تا خودت نخوای هیچ اتفاقی نمی افته!
سرم رو گذاشتم روی پای مامانم و زدم زیر گریه... !
با گریه گفتم آخه چرا باید عمومجید به خودش همچین اجازهای بده!
مامان اون حق نداره! نمیتونه! نمیشه!...
مامانم بنده خدا گیج شده بود! گفت: چی میگی دخترم! چرا اینجوری میکنی!؟ هرکی ندونه فکر میکنه ما میخوایم به زور شوهرت بدیم...!
پاشو عزیزم ، پاشو برو دست و صورتت رو بشور ، الان اکرم میاد دنبالت ، مدرسه ات دیر میشه!
با اکرم از دوران ابتدایی دوست بودیم.
باهم ندار بودیم و درد دلهامون پیش هم بود.تو مسیر مدرسه یه پارک بود که معمولا گاهی از داخل پارک رد میشدیم!
تو راه برگشت مدرسه بی اختیار روی یکی از نیمکت های پارک نشستم!
اکرم پرسید:چی شده!؟ سارا امروز انگار اصلا حالت خوب نیست!
گفتم:هیچی امتحان رو خراب کردم!
_به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی!
تو از صبح که از خونتون اومدی بیرون ناراحت بودی. چیزی شده؟؟؟
+دیشب عمومجیدم اومده بود خونه مون...
_ خب!؟
زدم زیر گریه و گفتم:بیشعور ازم خواستگاری کرد! باورت میشه اکرم!؟
اکرم یه مشت محکم به پشتم زد و گفت:...
ادامه دارد ...
پایان قسمت سوم
@delbrak💞
#سارا
قسمت چهارم
اکرم یه دونه محکم زد پشتم و گفت:
بمیری سارا، دلم هزار راه رفت! گفتم حالا چی شده!؟ آخه دیونه این کجاش گریه داره!؟
+برو بابا ، تو اصلا نمیفهمی چی میگم!
_چرا ! خیلی هم خوب می فهمم!
دیشب آقامجید پسرعموی مامانت که هم پولدارِ و هم خوش تیپ! اومده خواستگاریت!
خب این کجاش گریه داره !؟
با ناله گفتم:اکرم یه لحظه خودت رو بزار جای من...!
من از بچگی با عمو مجید بزرگ شدم! عمو مجید برای من یه عموی مهربونه،یه برادر بزرگتر! من تو تموم این سالها حتی برا یه لحظه هم اونو به چشم پسر عموی مامانم ندیدم!این پیشنهادش و خواستگاری کردنش برام قابل هضم نیست!همش میگم کاش حرفهای دیشبش خواب بوده باشه...!
از همه اینا که بگذریم، عمو مجید ۲۸ سالشه و ۱۲ سال از من بزرگتره...!
دیونه من تازه هفده سالم شده!
چرا نمیفهمی ! ما هنوز بچه ایم!
مگه ازدواج الکیه!؟
اکرم که میخواست منو دلداری بده گفت: آره ، حق داری، الان که فکر میکنم واقعا حس بدیه! ولی خب دیگه اینقدر ناراحتی نداره که! برو همه این حرفهایی رو که به من زدی، به خودش بگو، مطمئنم درکت میکنه!
+همه حرف هام رو به مامانم زدم تا به گوش عمو مجید برسونه...!
،،،،،،،،،،،،،
عمو مجید باز هم مثل قبل، هفتهای یکی دو بار می اومد خونمون،ولی هروقت میومد من می رفتم تو اتاق و تا وقتی که نمی رفت بیرون نمیرفتم!
دیگه خیلی دوست نداشتم باهاش روبرو بشم!
روزها به تندی گذشت و به عید نوروز فرا رسید!
خونه هر کدوم از فامیل میرفتیم، از بابام در مورد خواستگاری و ازدواج من و مجید پرس و جو میکردن!
بابا هم میگفت:سارا هنوز بچه اس !حالا حالاها وقت داره برا ازدواج ، ولی خب ماشاالله آقا مجید دیگه وقتشه! باید به فکر یه دختر خوب براش باشیم!
وقتی می شنیدم که قضیه خواستگاری مجید از من تو فامیل پیچیده،خیلی عصبانی میشدم،ولی وقتی جواب بابام رو میشنیدم کمی آروم می شدم!
عمو مجید هر سال عید می رفت روستا پیش پدر و مادرش و خیالم راحت بود که مجبور نیستم برای فرار از نگاهش خودم رو تو اتاق حبس کنم.
از اون به بعد دیگه کمتر میومد خونمون و من خیالم راحت بود که نمی بینمش!
یه روز ظهر که از مدرسه برگشتم خونه، تا کلید انداختم و در رو باز کردم،دیدم عمو مجید تو حیاط نشسته، از دیدنش اونوقت روز توی حیاط تعجب کردم و به اجبار سلام کردم.
_ سلام! سارا خانم فراری! خوبی!
تشکری کردم و خواستم سریع برم تو خونه که جلوم ایستاد و گفت:سارا صبر کن، می خوام باهات حرف بزنم!
با این حرفش،اضطراب و استرس بود که به دلم چنگ می زد!
فصل بهار بود، ولی انگار چله زمستون شده بود!
بدنم یخ کرده بود! لرزش بدنم رو احساس میکردم و خدا خدا میکردم عمو مجید متوجه نشه...!
_ سارا مامانت گفت که اصلا انتظار نداشتی که من ازت خواستگاری کنم و میدونم که ناراحت شدی!
ولی خب! دلِ دیگه! عاشق شدن که دست خود آدم نیست!
دو ساله که تو شدی همه زندگیم!
اصلا خودم هم نمیدونم از کی و کجا شروع شد! هردفعه میرم روستا ، پدر مادرم یکی رو معرفی میکنن که بریم خواستگاری ،ولی من دلم پیش تو گیر کرده!
سارا من دوستت دارم !خیلی دوستت دارم!
مِن مِن کنان و با صدای ضعیفی گفتم:عمو مجید...
_ وااای سارا ...تو رو خدا اینقدر منو عمو صدا نزن!
+باشه ، اصلا میگم پسر عمو ، خوبه!؟
لبخندی زد و گفت:خب ؟
سریع گفتم:من اصلا حالا حالاها نمی خوام ازدواج کنم، من می خوام درس بخونم برم دانشگاه!
سرم رو انداختم پایین و گفتم:شما هم باید با کسی ازدواج کنید که حداقل بالای ۲۰ سالش باشه! نه من!
_خب هر چندسالی که تو بگی صبر میکنم!
هرچی من میگفتم، عمو مجید براش یه پیشنهاد یا راهکار داشت...!
اون روز به هر سختی ای بود از دست سوالات عمو مجید فرار کردم و خودمو نجات دادم...
از اون به بعد باز رفت و آمد عمومجید تو خونه مون بیشتر شد!
با خودم میگفتم:لابد حرفام اثر کرده و بیخیال ازدواج با من شده!
دیگه وقتی می اومد خونمون،کم و بیش توی جمع بودم و مثل قبل خودم رو تو اتاق حبس نمیکردم!
ولی خب دیگه خیلی مراقب رفتارم بودم! اصلا به عمو مجید نگاه نمیکردم و باهاش حرف نمی زدم!
،،،،،،،
اون سال بابا تصمیم گرفت خونه مون رو عوض کنه.اونجا رو فروخت وتو یه محله دیگه خونه خرید. یه خونه دو طبقه که طبقه اول مغازه بود و یه واحد کوچیک و یه حیاط جنوبی داشت و طبقه دوم بزرگتر بود.من که عادت به تو حیاط نشستن داشتم،خونه جدید رو نمی پسندیدم.چون طبقه پایین دست مستاجر بود و ما طبقه بالا می نشستیم.برای همین پشت بوم خونه شد جایگزین حیاط خونه قبلی!
عصرها و شب ها میرفتم پشت بوم می نشستم و کتاب میخوندم.
یه شب که داشتم از پشت بوم می اومدم پایین، از تو راه پله صدای بابام رو شنیدم که داشت به مامانم می گفت:خب اگه عمو و زن عموت بیان تهران من چجوری بهشون نه بگم...!؟
مامان گفت:حالا فردا دوباره با سارا حرف میزنم، شاید راضی شد!
تا این حرف مامان رو شنیدم...
ادامه دارد
@delbrak💞
💎#سارا
قسمت پنجم
تا این حرف مامان رو شنیدم،رفتم تو و با عصبانیت گفتم:مامان من که هزار بار گفتم نمی خوام! دلیلش هم گفتم که... آقا مجید شما،مثل عموی واقعیه برای من! تازه کلی هم از من بزرگتره! بعدشم من کلا نمیخوام ازدواج کنم ، میخوام درس بخونم...بابا گفت:خب بنده خدا مجید هم گفته که تا هروقت دلت خواست درست رو بخون، بابا جون چرا بهانه الکی میاری !؟
اونشب کلی با مامان و بابام حرف زدم، ولی فایده ای نداشت. من هرچی میگفتم اونا حرف خودشون رو میزدن!
آخرش هم بابام به مامانم گفت:من که روم نمیشه به عموت بگم نیان!
خودت می دونی و دخترت و عموت...!
فهمیدم زن عموی مامان زنگ زده و اجازه خواسته که بیان تهران برای نشون گذاشتن!
تو روستا رسم بر اینه که یکی از اقوام داماد، ابتدا از پدر عروس، دختر رو خواستگاری میکنه و اگه جواب مثبت بود خانواده داماد میان خونه عروس و یه انگشتر میارن و عروس رو نشون میکنن و همه چی بینشون قطعی میشه!
از اونشب باز آرامشم رو از دست دادم.عمومجید مرتب می اومد خونمون و هروقت می اومد با خودش اضطراب و استرس برام میاورد!
از نگاهاش بیزار بودم، حتی از شنیدن صداش حالم بد می شد.خودمم باورم نمیشد، من که یه روزی اون همه عمومجید رو دوست داشتم، الان اینقدر ازش تنفر داشته باشم!!!
نمیدونستم دیگه چطوری باهاش رفتار کنم که بفهمه دوستش ندارم و ازش بیزارم! انگار هر چی بیشتر بی محلی میکردم،اون مصمم تر و مشتاق تر میشد!
زمزمه هایی هم که از اطرافیانم میشنیدم اصلا خوشایند نبود.هر روز که از خواب بیدار میشدم دلشوره داشتم که نکنه خانواده عمومجید بیان!
یه روز عصر تو پشت بوم نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم، که یه چیزی خورد رو دستم !
برگشتم و اطرافم رو نگاه کردم،چشمم افتاد جلوی پام،سه چهار تا شکلات رو زمین افتاده بود!
با تعجب همه جا رو نگاه کردم! بلند شدم رفتم لبه پشت بوم و نگاهی به حیاط انداختم، دو تا شکلات هم افتاده بود تو حیاط! سرم رو بلند کردم و به روبه روم نگاه کردم.
پشت خونه ما یه سوله بزرگ بود که درش به کوچه پشتی باز میشد و حیاطش از پشت بوم ما دیده میشد.
