eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.7هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
زن ذلیل! نه جانم بگو زن عزيز گفت:«فلانی خیلی زن ذلیله!» گفتم:«از کجا فهمیدی؟!» گفت:«خانمش به خانم من گفته که فلانی توی کارهای خونه کمک می کنه!» گفتم:«چه اشکالی داره؟!» گفت:«مرد خلق شده واسه اینکه آچار بگیره دستش بره زیر تریلی نه اینکه توی خونه ظرف بشوره و سبزی پاک کنه!» گفتم:«این چیزی که تو می گی نشونه مرد بودن نیست و اون کارهایی ام که فلانی توی خونه انجام می ده نشونه زن ذلیل بودن نیست!» گفت:«علّامه دهر!تو بگو به کی می گن زن ذلیل؟!» گفتم:«زن ذلیل به کسی می گن که زنش رو خوار و ذلیل کنه.» گفت:«اِ...نه بابا!ما تا دیروز فکر می کردیم زن ذلیل به آدم بدبختی می گن که ذلیلِ زنش باشه!» گفتم:«کسی که توی کارهای خونه به زنش کمک می کنه،ذلیلِ زنش نیست،زنش براش عزیزه» https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🔴یکی از زمان‌های گفتن "دوستت دارم"🔴 🔹یکی از بهترین زمان‌هایی که می‌توانید به همسرتان ابراز کرده وجمله معروف و مورد علاقه همسرتان یعنی "دوستت دارم" را بگویید زمانی است که صبح از خواب بیدار شده‌اید یا می‌خواهید به محل کار خود بروید. 🔹این جمله هم باعث می‌شود خودتان به لحاظ روانی به حد مطلوبی برسید و هم به همسرتان داده‌اید. https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 همه ی آدم های متاهل گاهی پیشِ خودشان فکر کرده اند که شاید اگر مجرد بودند ، حالشان بهتر بود، یا اگر شریک زندگیشان یک آدمِ دیگر بود، خوشبخت تر بودند کاش یک بار برای همیشه می‌فهمیدند که زندگیِ مشترک برایِ هیچ کس ایده آل نیست! هرکس پیشِ خودش آرزوهایی دارد که محقق نمی شوند، هیچ زندگیِ مشترکی ، رویایی و بدونِ مشکل نیست، اما این که تو حالت خوب باشد یا نه، به تو بر می گردد، نه اقبال و شرایط... و نه هیچ کسی! اگر اینجایی که هستی، باخته ای، هرجایِ دیگری هم بروی، بازنده خواهی بود! آدم هایِ خوشبخت، برایِ خوشبختی و حالِ خوبشان، می جنگند، پس هرجای دنیا که باشند خوشبختند! آدم هایِ نا امید و بهانه گیر هم هر نقطه از زمین و در هر شرایطی که باشند، روزگارشان همین است! آدم هایِ خوشبخت خودشان خواسته اند که خوشبخت باشند، اقبال، فقط بهانه ی آدم هایِ بی مسئولیت و ناامید است! گاهی باید ایراداتِ خود را بدونِ تعارف پذیرفت و اصلاح شد و در بیانِ ایراداتِ فردِ مقابل اغراق نکرد! گاهی باید، واقع بین بود و بجای بد وبیراه گفتن به زمین و زمان و مقایسه های بیجا، حرف زد، تغییر کرد و بهتر شد، شرایط، معلولِ افکار و رفتارِ توست! درست است زندگی صحنه ی جنگ نیست، اما شهر آرزوها هم نیست! از همین لحظه، منطقی باش و بپذیر! گولِ ظاهرِ زندگی دیگران را نخور! تو فقطِ لبخند و داشته‌های دیگران را می بینی، نه تاوان هایِ سنگینی که در قبالش پرداخته اند، توقع نداشته باش لم بدهی، خوشبختی بیاید و درِخانه ات را بزند! خوشبختی ، از درونِ خودت نشات میگیرد! تا خودت تغییر مثبتی نکنی، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد! آدم ها، خوشبخت متولد نمیشوند ، خوشبختی‌شان را میسازند... •┈••✾•••✿❀✿•••✾••┈• https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
شبتون بخیر دوستای خوبم😍❤️
🌸با طلـــ☀️ــــوع خورشید 🍃روزی دیگر آغاز می ‌شود 🌸نفس بکش و یڪ بار دیگـر 🍃برای بیداری خود 🌸خدا را شاکـر باش 🍃پر قدرت بریم برای روزی عالی😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍گاهي نياز داريم بي خيال شويم بي خيال گذشته بي خيال آينده بي خيال اگرها و شايدها گاهی لازم است بگوييم: هر چه باداباد.... حال ِ دلتون کوک😍😍