یهو متوجه آقایی شدم که با حرکت دستش به من میفهموند که برم عقب! درست لبه پشت بوم بودم!
از حرکاتش خنده ام گرفت و یکم عقب تر رفتم...!
یهو یه شکلات دیگه پرت کرد سمتم، شکلات مستقیم افتاد تو دستم!
باز خنده ام گرفت ، برگشتم سر جام و نشستم.اونم همونجا تو حیاط کارگاه نشسته بود و منو نگاه میکرد.دیدم
ول کن نیست ، پا شدم شکلاتهایی که پرت کرده بود رو یکی یکی جمع کردم و پرتشون کردم تو حیاط کارگاه و بعد هم رفتم پایین...
از اون به بعد هروقت میرفتم پشت بوم،نگاهم به حیاط کارگاه که می افتاد،اون آقا رو میدیدم که تکیه داده به دیوار و نگاهش به پشت بوم ماست!
با خودم میگفتم عجب آدم بیکار و خجسته دلیه! این کار و زندگی نداره!؟
تا منو رو پشت بوم میدید یه شکلات پرت کرد و تا برمیگشتم سریع برام دست تکون میداد!
اصلا حوصله نداشتم،تصمیم گرفتم چند روزی عصرها بیخیال پشت بوم رفتن بشم،تا اون آقا هم دست برداره و بره دنبال کارش...!
یه هفتهای بود که فقط شبها میرفتم پشت بوم و غرق تماشای ستاره ها میشدم و برای ساعتی از فکر و خیال عمومجید بیرون می اومدم.
یه شب که داشتم برا خودم قدم میزدم و از پشت بوم خیابون و رفت و آمد ماشین ها رو تماشا میکردم،یهو یه چیزی افتاد جلو پام،برگشتم دیدم باز همون آقاست! از اینکه اونوقت شب تو کارگاه بود تعجب کردم!
این بار چند تا شکلات گذاشته بود تو کیسه فریزر به همراه یه نامه!
بازش کردم!
با خطی خوش و زیبا برام چند بیت شعر نوشته بود و در ادامه خودش رو نوید معرفی کرده بود!
از اون به بعد هر روز برام از احساس و علاقه اش نسبت به من مینوشت!
انصافا خط زیبایی داشت و نوشته هاشم به دل می نشست!
یه روز عصر که رفتم پشت بوم، دیدم تو حیاط کارگاه نیست!
به انتظار دیدنش نشستم،ولی انگار اون روز نیومده بود!
بی تاب و بیقرار دیدنش بودم، حال عجیبی داشتم.یه جور دلشوره...!
انگار چند سال گذشته و ندیدمش!
روز بعد صبح تا از خواب بیدار شدم، رفتم پشت بوم تا شاید ببینمش ولی نبود!عصر که شد سر ساعت همیشگی،دیدم تکیه زده به دیوار ونگاهش به پشت بوم ماست!
تا دیدمش قلبم به طپش افتاد!
انگار داشت از قفسه سینم بیرون میزد!
حالم دگرگون شده بود.حال کسی رو داشتم که بعد از یه انتظار طولانی عزیزش رو میبینه!
بی اختیار با ذوق و شوق براش دست تکون دادم!
نوید هم معلوم بود از دست تکون دادن من ذوق کرده! چون تابحال عکس العملی از من ندیده بود و اولین بار بود که براش دست تکون میدادم!
اون روز فهمیدم دلم براش لرزیده و دلبسته اش شدم!
نوید هر روز برام مینوشت! نوشته هایی که معلوم بود از دلش بود،که به دل منم می نشست.
همیشه پایین صفحه شماره موبایلش رو مینوشت و ازم میخواست بهش زنگ بزنم تا صدامو بشنوه!
ولی من خجالت میکشیدم که زنگ بزنم!
ادامه دارد
پایان قسمت پنجم
@delbrak
#سارا
قسمت ششم
اون سال تعطیلات تابستون، به پیشنهاد مادرم،تو آرایشگاه یکی از دوستاش برای کارآموزی، هر روز ظهر تا عصر میرفتم.
یه روز که داشتم میرفتم آرایشگاه از پشت سرم صدایی شنیدم که سلام کرد،برگشتم دیدم نوید بود! جا خوردم!
با هزار زحمت زبونم رو تو دهنم چرخوندم و جواب سلامش رو دادم.
گفت داشته میرفته مغازه چیزی بخره که اتفاقی منو دیده و...!
از اون به بعد هر روز ظهر تو مسیر آرایشگاه همراهم میشد و با هم حرف میزدیم. از خودش و علاقه ش نسبت به من میگفت و اینکه قصدش ازدواجه...
من هم یواش یواش بهش دلبسته میشدم!
دلم قنج میرفت برای حرف زدنش،راه رفتنش، برای خنده هاش!
از طرفی هم میدونستم جزء محالاته که بابا ، با ازدواج من با یه قریبه موافقت کنه.
کلا تو فامیل ما رسم نیست با غریبه وصلت کنن.بابای منم شدیدا با وصلت با غریبه مخالفِ! از طرفی هم تا وقتی خواستگاری مثل مجید باشه بابا عمرا دختر به غریبه بده!.
سه ماهی از آشنایی من و نوید گذشته بود.شهریور ماه بود و طبق هرسال باید میرفتیم روستا،اونجا باغ انگور و بادوم داریم و هر سال خودمون برای جمع کردن محصول میریم. من که هر سال روز شماری می کردم برای رفتن به روستا،امسال عزا گرفته بودم! نمیدونستم چطوری باید بیست روز دوری نوید رو تحمل کنم!هنوز نرفته دلم براش تنگ میشد!
دو سه روزی بود که رسیده بودیم روستا،خونه پدربزرگم نشسته بودم که پدر و مادر مجید اومدن.
به احترامشون بلند شدم و با مادر مجید که زن عموی مامان میشه،روبوسی کردم.با ذوق بغلم کرد و گفت:قربونت برم عروس گلم!!!
تا این حرف رو زد ترس افتاد به جونم! یخ کردم! سریع از اتاق زدم بیرون.
از خاله ام شنیدم که قراره تو همین یکی دو روز نشون بیارن!
خودشون بریده و خودشون دوخته بودن...!
انگار نه انگار که من راضی نیستم!
خاله ام تا حال منو دید گفت یه بار دیگه خودم با مجید صحبت کنم و بگم راضی به ازدواج باهاش نیستم.میگفت اگه نشون بیارن دیگه نمیشه هیچ کاری کرد.! بابابزرگم بزرگ فامیل بود و براشون خیلی بد میشد!
خاله ام به مجید پیغام داده بود که من میخوام باهاش حرف بزنم.
مجید اومد خونه بابابزرگم رفتیم تو حیاط، من هر دلیلی می آوردم، مجید حرف خودش رو میزد. می گفت فقط نشون بزاریم که من خیالم راحت بشه،بعد دو سال دیگه عقد میکنیم...
فایده ای نداشت، انگار کَر شده بود و حرفای منو نمی شنید...!
به مامانم هم که اعتراض کردم،فقط با حرفاش میخواست منو راضی کنه...!
گیج و سردرگم مونده بودم که چیکار کنم!
از خاله ام شنیدم که مجید به خیال خودش میخواد نشون بزاره که خیالش راحت باشه که کسی برای خواستگاری من نیاد! به مامانم گفته بود برای راضی کردنم هر کاری از دستش بیاد انجام میده تا من با رضایت سر سفره عقد بشینم!
داشتم دیوونه میشدم. هیچکاری از دستم بر نمی اومد! فردا شب قرار بود خانواده مجید بیان خونه بابابزرگم و نشون بزارن!
دیگه هیچ راهی برام نمونده بود. وضو گرفتم و تا صبح سر سجاده با خدا حرف زدم و درد دل کردم.از خدا خواستم خودش کمکم کنه...!
خاله ام صبح اومد بیدارم کرد،لباس مشکی پوشیده بود،فهمیدم عمه مامانم به رحمت خدا رفته!
ناراحت شدم برای از دادن عمه مهربونی که جای خالی مادربزرگم رو پر کرده بود. از طرفی اما خوشحال بودم که دیگه فعلا خانواده مجید نمیتونن بیان برا نشون گذاشتن.
وقتی برگشتیم تهران،اولین روزی که نوید رو دیدم،جریان مجید رو براش تعریف کردم و گفتم اگه واقعا منو میخواد باید زودتر بیاد خواستگاری ...
چهره نوید از شنیدن حرفام تو هم رفت! بعد مکثی کوتاه گفت:چند ماهی فرصت میخواد تا با خانواده اش صحبت کنه.
روزهای بعد هم که همدیگه رو میدیدیم ناراحت و گرفته بود. هردفعه مشخص بود میخواد چیزی بگه ولی منصرف میشدو نمیگفت...
یه روز ازم خواست بریم تو پارک بشینیم و حرف بزنیم!
از اولین روزی که منو دیده بود و از احساسی که به من داشت شروع کرد.گفت که چقدر دوستم داره و حاضره هر کاری برای رسیدن بهم انجام بده. گفت تو اولین کسی هستی که عاشقش شدم و از ته قلبم دوستت دارم!
از آینده میگفت،از اینکه میتونه خوشبختم کنه!
بغض کرده بود،رنگ چهره اش قرمز شده بود...
میفهمیدم یه چیزی هست که داره تلاش میکنه بگه و خیلی سختشه!
با صدایی نالان و لرزان گفتم:نکنه خانواده ات مخالفن!؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:سارا میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم که باید همون اول میگفتم ولی فرصتش پیش نیومد!
فقط خواهش میکنم حرفهام رو تا آخر گوش کن...
ادامه دارد...
پایان قسمت ششم
✍سمیه
@delbrak💞
#سارا
قسمت هفتم
نوید گفت: سارا لطفا به حرفام تا آخر گوش کن ...!
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
_ از بچگی اسم منو گذاشته بودن روی دختر عموم! دختر عمویی که از من یه سال کوچیکتر بود! ولی ما از همون بچگی، اصلا باهم خوب نبودیم و مثل کارد و پنیر بودیم!
همیشه با هم دعوامون میشد و اصلا آبمون تو یه جوی نمیرفت!
تا اینکه بزرگتر شدیم و سالهای بعد، من میخواستم برم خدمت سربازی!
خدابیامرز مادربزرگم به بابام گفته بود باید انگشتر بیارید و برای پروین نشون بزارین!
منم از همه جا بی خبر!
یه شب مادرم گفت شام دعوتیم خونه عموت!
وقتی رفتیم در کمال تعجب دیدم مادربزرگم یه انگشتر دست پروین کرد و ما دو تا رو نامزد اعلام کرد!
من اصلا از پروین خوشم نمیومد!،یه دختر لوس و ازخود راضی بود که اصلا علاقه ای بهش نداشتم!
اونشب وقتی برگشتیم خونه کلی با پدر و مادرم دعوا کردم و گفتم من اصلا نمیتونم با پروین کنار بیام،اون یه دختر خودخواه و بداخلاقه! اصلا خوشم ازش نمیاد انگار از دماغ فیل افتاده!
بابام گفت تا تو خدمتت تموم بشه پروین هم بزرگتر و عاقل تر میشه ! انشاالله تا اون موقع اخلاقش هم بهتر میشه! شما از بچگی اسمتون رو هم بوده! الان ما نمیتونیم زیر حرفمون بزنیم! توی فامیل زشته و آبروریزی میشه و اینجور حرفا....
رفتم سربازی و توی مدت دو سال سربازی که مثلا با پروین نامزد بودیم،خیلی سعی کردم از پروین خوشم بیاد ولی خب هربار که باهام بیرون میرفتیم و میخواستیم باهم حرف بزنیم، محال بود به دعوا و ناراحتی ختم نشه!
اصلا انگار حرف همدیگه رو نمی فهمیدیم!
دوران خدمت تموم شد و هنوز از راه نرسیده، خانواده هامون گیر دادن که باید زودتر عقد کنید و برید سر خونه زندگیتون!
به عمو و زن عموم که اصلا روم نمی شد چیزی بگم! اونا واقعا منو مثل پسر خودشون میدونستن و دوستم داشتن. ولی هرچی به پدر و مادرم التماس کردم که من و پروین از هیچ نظر به هم نمی خوریم و تفاهم نداریم، فایدهای نداشت.
رفتم با پدربزرگم صحبت کردم و قانعش کردم. پدربزرگم قرار شد اول با پروین صحبت کنه و بعد با پدر و مادرامون.
ولی در کمال تعجب پروین به پدربزرگم گفته بود که منو دوست داره!
گفته بود اگه نوید منو پس بزنه و باهام عروسی نکنه خودمو میکشم!
پدربزرگم کلی باهام حرف زد و راضیم کرد تا بالاخره با پروین رفتیم زیر یه سقف!
ولی خیلی زود، بعد از ازدواجمون فهمیدم پروین اصلا هیچ عشق و علاقه ای نسبت به من نداره و فقط به خاطر ترس از حرف مردم و اقوام که نگن دختره حتما ایرادی داشته که پسر عموش نخواستش، به پدربزرگم اون حرفا رو زده بود...!
در واقع ، پروین به خاطر غرور و خودخواهی احمقانه اش هم منو بدبخت کرد، هم خودشو!
پروین تک فرزند بود و بیش از حد لوس و خودخواه بود ، منم که دلم باهاش نبود و هیچوقت تو بحثهامون کوتاه نمی اومدم.
سه ماه از زندگی مشترکمون گذشته بود و شاید فقط ۱۰ روزش رو باهم تو خونه خودمون بودیم!
پروین همش دنبال بهانه بود و قهر میکرد و میرفت خونه پدرش!
هردفعه پدر و مادرم میرفتن دنبالش و برش میگردوندن.
یه شب بدجوری دعوامون شد و کارمون به کتک کاری کشید.اونشب کیفش رو برداشت و رفت خونه پدرش !
عموم که دخترش رو تو اون وضع دیده بود و قهرهای مکرر پروین رو میدید، پیغام داد که میخواد طلاق دخترش رو بگیره...!
دو هفتهای از اون اتفاق گذشته بود و من خودم رو بدبخت و شکست خورده میدیم دیگه دوست نداشتم برم خونه خودم ، شبها که از سرکار می اومدم، میرفتم خونه بابام.
تا اینکه خبر رسید پروین بارداره!!!
هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی از شنیدن خبر پدر شدنم ناراحت بشم...!
،،،،،،،،،،،،،،،
وقتی صحبتهای نوید به اینجا رسید، یهو بغضش ترکید و اشکاش جاری شد!
من که کاملا گیج و بهت زده بودم، فقط نگاش میکردم و نمیدونستم چی بایدبگم یا چه عکس العملی داشته باشم !
اشکاشو تند تند پاک کرد و سرشو رو به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت:سارا به قرآن قسم من دوستت دارم! فقط گناهم اینه که دیر پیدات کردم...!
سارا ، تو رو خدا کمکم کن ! تنهام نزار! خواهش میکنم ازت ...
منکه توقع شنیدن هر چیزی رو داشتم ، بجز حرفایی که نوید زده بود،
بی اختیار اشکام جاری شد و نتونستم کلمه ای حرف بزنم!
بدنم کرخت شده بود و زانوهام یاری حرکت نداشت!
حس میکردم فشارم افتاده و حالت طبیعی ندارم!
حالم حسابی خراب شده بود و نمیدونستم چکار باید کنم!
به سختی بلندشدم و از نوید خداحافظی کردم و با پاهایی بی جون ، آروم آروم رفتم سمت آرایشگاه...!
ادامه دارد...
پایان قسمت هفتم
✍سمیه
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
#سارا
قسمت هشتم
وای خدای من! نمیتونستم باور کنم!
نمیدونم خوابم یا بیدار!
ای کاش همهی حرفهای نوید فقط یه کابوس بوده باشه! ای کاش دروغ باشه...!
حال آدمی رو داشتم که زیر آوار مونده! تمام رویاهایی رو که برای خودم و نوید ساخته بودم با اون حرفهای نوید خراب و آوار شد رو سرم! راه نفسم بند اومده بود!
انگار یه نفر قلبم رو گرفته تو مشتش و محکم فشار میداد ...!
اصلا حال و روز خوبی نداشتم !
دیگه نمی دونستم شب و روزم چطور میگذره !
هر لحظه ساعتی میگذشت و هر روز ماه....!
همش با خودم میگفتم آخه چطور ممکنه نوید با این سن و سال زن و بچه داشته باشه !!!
احساس حقارت و پوچی میکردم!
حس یه آدم بازنده !
گاهی خودم رو سرزنش میکردم و گاهی نوید رو!
آخه چرا باید یه مرد متاهل عاشق یه دختر جوان بشه و احساساتش رو به بازی بگیره!
اصلا نوید چطور تونسته بود به خودش اجازه بده اینطوری با روح و روان من بازی کنه...!؟
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
یه هفته از مهر ماه و بازگشایی مدارس گذشته بود و من تو مدرسه جدید ثبت نام کرده بودم.
چون مسیر مدرسه تا خونه دور بود هر روز صبح بابا منو میرسوند و ظهر برمیگشت دنبالم.
روبه روی خونمون یه ابراز فروشی بود که نوید با صاحبش دوست بود.
هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشتم،
نوید رو میدیدم که جلوی مغازه نشسته.
تا ماشین بابا وارد کوچه میشد، سریع از جاش بلند میشد!
میدونستم که به انتظار دیدن من اونجا میشینه!
از دیدنش طپش قلب میگرفتم، ولی از ماشین که پیاده میشدم جوری رفتار میکردم که انگار اصلا متوجه حضورش نشدم! هنوز دوسش داشتم و دلم پر میکشید برای دیدنش ولی اصلا نگاهش نمیکردم و سریع میرفتم تو خونه!
میدونستم که دیگه وصالی در کار نیست! میدونستم که من و نوید دیگه هیچوقت ما نمیشیم!
بعضی وقتا که حالم بد میشد دلم میخواست بهش ناسزا بگم ونفرینش کنم! اما هر دفعه میون گریه هام فقط براش از خدا سلامتی و خوشبختی میخواستم!!!
دیگه کم کم عقلم داشت به قلبم حاکم میشد. میدونستم که هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم. ولی تمام سعی و تلاشم رو میکردم که کمتر بهش فکر کنم.
مقطع پیش دانشگاهی بودم و خودم رو سرگرم درس خوندن کرده بودم، همهی فکرم رو میبردم سمت قبولی برای دانشگاه...!
تو مدرسه با دختری دوست شده بودم که بعدا فهمیدم ازدواج کرده و تازه عروسی کرده ، ولی توی مدرسه کسی نمیدونست. نگار دختر مهربون و خونگرمی بود.
یه روز قرار شد بعد مدرسه بریم خونشون و من براش موهاش رو رنگ کنم.
خونشون نزدیک مدرسه بود و از بابا خواهش کرده بودم تا بعد از ظهر بیاد دنبالم.
رنگ موی نگار رو که گذاشتم، ساعت دو بود که یکی زنگ خونشون رو زد.
نگار آیفون رو برداشت و رو به من گفت:همسرمه، با دوستش اومده از حیاط یه سری وسیله ببرن، خیالت راحت داخل نمیان!
اینو گفت و خودش هم رفت تو حیاط!
چند دقیقه ای گذشت و دیدم نگار نیومد، کنجکاو شدم و رفتم جلوی پنجره!
از دیدن کسی که تو حیاط بود به چشمام شَک کردم!!!!
نوید بود!!! داشت چند تا جعبه رو میگذاشت پشت وانت!
نگار و یه آقایی هم که ظاهرا همسرش بود، گوشه حیاط داشتن صحبت میکردن!
قلبم داشت از جا کنده میشد!!!
خدای من! داشتم درست میدیم!؟
نوید بود!!!
از پشت پنجره کنار اومدم و روی نزدیکترین مبل نشستم …!
برام خیلی عجیب بود!
چند لحظه ای گذشت و صدای بسته شدن در حیاط اومد و همزمان نگار وارد اتاق شد …
از نگار پرسیدم مگه همسرت چیکاره اس؟ گفت:نجاره و با این آقایی که الان اومده بودن شریک هستن.
+محل کارش نزدیکه ؟
- آره تقریبا با ماشین ده دقیقه راهه!
+ خب پس حتما هر روز ناهار میاد خونه ؟
- آره ، معمولا ناهار میاد خونه ، امروز براش ناهار گذاشتم و گفتم دوستم میاد …
_اتفاقا از پشت پنجره داشتم نگاه میکردم، گفتی اون آقا که با همسرت بود شریکشه؟
- آره ، اسمش نویده ، محسن و نوید از بچگی باهم دوست بودن و الان سه ساله باهم یه جایی رو اجاره کردن و کار میکنن. آقا نوید خیلی آدم خوبیه،
تو عروسیمون خیلی کمکمون کرد.
+ انشاء الله شما هم عروسیش جبران میکنین!
نگار خندید و گفت:نوید ازدواج کرده و یه دختر دو ساله داره ، انشاء الله تو عروسی دخترش باید جبران کنیم!
+ شوخی میکنی ؟ اصلا بهش نمیاد!
- آره ، بنده خدا سنی نداره که از محسن سه سال کوچیکتره …
به قول خودش قربانی شده!
+چطور ؟
- به اجبار خانواده ازدواج کرده و اصلا با خانمش تفاهم ندارن، محسن میگفت قرار بوده جدا بشن که میفهمن خانمش بارداره و با پادرمیونی خانوادهها شون از طلاق منصرف میشن …
ادامه دارد.
پایان قسمت هشتم
✍سمیه
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت نهم
اون روز کلی با نگار حرف زدیم ولی نمیشد خیلی در مورد نوید بپرسم.
فقط فهمیدم که نوید باهام صادق بوده و دروغ نگفته …
از اون به بعد هر وقت با نگار گپ میزدیم ، به بهانههای مختلف بحث رو می بردم سمت نوید و در موردش پرس و جو میکردم …
اون طور که نگار میگفت، پروین دوران بارداری سرگرم خرید سیسمونی نوزاد بوده و تقریبا تو زندگی شون آرامش نسبی برقرار میشه و نوید فکر میکرده با دنیا اومدن بچه زندگی شون بهتر هم میشه. اما ظاهرا این فقط آرامش قبل از طوفان بوده چون بعد از دنیا اومدن بچه دوباره بهانه گیری های پروین شروع میشه. دوباره دعواها و قهرکردن ها
دوباره بحث های الکی و...
تا اینکه یه شب وسط دعوا ، پروین طفل دوماهه رو میذاره و میره خونه پدرش!!!
بچه ای که شیر مادر میخورده، چند ساعتی گرسنه میمونه و نوید نصف شب مجبور میشه از داروخانه براش شیر خشک تهیه کنه و …
از اون به بعد هم هر چند وقت یه بار به یه بهانه ای قهر میکرده و بچه رو رها میکرده و می رفته !
نوید هم ناچارن بچه رو پیش مادر خودش نگه میداشته …
تا اینکه دیگه خانواده ها هم از وضع بوجود اومده خسته میشن و به نوید و پروین میگن توافقی طلاق بگیرن!
اما نوید دلش نمی خواسته بچه اش بی مادر، بزرگ بشه و هرکاری که از دستش برمیومده برای نگه داشتن پروین و زندگی شون انجام میده...
،،،،،،،،،،،
سه ماه از آخرین باری که با نوید حرف زده بودم گذشته بود!
هفتهای یکی دوبار جلوی ابزارفروشی
می دیدمش و میدونستم که برای دیدن من میاد.
برام خیلی سخت بود، ولی باید قبول میکردم که من و نوید برای هم نیستیم.
یه روز نگار بهم گفت:نوید عاشق یه دختری شده و به محسن گفته میخواد از پروین جدا بشه و بره خواستگاری دختره!!!!
با تعجب گفتم:مگه نگفتی نوید بچه داره!؟
اگه دختره هم نوید رو بخواد مطمئنا خانواده دختره مخالفت میکنند.
نگار گفت: من و محسن که براش دعا میکنیم به عشقش برسه. محسن میگفت دختره رو خیلی دوست داره …!
نوید همش ۲۳ سالشه، حق داره با کسی که دوستش داره زندگی کنه!
+ پس تکلیف بچه اش چی میشه!؟
_ همین الانشم بچه رو مادر نوید داره بزرگ میکنه …
+ ولی به نظرم اون بچه گناه داره!
هیچکس نمیتونه جای مادر رو پر کنه.
_ بله جای مادر! نه مادر بی عاطفه ای مثل پروین …
نگار خبر نداشت با حرفهاش چه آشوبی تو دل من انداخته بود …
تصور اینکه نوید میخواد بخاطر من از پروین جدا بشه عذابم میداد.
تازه این وسط یه طفل معصوم هم بود که بخاطر من از پدر و مادرش جدا میشد!
،،،،،،،،،،،
یه هفته بود داشتم به حرفهای نگار فکر میکردم. از زاویه قلب و احساسم که نگاه میکردم، خیلی هم خوب بود!
نوید از پروین جدا میشه و میاد خواستگاری من … بچه رو هم که مادرنوید نگه میداره…من و نوید هم به هم میرسیم و یه زندگی عاشقانه رو شروع میکنیم!
ولی عاقلانه و منطقی که نگاه میکردم،میدیدم که غیر ممکنه پدر و مادرم با این وصلت موافقت کنن، منم که از اون دخترایی نبودم که بخوام رو حرف پدر مادرم حرف بزنم و تو روشون وایسم!
آخرشم دلم برای اون بچه می سوخت که این وسط قربانی خودخواهی ما بزرگترها میشد!
،،،،،،،،،،،،،
تمام تمرکزم رو از دست داده بودم، دیگه نمیتونستم درس بخونم،نه حوصله شو داشتم،نه چیزی از درس میفهمیدم…
کلافه و سردرگم شده بودم، نمیدونستم باید چکار کنم و حرف دلمو به کی بگم!
یه شب وقت نماز با گریه از خدا خواستم خودش کمکم کنه، خودش یه راهی جلوم بزاره و هر چی خیر و صلاحه برام رقم بخوره …
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه،مامان با کلی مقدمه چینی گفت:
خواستگار اومده برات!
یا خدا!!! دلم هُری ریخت !
یه لحظه حس کردم قلبم از جا کنده شد، فکر کردم نوید رو میگه …
دست و پام شل شد و نفسم به شماره افتاد.انقدر تابلو بودم که مامان هم از حال و روزم باخبر شد و با تعجب گفت:ای بابا! چی شد؟
چرا اینجوری شدی دختر!؟
گفتم خواستگار، نگفتم عزرائیل که اینجوری رنگت پرید!!!
مِن مِن کنان پرسیدم:کی هست!؟
مامان گفت: یادته چند وقت پیش پسرعمه ات احمد، با دوستش علی اومده بودن خونمون ؟
کمی فکر کردم و گفتم:آره!
+ علی با آقا رضا شوهر دخترعمو زهرا ، پسرخاله هستن!
دیروز آقا رضا اومده مغازه پیش بابات و اجازه خواسته که برای خواستگاری بیان…
من که اصلا نمیفهمیدم مامان چی میگه با تعجب گفتم : ولی من که اصلا نمیشناسمش!؟
اون روز که اومده بودن اینجا برای اولین بار بود که میدیدمش …
مامان خندید و گفت:ولی انگار این علی آقا خیلی وقته که خاطر تو رو میخواد!
با تعجب گفتم واااه !!!
اصلا اون منو کجا دیده که بخواد خاطرخواهم شده باشه!!!!
مامان باز خندید و گفت:ظاهرا تابستون تو روستا …
ادامه دارد...
پایان قسمت نهم
✍سمیه
🆔
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت دهم
چند روزی به پایان مرداد ماه باقی مونده بود و تو روستا برداشت محصول شروع شده بود. پدرم مثل بیشتر مردم روستا به شغل کشاورزی مشغولِ و از این راه گذران زندگی میکنه.
من بعد از سربازی تو کارگاه یکی از اقوام مشغول به کار شدم و الان ۶ ماهه با یکی از بچههای روستا به اسم احمد، که از قبل با هم دوست بودیم، تو تهران برای خودمون یه کارگاه کوچیک اجاره کردیم و شراکتی کار میکنیم!
الان چند روزه برگشتم روستا، تا تو برداشت محصول به پدرم کمک کنم.
امسال پدر گندم و نخود کاشته و خداروشکر محصول خوبی هم داده…
بعد از برداشت و کوبیدن و جمع کردن گندم و نخودها، حالا نوبت درختان بادوم و گردو شده و بعد هم جمع کردن باغ انگور و زدن کشمش و جوشوندن شیره انگور …
،،،،،،،،،
حاج اکبر یکی از اهالی خوب روستاست. یکی از خیرین و معتمدین روستا که زمینهاش رو در اختیار افراد نیازمند روستا قرار میده تا برای خودشون زراعت کنن و درآمد داشته باشن.
پدرم همیشه از مرام و معرفت حاج اکبر تعریف میکنه و میگه حاجی مردی متواضع و بخشنده اس.
یه روز نوبت سهمیه آب ما شده بود ولی پدرم ساعت آب رو فراموش کرده بود، منو صدا زد و گفت: علی جان برو خونه حاج اکبر و ساعت آب ما رو بپرس ...
آخه نوبت سهم آب ما بعد از حاج اکبر ِ
گفتم: باشه آقا جان.
راه افتادم و رفتم جلو خونه حاج اکبر. خواستم در بزنم که صدای خنده های دلبرانه دختری توجه ام رو جلب کرد.خوب که گوش کردم،صدای حاج اکبر هم میومد که میان خنده هاش میگفت:دختر جان کلاه منو برام بیار !!!
تا در زدم، بلافاصله دختری چشم و ابرو مشکی،با موهای سیاه و براق که تا کمرش می اومد و کلاهی که همیشه حاج اکبر سرش میذاشت روی سرش بود، با چهره ای خندان در رو باز کرد!
برای چند لحظه باهاش چشم تو چشم شدم، با همون لبخندی که رو لباش بود، گفت:سلام، بفرمائید ؟ با بابابزرگم کار دارین؟
خودم رو جمع و جور کردم و تا جواب سلامش رو دادم،صدای حاج اکبر اومد که پرسید:سارا،کیه بابا جان ؟
سارا یه نگاهی به من انداخت و گفت:بابابزرگ بیایین، فکر کنم با شما کار دارن. سارا رفت تو و صدای حاج اکبر می اومد که میگفت:عه دختر جان این چه وضعیه!؟ چرا بدون روسری رفتی در رو باز کردی؟
سارا با صدای بلند خندید و گفت:آخ آخ، ببخشید بابا بزرگ اصلا حواسم نبود!!!
وقتی حاج اکبر اومد جلو در سلام و احوالپرسی کردم و برا چند لحظه ای اصلا یادم رفت که برا چه کاری اومدم...
شانس آوردم حاج اکبر آدم خوش صحبتی بود و بین حرف هاش کلی به ذهنم فشار آوردم تا یادم اومد که برا چی اومدم!
اون روز اولین بار بود که سارا رو دیده بودم.
چهره خندانش مدام جلوی چشمم بود و صدای خنده هاش توی گوشم...
انگار دلم بدجوری اسیرش شده بود !
خونه حاج اکبر تو مسیر باغمون بود و من هر روز از جلوی خونه ی حاج اکبر رد میشدم. وقتی نزدیک خونه شون میشدم،آهسته تر قدم بر میداشتم و خدا خدا میکردم سارا رو ببینم یا حداقل صداشو بشنوم…
یه روز که داشتم میرفتم باغ، دیدم سارا تو ایوون خونه حاج اکبر نشسته و یه مجله دستشه که داره ورق میزنه… موهای بلند و مشکیش از روسری کوتاهش بیرون زده بود و با وزش باد به رقص دراومده بود.
سارا روی یه صندلی چوبی نشسته بود و پاش رو انداخته بود رو پای دیگه اش و غرق خوندن مجله ای که تو دستش بود.
ناخودآگاه همونجا رو به روی خونه حاج اکبر ایستادم و قشنگترین و لذت بخش ترین تصاویر عمرم رو نگاه میکردم!!!
،،،،،،،،،
روزها پشت سر هم میگذشت و من هر روز بیشتر شیفته سارا میشدم.
سارا نوه دختری حاج اکبر بود و تهران زندگی میکردند.
از مادرم شنیده بودم که هر سال همین موقع ها میان روستا و نزدیک مهر ماه برمیگردن تهران …
فکر اینکه سارا میره و من تا یکسال دیگه نمیتونم ببینمش دیونه ام میکرد.
همه ترس و دلواپسیم برای روزی بود که سارا و خانواده اش برگشتن تهران.…
عشق به سارا، آتشی بود که به جونم افتاده بود و من هر روز بیشتر توی این آتش میسوختم.
دیگه دل موندن تو روستا رو نداشتم.
از خانواده خداحافظی کردمو برگشتم به تهران سرکارم …
تنها دلخوشیم این بود که لااقل توی شهری که سارا زندگی میکنه، مشغول کار هستم.
با احمد و چند نفر دیگه از بچهها یه خونه مجردی داشتیم و با هم کار و زندگی میکردیم.
یه روز جمعه، احمد گفت میخواد بره خونه داییش …
تازه اون روز متوجه شدم که پدر سارا دایی احمد ِ و سارا دختر داییش ِ …
ادامه دارد...
پایان قسمت دهم
✍سمیه
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت یازدهم
روزم با فکروخیال سارا شب میشد و شبها با یاد سارا به خواب میرفتم.
برای خودم کلی نقشه تو ذهنم چیده بودم.تصمیم گرفته بودم علاقه ام به سارا ، رو با مادرم در میون بزارم.هربار
که برای دیدن خانواده ام به روستا میرفتم،هروقت از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم، دلم بیشتر برای سارا تنگ میشد.
روزشماری میکردم برای شهریور ماه،که سارا رو ببینم.
یکی از روزهای گرم خرداد ماه سال ۷۹ بود، مشغول کار بودیم که تلفن زنگ خورد و خبر رسید زندایی بزرگه احمد فوت شده...
به رسم رفاقت همراه احمد رفتیم بهشت زهرا برای خاکسپاری…
خاکسپاری که تموم شد،از دور مادر احمد رو دیدم و رفتم جلو تا احوالپرسی کنم و تسلیت بگم. داشتم با مادر احمد صحبت میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم گفت:سلام عمه جون!!!
برگشتم و دیدم ساراست … یه لحظه از دیدنش تعجب کردم. بعد یادم افتاد که زندایی احمد زن عموی سارا میشه.…
مادر احمد سارا رو بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت ، منم همونطور مات و مبهوت داشتم نگاشون میکردم. بعد از چند لحظه مادر احمد برگشت سمتم و از من تشکر کرد و دعوتم کرد که حتما برای ناهار برم.
سارا همونطور که دستش تو دست عمش بود نگاهی به من انداخت و سلام کرد.
خبر نداشت که همون یه کلمه ای که ازش شنیدم چه آشوبی تو دلم برپا کرد. حالم دگرگون شده بود و صدای طپش قلبم رو میشنیدم. از ترس اینکه نکنه مادر احمد پی به حالم ببره
هول و دستپاچه خداحافظی کردم و برگشتم خونه …
صدای سارا تو گوشم میپیچید و خدایا چقدر لحن و صداشو دوست داشتم…
روزها به کندی میگذشت. بالاخره شهریور ماه رسید و من برای دیدن سارا لحظه شماری میکردم.
روزی چند بار از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم تا بالاخره سارا رو دیدم که با خاله اش از خونه بیرون اومد …
باز قلب لعنتی ام داشت از سینه ام بیرون میزد، دلم میخواست برم جلو و سلام و احوالپرسی کنم و صدای سارا رو بشنوم…
ولی نتونستم…
آروم و قرار نداشتم، دیگه طاقتم تموم شده بود، تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم. مادرم وقتی فهمید پسرش عاشق شده کلی ذوق کرد و خوشحال شد …
قرار شد خودش به بابام بگه تا برام پا پیش بزارن.
بابام هم تا شنید من میخوام ازدواج کنم خوشحال شد ولی تا مادرم گفت:علی چشمش نوه حاج اکبر رو گرفته از این رو به اون رو شد. ترش کرد و عصبانی گفت:آخه پسر عقلت کجا رفته؟ ما کجا و حاج اکبر کجا ؟
بابا جان آدم باید اندازه دهنش لقمه برداره … چرا برم در خونه کسی رو بزنم که میدونم جواب منفی میشنوم!!!
از قدیم هم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز…
منکه اصلا توقع همچین رفتاری رو از پدرم نداشتم سکوت کرده بودم و فقط گوش میدادم.
مادرم گفت:واااه!!! عباس آقا چرا اینطوری میکنی ؟ چرا جوش میاری ؟
مگه پسر من چشه ؟ خیلی هم دلشون بخواد!!!
چهار ستون بدنش که سالمه الحمدلله ، اهل رفیق بازی و دود و دم هم که نیست. کار هم که داره …
دیگه چی میخوان ؟؟؟
بابام باز شاکی تر از قبل گفت:اولا که اونا هیچ جوره به ما نمیخورن، دوما اصلا به ما دختر نمیدن ، سوما به فرض محال که دادن، آخه پسر جان، دختری که تو ناز و نعمت بزرگ شده ، تو تهران و همچین خانواده ای،
میدونی چقدر توقعاتش بالاست ؟
اصلا تو میتونی تو تهران براش عروسی بگیری؟ بابا جان مگه الکیه از تهران زن گرفتن …تو روستا این همه دختر خوب هست ، هر کدوم رو بخوای برات میرم خواستگاری و مطمئنم که هیچکدومم جواب منفی نمیدن …
بابام با حرفاش بدجوری زد تو برجکم،
اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری مخالفت کنه…
اونروز بابا عصبانی بود و مادرم اشاره کرد چیزی نگم و برم بیرون …
بعد هم گفت:خیالت راحت خودم راضی اش میکنم بره با حاج اکبر صحبت کنه، درسته حاج اکبر وضع مالیش خوبه و از ما بالاترن ولی خیلی خانواده خاکی و متواضعی هستن.
دخترش هم خانم خوبیه مثل حاج اکبر مهربون و خونگرمه …
اگه بابات قبول نکرد بره با حاجی صحبت کنه، خودم میرم با مادر سارا صحبت میکنم.
با حرفای مادرم کمی آروم شدم و دلگرم …
سارا عادت داشت هر روز تو ایوون روی صندلی مینشست و غروب آفتاب رو تماشا میکرد. منم پشت تیر برق می ایستادم و غرق تماشای سارا میشدم.…
بابام بالاخره راضی شده بود بره با حاج اکبر صحبت کنه و من بی صبرانه منتظر بودم تا برگرده خونه …
بابا اومد و خبری که برام آورد غیر منتظرانه ترین خبر بود …
گفت:سارا رو میخوان بدن به برادر زاده حاج اکبر و فردا شب شیرینی خورونشونه …
منتظر شنیدن هر خبری بودم بجز این! دنیا رو سرم خراب شد. دلم میخواست فریاد بکشم. از خونه زدم بیرون …
به خودم که اومدم دیدم وسط بیابونم و کلی از روستا دور شدم…
ادامه دارد.
پایان قسمت یازدهم
✍ سمیه
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت دوازدهم
وقتی عصر به خونه برگشتم، مادرم حسابی نگران شده بود! حال خوبی نداشتم و حسابی کلافه بودم.
همینجور که ناراحت و تو فکر بودم ،
صدای پدرم رو شنیدم که به مادرم میگفت:خانم زود حاضر شو باید بریم خونه حاج اکبر …
با شنیدن اسم حاج اکبر از جا پریدم و رفتم کنار پنجره!
مادرم پرسید چه خبره؟ چی شده!؟
پدرم گفت:شهربانو خانم خواهر حاج اکبر به رحمت خدا رفته!
اولش بیخیال برگشتم و روی زیلو دراز کشیدم،ولی یدفعه یه نور امیدی تو دلم تابید!
برای شهربانو خانم یه فاتحه ای فرستادم و با خودم گفتم خداروشکر فعلا شیرینی خورون کنسله و منم وقت دارم که یجوری به گوش سارا برسونم که دوسش دارم!
ولی آخه چجوری !؟
تصمیم گرفتم نامه ای براش بنویسم و بهش بگم که چقدر خاطرشو میخوام.
بعد از چندین بار نوشتن و خط خطی کردن، بالاخره نوشته هام رو پاکنویس کردم.
دنبال فرصت مناسبی بودم که نامه رو به سارا برسونم ولی سارا هیچ وقت تنها بیرون نمی اومد!
مونده بودم چیکار کنم؟ تا اینکه فکری به سرم زد!
یه سبد برداشتم و رفتم باغ!
از درخت گلابی باغمون ، گلابی های درشت و رسیده رو دستچین کردم و چیدم تو سبد و رفتم خونه حاج اکبر..
در زدم، حاج اکبر از ایوون صدام کرد و گفت:در بازه بیا بالا…
سریع از پله ها رفتم بالا و سبد رو به حاج اکبر دادم و گفتم بفرمایین حاج اکبر اینو بابام فرستاده! ناقابله.
حاجی تشکر کرد و گفت صبر کن سبدو خالی کنم و بیام. تا حاج اکبر بیاد از فرصت استفاده کردم و نامه رو زیر پایه صندلی ای که سارا می نشست گذاشتم.
حاجی با لبخند از اتاق بیرون اومد و گفت:دستت درد نکنه، ولی کاش یه خورده زودتر آورده بودی چند تایی میزاشتم برای نوههام تو راه میخوردن.
با تعجب پرسیدم تو راه!؟ مگه کجا رفتن!؟
حاجی گفت:برگشتن تهران دیگه
وااای خدای من چه گندی زده بودم!!!
حالا نامه رو چجوری بردارم!؟
حاجی تا جلوی در بدرقه ام کرد و در رو بست!
فقط خدا خدا میکردم نامه دست حاج اکبر نیوفته!
ناراحت برگشتم خونه و گوشه ای از حیاط،کنار درخت زردآلو نشستم.
از بچگی هروقت ناراحت بودم، به اونجا پناه میبردم. پدرم که از حال و روزم خبر داشت، اومد و کنارم نشست و مثلا میخواست دلداریم بده!
گفت؛ بابا جان چرا اینقدر خودخوری میکنی؟اتفاقی نیوفتاده که! این دختر نشد یکی دیگه! برا جوونی مثل تو دختر فراوونه!
یکیش همین دختر عموت!
خیلی هم از نوه حاج اکبر خوشگلتره!
عصبی و کلافه گفتم:بابا من اصلا نمیخوام ازدواج کنم، اگه سارا شد که شد ،اگه نه که تا آخر عمرم مجرد میمونم.!
،،،،،
یه ماهی بود که برگشته بودم تهران،احمد متوجه حال خراب و کلافگی ام شده بود و هر شب میپرسید که چی شده؟
بالاخره یه شب میون سین جین کردن هاش، مجبور به اعتراف شدم و همه چی رو براش تعریف کردم.
احمد اولش به حالت شوخی و مسخره بازی با مشت و لگد به جونم افتاد و با خنده گفت ای نامرد!
حالا دیگه عاشق دختر دایی ما میشی!؟
بعد کلی شوخی و خنده، با اطمینان بهم قول داد که هر طور شده دست سارا رو میزاره تو دستم!
با تردید گفتم:آخه با وجود آقا مجید فکر میکنی داییت به من دختر میده!؟
احمد خندید و گفت:خیالت راحت،مجید یه ساله از سارا خواستگاری کرده ولی شنیدم سارا خودش اصلا راضی نیست!
تا احمد اینو گفت، جونِ تازه ای گرفتم و
گل امید تو وجودم شکوفا شد😍
یه روز جمعه احمد میخواست بره به دایی اش سر بزنه. به منم پیشنهاد داد تا باهاش برم. ولی من اصلا روم نمیشد و گفتم نه نمیتونم بیام.
اما احمد دست بردار نبود.با شیطنت گفت خونه پدر زن آینده اته!
بیا بریم به دایی و زن دایی ام معرفیت کنم. همینطوری بشینی و دست رو دست بزاری که کاری درست نمیشه.
باید یه قدمی برا رسیدن به عشقت برداری یا نه!؟
بالاخره با کلی خجالت با احمد راهی شدم و رفتیم خونه داییش!
تا سارا اومد تو پذیرایی و سلام کرد،طپش قلبم شدت گرفت،جوری که میترسم بقیه صداشو بشنون!
خیس عرق شده بودم و تند تند صورتم رو پاک میکردم!
احمد که کنارم نشسته بود،آروم به پام زد و تو گوشم گفت:پسر خودتو جمع کن! رنگت عین لبو قرمز شده!!!
مادر سارا همونطور که قبلا از مادرم شنیده بودم، خانم مهربون و خونگرمی بود.کلی اصرار کرد که برا شام بمونیم.ولی احمد چون میدونست من معذبم، قبول نکرد و بلند شدیم که بریم،مادر سارا رفت تو آشپزخونه و با یه ظرف تو دستش برگشت. ظرف رو داد به احمد و گفت:حالا که نمیمونید،این الویه رو ببرید خونه بخورید.سارا ظهر درست کرده بود،اینم قسمت شما بوده!
وقتی رسیدیم خونه،احمد با شیطنت گفت:بیا دستپخت همسر آینده ات رو بخور ببین چطوره!
داشتن دوستی مثل احمد واقعا نعمتِ.
انقدر بهم امیدواری داده بود که دیگه خودمم باورم شده بود که به خواسته دلم میرسم!
به پیشنهاد احمد زنگ زدم روستا و از پدرم خواهش کردم که با پسر خاله ام آقا رضا صحبت کنه و ازش بخواد که بره پیش پدر سارا و موضوع رو مطرح کنه...
ادامه دارد...
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
@delbrak1💞
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت سیزدهم
قضیه خواستگاری دوست پسرعمه احمد رو کلا نشنیده گرفتم. تمام فکرم پیش نوید بود که یه وقت با بی فکری کاری نکنه!
،،،،،،،،،،،
یه روز که احمد اومده بود خونمون و همه نشسته بودیم،.. احمد بحث رو برد سمت علی دوستش و شروع کرد ازش تعریف کردن!
اینکه چقدر زرنگ و کاریه!
از اخلاق و رفتار خوبش!
از خانواده اش و اینکه آدمهای مومنی هستند و…
به اینجا که رسید بابام گفت: آره با عباس آقا یه رفاقت قدیمی داریم.میشناسمش،آدم خوبیه!
احمد با خنده گفت:خب خداروشکر،از دایی که بله رو گرفتم! زن دایی جون نظر شما چیه ؟
مامان نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:والا فعلا که سارا خانم قصد ازدواج نداره،میخواد درسش رو بخونه!
احمد سریع گفت:خب بخونه…
بعد هم رو کرد به من و با شیطنت گفت:بخدا این دوستم خیلی پسر خوبیه، بهتر از این گیرت نمیادااا…
مامان با کنایه گفت:والا بهتر از دوست شما هست! کیه که قدر بدونه و حرف گوش کنه!
از اون به بعد تقریبا هر هفته احمد میومد خونه ما و هر دفعه از علی تعریف میکرد.فامیل های علی آقا هم دست بردار نبودن و هر چند وقت یکبار می اومدن پیش بابام و اجازه میخواستن که پدر و مادر علی بیان برای خواستگاری…
ولی پدر و مادرم هر دو مجید رو از هر نظر بهتر از علی میدونستن و میگفتن اگه قرار باشه سارا ازدواج کنه،نظر ما به مجید ِ !
از اون طرف،از نگار خبرهای خوبی نمی شنیدم. نگار میگفت نوید تصمیمش رو گرفته و برای طلاق اقدام کرده؛در صورتی که پروین نمیخواد طلاق بگیره…نگار میگفت حالا که پروین سر عقل اومده و برگشته خونه،نوید از خر شیطون پیاده نمیشه!
من هنوزم نوید رو دوست داشتم،ولی میدونستم حتی اگه از پروین هم جدا بشه، غیر ممکنه پدر و مادرم قبول کنن به مردی که قبلا ازدواج کرده و یه بچه هم داره،دختر بدن!
هم دلم برا نوید میسوخت،هم برا پروین و دخترش!
اصلا دوست نداشتم من مسبب بدبختی و خراب شدن زندگی یکی دیگه باشم…
از روزی که آقا رضا،پسرخاله ی علی،برای اولین بار قضیه علی رو مطرح کرده بود،چند ماه گذشته بود و علی هم دست بردار نبود و همچنان احمد از طرفش برام پیغام می آورد.
یکی از روزهای گرم تیر ماه بود و با خانواده داییم رفته بودیم جنگل؛عمو مجید هم اومده بود. بابام و داییم مشغول تهیه آتیش بودن
مامان و زن دایی هم جوجه ها رو سیخ میگرفتن…
بچهها هم هر کدوم رفته بودن طرفی و خودشون رو سرگرم کرده بودن.
منم کنار رودخونه رو یه تخته سنگ نشسته بودم و غرق رویاهای خودم بودم که حضور عمو مجید رو در کنارم حس کردم! اومد و روی یه تخته سنگ کنارم نشست!
_ چه خبرا سارا خانم!؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی عمو، سلامتی…
_ مثل اینکه تو کلا نمیخوای این کلمه عمو رو بیخیال بشی!؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.
عمومجید آهی کشید و گفت:سارا، تو نمیخوای منو از این بلاتکلیفی در بیاری!؟ تورو خدا یکم منو درک کن. الان یک سال و نیمه که از حال دلم خبر داری!
بی معرفت حتی نگاهت رو هم ازم دریغ میکنی!
خب تو بگو من چیکار کنم!؟
با حرفهای عمو مجید تمام تنم شروع به لرزیدن کرد!
به سختی و با زحمت قفل لبهامو باز کردم و همونطور لرزون گفتم:عمو! خب شما یخورده منو درک کن …!
شما از بچگی برا من عمو مجید بودی و هستی! احساس من به شما، حس یه برادرزاده است که میتونه به عموش داشته باشه!چرا متوجه نیستین!؟
صحبت های ما ادامه داشت تا اینکه
نمیدونم چرا یهویی عصبی شدم و وسط صحبتهام با عصبانیت گفتم اصلا میدونید چیه؟
من فکرامو کردم.میخوام با علی ازدواج کنم!
خودمم نمیدونم اون لحظه چرا اون حرفو زدم. ولی با این حرف صدای شکستن و خرد شدنش رو به وضوح دیدم و شنیدم!
عمو مجید سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت!
به شدت از زدن اون حرف پشیمون شدم و با دیدن اون حجم از ناراحتی عمو مجید عذاب وجدان گرفتم.ولی دیگه کاریش نمیشد کرد!
از عمو مجید عذرخواهی کردم ولی دیگه فایده ای نداشت
فقط خوبیش این بود که با اون حرف من بالاخره عمو مجید از من قطع امید کرد و کاری کرد که من هیچوقت تصورشم نمیکردم!
بعد از اون روز فهمیدم عمومجید رفته بود محل کار علی و کلی درموردش تحقیق کرده بود!
بعد هم رفته بود با خودش صحبت کرده بود و بهش گفته بود: من سارا رو خیلی دوست داشتم، ولی حالا که اون منو مثل عموش میدونه،از این به بعد منم مثل برادرزاده ام دوسش دارم. سارا تو رو برا ازدواج انتخاب کرده و جوابش به تو مثبتِ!
اومدم اینجا تا از نزدیک ببینمت و مطمئن بشم که میتونی خوشبختش کنی!
اصلا فکرشم نمی کردم با اون دو تا جمله ای که به عمومجید گفتم،همچین گرفتاری ای برای خودم درست کنم!
ادامه دارد...
پایان قسمت سیزدهم
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت چهاردهم
بعد از اشتباه من و حرف هایی که به عمو مجید گفتم،
احمد زنگ زد به مامان و براش تعریف کرد که مجید رفته پیششون و چه حرفهایی زده!
احمدگفت ما روی حساب حرفهای آقا مجید و اینکه از ازدواج با سارا منصرف شده، زنگ زدیم پدر علی و خانواده اش که از روستا بیاین برای خواستگاری!
مامانم با شنیدن این حرف ها عصبانی شد ،توپید به احمد و گفت: زنگ بزنید نیان...
یعنی چی که خودتون میبرین و خودتونم میدوزین!
ولی احمد خنده کنان گفت: زن دایی دیگه دیر شده، عباس آقا تو راهه و وقتی برسه حتما با گل و شیرینی مزاحم میشیم!
مامان هر کاری کرد نتونست حریف احمد بشه و آخر سر با کلافگی و درماندگی گفت: احمد آقا ، به عنوان مهمون بیایین،قدمتون روی چشم،ولی برای خواستگاری *نه!*
مامان وقتی تلفن رو قطع کرد،با همون حالت عصبانی تشر زد به من که با اجازه کی این حرفها رو به آقا مجید زدی!؟
من الان جواب باباتو چی بدم؟
جواب عباس آقا رو چی بدم؟
بگم این بچه یه چیزی سر خود گفته؟
اون بنده خدا هم داره به امید جواب مثبت از دهات میاد تا اینجا !
آخه این چه کاری بود کردی دختر؟
چرا با آبروی ما بازی میکنی !؟
من که عصبانیت مامان رو دیدم، ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم.
هر چند در واقع جوابی هم نداشتم…
در اون لحظه،
به نظرم سکوت بهترین راهکار بود...
چند ساعت بعد دوباره تلفن زنگ خورد.مامان تو آشپزخونه بود و من گوشی رو برداشتم.
+بله بفرمایید؟
کسی که پشت خط بود جواب نداد
انگار که تردید داشت و میخواست مطمئن بشه..فقط صدای نفس هاش میومد...
+الو بفرمائید!؟
+الو...
با کمی تاخیر بالاخره صدایی آشنا گفت سلام …
با تردیدجواب سلامش رو دادم و با دقت به صدا گوش کردم.
-الو سارا خودتی؟ خوبی!؟
درست شنیده بودم!خودش بود!
نوید بود!
وقتی مطمئن شد خودم پشت خطم، تند تند گفت:سارا جان! دلم برات یه ذره شده! تروخدا،تو رو به جان هر کی دوست داری قسم میدم، فردا صبح بیا همون جایی که آخرین بار با هم حرف زدیم. ساعت ۱۱ منتظرتم...
من که هنوز گیج بودم و مطمئن نبودم دارم چی می شنوم با صدای مامان یهو به خودم اومدم که پرسید؛ سارا کیه؟
گوشی رو زود گذاشتم و گفتم هیشکی، اشتباه گرفته بود.
تلفن رو که قطع کردم ،توی سرم هزاران فکر شروع به چرخیدن کرد و شروع کردم باخودم کلنجار رفتن!
از آخرین باری که با نوید حرف زده بودم حدود ده ماه گذشته بود.ده ماهی که خیلی برام سخت گذشته بود و خیلی با خودم فکر کرده بودم.
خودمم دلم براش تنگ شده بود و دوست داشتم ببینمش، ولی میدونستم که کارم اشتباهه!
اون شب تا صبح خوابم نبرد.تا صبح نبرد نابرابری بین عقلم و دلایلش و قلبم و احساساتم برقرار بود.از هر طرف که می رفتم به در بسته میخوردم و کلافه تر میشدم.
بعد از کلی کشمکش بین عقل و دلم، بالاخره به حرف دلم گوش دادم و تصمیم گرفتم برم ببینمش…
ولی به خودم قول دادم که این آخرین بارخواهد بود و باید هر جور شده طوری با نوید حرف بزنم که ازم دل بکنه و بره سراغ زندگیش!
صبح روز بعد با هزار دلشوره و دلواپسی آماده شدم و رفتم به همون پارک همیشگی
از دور نوید رو دیدم که منتظر من ایستاده بود
تا منو دید سریع اومد سمتم و با لبخند سلام و احوالپرسی کرد.
دلم براش تنگ شده بود ولی تمام سعی و تلاشم رو کردم که نگاهش نکنم تا متوجه دلتنگیم نشه.فقط با خودم تکرار میکردم که این آخرین بارِ...
نوید شروع کرد به صحبت
اول معذرت خواهی کرد.
+میدونم که از دستم دلخوری.من حق نداشتم عاشقت بشم و تو رو دلبسته خودم کنم.اینو میدونم.بخدا اون اوایل کلی به خودم بد و بیراه میگفتم و عذاب وجدان داشتم.میدونستم کارم اشتباهه.شاید فکر کنی خائنم یا یه مرد هوس باز و تنوع طلبم. ولی بخدا هیچکدوم از اینا نیستم.
سارا ، من به اشتباه ازدواج کردم، به زور ازدواج کردم،هیچی از زندگیم نفهمیدم،خیلی سعی کردم زندگیم رو حفظ کنم،خیلی سعی کردم براش بجنگم ولی وقتی هیچکدوم هیچ حسی به هم نداشتیم ،دیگه چه کاری از دست من میومد!؟
تا اینکه تو رو دیدم و وقتی به خودم اومدم دیدم از صمیم قلب دوستت دارم و میدونم تو هم دوستم داری.
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه!
من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم!
همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم..
حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟
_پریا رو که مادرم تا امروز زحمتش رو کشیده، از این به بعد هم مادرم بزرگش میکنه.
+به نظرت این خودخواهی نیست که داری برا پریا تصمیم میگیری؟ پریا حق داره کنار پدر و مادرش زندگی کنه.
نوید، خوب گوش کن! درسته من دوستت دارم، خیلی هم دوستت دارم، ولی اگه یک درصد میدونستم متاهلی و بچه داری هیچوقت حتی نگاهتم نمیکردم،چه برسه به اینکه بخوام دلبستت بشم.
_ولی سارا...
پریدم وسط حرفش و گفتم: ...
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت پانزدهم
پریدم وسط حرف نوید و گفتم:
نوید درسته ما عاشق هم شدیم، ولی این عشق اشتباهه..
من نمیتونم با خودخواهی ،زندگی یه نفر دیگه رو خراب کنم.
پریا وقتی بزرگ بشه، منو عامل اصلی و مقصر جدایی پدر و مادرش میدونه...
نوید تو رو خدا به این چیزایی که میگم فکر کن.
ما دوتا واسه همدیگه نیستیم!
شایدم خواست خدا بوده که منم طعم شیرین عشق و بعدش تلخی جدایی و حسرت رو بچشم!
نمیدونم ، ولی هرچی که بود دیگه تموم شد! یعنی باید تمومش کنیم. این به نفع هر دومونه ،حتی به نفع پریا و مادرش!
وقتی این حرفها رو به نوید میزدم ، به این فکر میکردم که شایدم دارم تاوان شکستن دل عمو مجید رو میدم!
می دونستم باید همینجا به این عشق پایان بدم چون بن بست بود و برای هیچکدوم ما سودی نداشت و پایانش مثل روز روشن بود!
اما هر چی من می گفتم ، نوید دلیل های خودش رو داشت و هیچ جوره نمیخواست قبول کنه که بی فایده است و ازدواج ما شدنی نیست!
همه اش سعی میکرد با وعده وعید و راهکارای خودش منو از تصمیمم منصرف کنه!
برای خودمم سخت بود و تلخ !،
نمی تونستم به همین راحتی خودمو راضی کنم!
ولی باید هر طور شده بود نوید رو از خودم میروندم.
باید کاری میکردم تا مهرم از دلش بیرون بره!
وسط این حرفها صدای نگار هم تو گوشم می پیچید که میگفت پروین برگشته سر خونه اش و راضی به طلاق نیست!
نمی خواد زندگیش از هم بپاشه!
میدونستم اگه به نوید جواب رد بدم،بالاخره به خاطر دخترش هم که شده برمیگرده سر زندگیش . ولی آخه چجوری باید متقاعدش میکردم!
ظاهرا نوید عزمش رو برای جدایی از پروین جزم کرده بود و گوشش اصلا بدهکار نبود!
یهو یه فکری به ذهنم رسید !
'همونطور که به دروغ به عمومجید گفته بودم میخوام با علی ازدواج کنم، باید یه بار دیگه دروغم رو تکرار کنم و خیال نوید رو راحت کنم'.
رو کردم سمت نوید و گفتم: راستش نوید میخوام یه چیزی رو بهت بگم!
نوید با دلواپسی گفت:بگو...
کمی مکث کردم و بعدش گفتم: واقعیتش اینه که امشب قراره برام خواستگار بیاد و جواب منم بهش مثبت ِ ِ
نوید که اصلا توقع شنیدن این حرف رو نداشت، شوکِ شد! عصبی چند باری دست به صورتش و موهاش کشید
صورتش قرمز شده بود ، انگار غیرمنتظره ترین خبر زندگیشو شنیده بود!
گفت:سارا تو رو خدا دروغ نگو انقد عذابم نده! من میدونم که داری الکی میگی!
بگو که دروغه...
گفتم: نه بخدا ، دروغ نیست.یکی از همسایه های بابابزرگم هست از روستای پدری...
نوید که حسابی کلافه و سردرگم شده بود دیگه نمیدونست چی بگه و فقط با بُهت نگام میکرد!
چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم شد…
استرس داشتم، نمیتونستم بفهمم تو فکر نوید چی میگذره!
منتظر هر عکس العملی از نوید بودم!
دلم بدجور به شور افتاده بود
تو دلم دعا میکردم که خدایی نکرده نوید کار احمقانه ای نکنه!
شایدم باز از گفتن این حرف پشیمون شده بودم!
اصلا نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته، فقط دوست داشتم زودتر اون لحظات بگذره...
نوید سرش رو توی دستاش گرفته بود و به زمین خیره شده بود.
بعد از سکوتی بلند مدت بالاخره سرش رو بالا آورد و سکوت رو شکست و در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود با بغض گفت: سارای خوبم برات آرزوی خوشبختی میکنم.اینو بدون که همیشه در خاطرم خواهی بود...
اینو گفت و از روی نیمکت پارک بلند شد و از جلوی چشمام ، آروم آروم دور شد و به سمت بیرون پارک رفت.
اون لحظات و اون دقایق صدای شکستن قلب هامونو شنیدم. مخصوصا صدای قلب نوید رو...
اون روز بدترین و تلخ ترین روز زندگیم بود...
نوید با قلبی شکسته از من جدا شد و رفت
رفتن و دور شدن نوید برای منم سخت و اندوه بار بود ولی چاره ای نبود و باید به این جدایی تن میدادیم
حال اون روز منم دست کمی از نوید نداشت با این تفاوت که شاید من کمی منطقی تر به مسئله نگاه میکردم و سعی کرده بودم بر احساساتم غلبه کنم!
با این وجود وقتی نوید رفت ، ناخودآگاه جاری شدن اشکها روی گونه هامو حس کردم!
نوید رفت ولی انگار قسمتی از وجودمو کَند و با خودش برد!
اون لحظه معنی واقعی فراغ و جدایی رو با تمام وجود حس کردم ...
ادامه دارد...
پایان قسمت پانزدهم
🌱🔅🌱
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت شانزدهم
بعد از اون وداع تلخ با نوید، ناراحت و کلافه برگشتم خونه
به محض ورود، دیدم مامان خیلی عصبانیه! پرسیدم چی شده؟
مامان چشم غره ای رفت و با عصبانیت
گفت:آخه من از دست تو چیکار کنم دختر!؟
بابای علی و احمد و آقا رضا دارن میان اینجا… حالا چی بهشون بگیم!؟
من که حالم خراب بود، با حرف مامان حالم بدتر شد. نمیدونستم چی باید بگم!
با ناله گفتم:ای وای من ! ای خداااا آخه من چه گناهی کردم که بامن اینجوری میکنی!
دیگه خسته شدم! دیگه بسه!
دیگه طاقتم تموم شده!
اشک از چشمام سرازیر شد و بغض درونم یه بار دیگه ترکید!
بیچاره مامان که از اوضاع من بی خبر بود، دستپاچه شد و گفت:چی شد دختر؟ چرا اینجوری میکنی؟ من که چیزی نگفتم مامان جان…
خیلی خب بزار حالا بیان، یه چیزی میگیم دیگه…
این همه ناراحتی نداره ...
رفتم تو اتاقم در رو بستم و روی تخت دراز کشیدم.
حوصله هیچی و هیچکس رو نداشتم
به اتفاقات گذشته فکر میکردم و همه آنچه که برام اتفاق افتاده بود مثل یه فیلم سینمایی جلو و عقب میکردم!
چند ساعتی گذشت و با شنیدن صدای زنگ خونه متوجه شدم که مهمون ها اومدن!
من ترجیح دادم تو اتاقم بمونم و اصلا بیرون نرم!.
بعد از احوالپرسی ها و صحبت های معمولی عباس آقا ، پدر علی شروع به صحبت کرد و موضوع من و علی رو پیش کشید. از شرایط و اتفاقات خودشون گفت و همچنین از علاقه شدید علی به من.
حسابی از اخلاق و محاسن علی گفت و در آخر قول داد که همه جوره پشت پسرش هست تا علی بتونه بهترین زندگی رو برا من درست کنه!
حرفهای عباس آقا که تموم شد، رو کرد به بابام گفت: مرتضی خان نظر شما چیه !؟
بابا کمی این دست و اون دست کرد و گفت: والا عباس آقا چی بگم !
من که شما رو خیلی ساله میشناسم و مطمئنم پسری که سر سفره شما بزرگ شده و شما تربیتش کرده باشین،همه جور سالم و قابل اعتماده
ولی تصمیم نهایی با خود ساراست!
هر چی سارا بگه، ما هم به نظرش احترام میزاریم.
باید اجازه بدین ببینم دخترم چی میگه!
احمد از فرصت استفاده کرد و سریع گفت:پس تا شما دهنی شیرین کنید ،من برم از عروس خانم بله رو بگیرم و بیام!
بعد هم خنده کنان اومد سمت اتاق من…
من که تا اون لحظه از لای در داشتم تو پذیرایی رو نگاه میکردم و به قولی گوش وایستاده بودم، سریع رفتم روی میز اتاقم نشستم…
احمد در زد و وارد اتاق شد.
آهسته خندید و گفت؛فکر نکن نفهمیدم فال گوش ایستاده بودی ااا…
من که اصلا حوصله نداشتم، ترجیح دادم چیزی نگم.
_ خب دختر دایی جان! جواب بله رو زودی بده برم که رفیقم منتظرِ و دل تو دلش نیست…
مونده بودم چی بگم، کلافه و عصبی بودم و احمد هم این وسط شوخیش گرفته بود.
+ خب راستش من زمان میخوام.
_ عه مگه خودت نگفته بودی که جوابت به علی مثبتِ !؟
نگو که پشیمون شدی!؟
+ آره گفته بودم، ولی خب من هیچ شناختی از دوست شما ندارم.
_اینکه کاری نداره، از دایی اجازه میگیرم چند باری با هم بریم بیرون و حرفاتون رو بزنید. سارا به خدا علی خیلی پسر خوبیه خیلی هم دوستت داره!
من تضمین میکنم که باهاش خوشبخت میشی.قول میدم!
درسته از لحاظ مالی چیزی نداره ولی اخلاقش حرف نداره!
پشتکارش هم عالیه…
علی پسر سالم و چشم ودل پاکیه
انقد دس دس نکن عزیز من ...
با وجود علی، از ازدواج اجباری با مجید خلاص میشدم
از طرفی هم می دونستم که با ازدواج من ، نوید هم برمیگرده سر زندگیش…
سخت بود، ولی باید تصمیم میگرفتم.
احمد از علاقه علی زیاد برام گفته بود ولی اون شب حرفای عباس آقا هم باعث شد بیشتر به ازدواج فکر کنم.…
اون شب جواب قطعی ندادم و موقتا وقت خواستم تا فکرامو کنم...
،،،،،،،
چند وقتی از اون جریان گذشت و شهریور ماه طبق هر سال رفتیم روستا. از چشم تو چشم شدن با پدر بزرگم خجالت می کشیدم. میترسم بخاطر مجید ازم دلخور باشه…
ولی خلاف آنچه فکر می کردم پدربزرگم برخورد خیلی خوب باهام داشت! وقتی صحبت خواستگارها و ازدواج افتاد ،گفت:دخترم انتخاب همسر، انتخاب کفش و لباس نیست که هروقت دلت رو زد بندازیش دور یا عوضش کنی!
حرف یه عمر زندگیه، باید با کسی ازدواج کنی که دلش پیشت باشه و دل تو هم با اون باشه، که اگر غیر از این باشه _باختی!
خیلی خوشحال بودم که پدربزرگم از دستم ناراحت نبود.
خاله ام پرسید؛ سارا خانم حالا بگو بینم دلت با علی هست یا نه!؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم نمیدونم…
خاله رفت از تو کمدش یه کاغذ آورد _ داد به من وگفت: فکر کنم علی اینو برا تو نوشته!
با تعجب گفتم:نامه!؟ برا من!؟
_بله، برای شما...بفرما...
نامه رو گرفتم و شروع به خوندن کردم
عجب نامه عاشقانه ای بود
خاله درست میگفت!علی با تمام احساسش اون نامه رو برا من نوشته بود!
با خوندن نامه که گویا علی پارسال برای من نوشته بود و زیر پایه صندلی که من همیشه روش می نشستم، گذاشته بود، مطمئن شدم که علی هم از قبل حواسش به من بوده و خاطر منو میخواد ! ...
ادامه دارد...
پایان قسمت شانزدهم
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت هفدهم (پایانی)
وقتی مطمئن شدم که علی هم از قبل خاطر منو میخواسته، به پیشنهاد احمد چند باری علی رو دیدم و باهاش صحبت کردم…
علی واقعا پسر با محبت و چشم پاکی بود.
دو ماه از آخرین باری که نوید رو دیده بودم، گذشته بود. ولی هنوز نتونسته بودم فراموشش کنم!
میدونستم که برای فراموش کردنش به زمان نیاز دارم.
تصمیم گرفتم تا وقتی که کاملا نوید رو از قلب و ذهنم پاک نکردم به علی جواب قطعی ندم!
از طرفی علی و خانواده اش هم دست بردار نبودن!
یه شب عباس آقا اومد خونه پدربزرگم و اجازه خواست فرداش بیان برا نشون گذاشتن…
پدر و مادرم هم که سکوت منو دیدن و از طرفی به حساب حرفی که به مجید زده بودم، فکر کردن منم دلم پیش علی هست، جوابشون به خانواده علی مثبت بود!
تا به خودم اومدم دیدم مادر علی انگشتر نشون رو دستم کرده!
فقط تونستم از علی بخوام چند ماه برای مَحرم شدنمون صبر کنه…
وقتی برگشتیم تهران تمام سعی و تلاشم رو کردم که دیگه به نوید فکر نکنم. حتی با نگار که خیلی دوستش داشتم ،
رابطه ام رو کمتر کردم تا یه وقت در مورد نوید ازش چیزی نشنوم …
یه روز از بابا شنیدم سوله ای که نوید توش کار میکرده مسکونی بوده و با شکایت همسایه ها، نوید اونجا رو تخلیه کرده و مالک میخواد جاش آپارتمان بسازه. با شنیدن این خبر فهمیدم که نوید برای همیشه از اونجا رفته...
چند ماه بعد با علی سر سفره عقد نشستم. موقع خوندن خطبه عقد کلی استرس و اضطراب داشتم. در دلم غوغایی بود! همش با خودم میگفتم نکنه دارم راه رو اشتباه میرم. نکنه نتونم نوید رو فراموش کنم و هزار جور فکر و خیال دیگه ... اما وقتی برای اولین بار علی دستم رو تو دستش گرفت تا حلقه رو تو دستم کُنه، انگار با گرمای دستش هر چی عشق و محبت تو وجودش داشت رو بهم تزریق کرد.انگار که دیگه هیچ خبری از دلهره و استرس قبل نبود!
انصافا علی عاشقانه دوستم داشت و هر چی عشق و علاقه داشت به پام می ریخت و هر روز زخم عشقی که از نوید تو قلبم بود کم رنگ تر میشد.
چند وقت بعد از عقد ما عمو مجید
خونه اش رو فروخت و مغازه ای رو که داشت جمع کرد و رفت شهرستان مشغول به کار شد!
به مامان گفته بود چون از شهر تا روستا راهی نیست و زود به زود میتونم به پدر مادرم سر بزنم، برای همیشه از تهران میرم…
ولی خب همه میدونستیم که عمومجید چرا از تهران رفت!
هشت ماه از عقدمون گذشته بود.
علی نزدیک خونه پدرم یه خونه اجاره کرد و در حد وسع و توانش برام بهترین عروسی رو گرفت.
برای خوشحال کردنم هر کاری که از دستش بر می اومد انجام داد.
شب عروسی بعد از مراسمی که تو تالار داشتیم، رفتیم جلو خونه بابام برای خداحافظی …
جوون ها شروع به رقصیدن کردن و داماد رو هم با خودشون همراه کردن!
کنار ماشین عروس ایستاده بودم .
خواهر و مادرم کنارم بودن. مشغول صحبت بودیم و می خندیدیم،
سرم رو بلند کردم تا رقصیدن بامزه ی علی رو ببینم.
ناگهان در کمال ناباوری نوید رو دیدم که رو به روی خونه،جلوی همون ابزارفروشی که قبلا میومد، ایستاده بود!
به تیر برق جلوی مغازه تکیه زده بود و داشت رقص و پایکوبی علی و جوونای فامیل رو نگاه میکرد!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم. برای لحظاتی دچار تردید شدم!
شاید اشتباه دیدم، آخه نوید این وقت شب اینجا چیکار میکنه!!!
به هر سختی ای که بود و از لابه لای جمعیت دوباره به اون سمت خیابون نگاه کردم، بله درست دیده بودم. نوید بود…
و همچنان نگاهش به علی بود…
نمیدونم تو فکرش چی بود و چرا اون شب اومده بود اونجا و اینکه اصلا از کجا فهمیده بود که اون شب عروسی ماست!
هر چه که بود خداروشکر به خیر گذشت و ما بعد از خداحافظی رفتیم خونه خودمون!
علی اونقدر عاشق بود که تونست بعد از ازدواجمون منو هم عاشق خودش کنه…
روزها و ماهها و سالها مثل برق و باد گذشت و حالا حدود بیست و دو سال از اون ایام گذشته!
و حالا من در کنار علی و دسته گلهایی که خدای مهربون به ما عطا کرده، احساس خوشبختی میکنم.
عمو مجید تا دوسال بعد هم ازدواج نکرد اما بالاخره با اصرار خانواده اش با دختر خاله اش ازدواج کرد و الان یه دختر و یه پسر داره و توی همون شهرستان زندگی میکنه.
دو سال پیش خیلی اتفاقی نگار رو توی بانک دیدم! کلی با هم حرف زدیم ، نگار گفت، بعد از عقد من متوجه میشه که من همون دختری بودم که نوید عاشقش بوده!
اونطور که فهمیدم نوید و پروین زندگی شون رو از نوشروع کردن و پروین هم دست از بچه بازیهای سابقش برداشته بود!
پریا دختر نوید هم ازدواج کرده و بارداره و نوید چند ماه دیگه قراره بابابزرگ بشه!
با شنیدن این خبرها از زبان نگار خیلی خوشحال شدم و براشون آرزوی سلامتی و تندرستی کردم.
همیشه خداروشکر میکنم که کمکم کرد تادر راه درست قدم بردارم و خوشبخت بشم…
خدایا برای همه چیز ازت ممنونم 🙏🌸🙏
سر دفتر عالم معانی عشق است
هر بیت، قصیده جوانی عشق است
ای آنکه نداری خبر از عالم عشق
این نکته بدان که زندگانی عشق است.
🎀@delbrak1🎀
هدایت شده از 🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🖐عزیزان دلم خانمای گل😍
سارا هستم😍ادمین کانال ❣دلبرک❣میتونید سوالات خودتون رو از طریق ایدی زیر برای من ارسال کنید تا از تجربه و راهنمایی دیگران استفاده کنید🤗
داستان #پل👇
https://eitaa.com/delbrak1/48441
داستان #سارا👇👇
https://eitaa.com/delbrak1/48174
داستان واقعی #ماهچهره👇👇👇
https://eitaa.com/delbrak1/50573
❌ داستان واقعی #خورشید هستیم
https://eitaa.com/delbrak1/50659
🔴 سوالات و پاسخهاتون رو به این آیدی بفرستید و با تجربههای خود به دوستان کمک کنید😍👇👇👇
@saraadmin1
منتظریمااااا😍