‌میشہ از وجودِ قشنڪًِ ٺُو یہ خونہ ساخٺ ڪہ ٺا ابد داخلش آروم گرفٺ میشہ ازش یہ درخٺ ڪاشٺ ڪہ تا ابد ازش سایہ گرفٺ میشہ از خالق بابٺِ بِوجود آوردنٺ تشڪر ڪرد ڪہ بہ من خاص ٺرین فردِ زندڪًیمو داد بخوام خلاصہ بڪًم ٺُو یعنے واجب ٺرین شرطِ وجودِ مَن :)🥹💕 • · · · · · • ✢ • · · · · · • https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨️زیباتَرین‌نِعمت‌الهی‌تُــــــویی‌دِلبر✨️❤️ قشنگی اگه تصویر بود میشد چهره ی تو آرامش اگه صدا بود میشد حرفای تو دلبری اگه رفتار بود میشد کارای تو غرق شدن اگه عطر بود میشد عطر تن تو تو نیمه ی پنهان دنیای منی تو تکمیل کننده همه نقصای منی امروز روزیه که تو رو خدا داده بهم •• تولدت مبارک عزیز قلبم⤦🥂💕🎈⤥ • · · · · · • ✢ • · · · · · • https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
‌<🌿🕊💗> امیدوارم امروز کلی خبرای خوب بهتون برسه .بخیر☀️ @saraadmin1
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم! همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم.. حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟ _ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت نهم اون روز کلی‌ با نگار حرف زدیم ولی نمیشد خیلی در مورد نوید بپرسم. فقط فهمیدم که نوید باهام صادق بوده و دروغ نگفته … از اون به بعد هر وقت با نگار گپ میزدیم ، به بهانه‌های مختلف بحث رو می بردم سمت نوید و در موردش پرس و جو میکردم … اون طور که نگار میگفت، پروین دوران بارداری سرگرم خرید سیسمونی نوزاد بوده و تقریبا تو زندگی شون آرامش نسبی برقرار میشه و نوید فکر میکرده با دنیا اومدن بچه زندگی شون بهتر هم میشه. اما ظاهرا این فقط آرامش قبل از طوفان بوده چون بعد از دنیا اومدن بچه دوباره بهانه گیری های پروین شروع میشه. دوباره دعواها و قهرکردن ها دوباره بحث های الکی و... تا اینکه یه شب وسط دعوا ، پروین طفل دوماهه رو میذاره و میره خونه پدرش!!! بچه ای که شیر مادر میخورده، چند ساعتی گرسنه میمونه و نوید نصف شب مجبور میشه از داروخانه براش شیر خشک تهیه کنه و … از اون به بعد هم هر چند وقت یه بار به یه بهانه‌ ای قهر میکرده و بچه رو رها میکرده و می رفته ! نوید هم ناچارن بچه رو پیش مادر خودش نگه میداشته … تا اینکه دیگه خانواده ها هم از وضع بوجود اومده خسته میشن و به نوید و پروین میگن توافقی طلاق بگیرن! اما نوید دلش نمی خواسته بچه اش بی مادر، بزرگ بشه و هرکاری که از دستش برمیومده برای نگه داشتن پروین و زندگی شون انجام میده... ،،،،،،،،،،، سه ماه از آخرین باری که با نوید حرف زده بودم گذشته بود! هفته‌ای یکی دوبار جلوی ابزارفروشی می دیدمش و میدونستم که برای دیدن من میاد. برام خیلی سخت بود، ولی باید قبول میکردم که من و نوید برای هم نیستیم. یه روز نگار بهم گفت:نوید عاشق یه دختری شده و به محسن گفته میخواد از پروین جدا بشه و بره خواستگاری دختره!!!! با تعجب گفتم:مگه نگفتی نوید بچه داره!؟ اگه دختره هم نوید رو بخواد مطمئنا خانواده دختره مخالفت میکنند. نگار گفت: من و محسن که براش دعا میکنیم به عشقش برسه. محسن میگفت دختره رو خیلی دوست داره …! نوید همش ۲۳ سالشه، حق داره با کسی که دوستش داره زندگی کنه! + پس تکلیف بچه اش چی میشه!؟ _ همین الانشم بچه رو مادر نوید داره بزرگ میکنه … + ولی به نظرم اون بچه گناه داره! هیچکس نمیتونه جای مادر رو پر کنه. _ بله جای مادر! نه مادر بی عاطفه ای مثل پروین … نگار خبر نداشت با حرفهاش چه آشوبی تو دل من انداخته بود … تصور اینکه نوید میخواد بخاطر من از پروین جدا بشه عذابم میداد. تازه این وسط یه طفل معصوم هم بود که بخاطر من از پدر و مادرش جدا میشد! ،،،،،،،،،،، یه هفته بود داشتم به حرفهای نگار فکر میکردم. از زاویه قلب و احساسم که نگاه میکردم، خیلی هم خوب بود! نوید از پروین جدا میشه و میاد خواستگاری من … بچه رو هم که مادرنوید نگه میداره…من و نوید هم به هم میرسیم و یه زندگی عاشقانه رو شروع میکنیم! ولی عاقلانه و منطقی که نگاه میکردم،میدیدم که غیر ممکنه پدر و مادرم با این وصلت موافقت کنن، منم که از اون دخترایی نبودم که بخوام رو حرف پدر مادرم حرف بزنم و تو روشون وایسم! آخرشم دلم برای اون بچه می سوخت که این وسط قربانی خودخواهی ما بزرگترها میشد! ،،،،،،،،،،،،، تمام تمرکزم رو از دست داده بودم، دیگه نمیتونستم درس بخونم،نه حوصله شو داشتم،نه چیزی از درس میفهمیدم… کلافه و سردرگم شده بودم، نمیدونستم باید چکار کنم و حرف دلمو به کی بگم! یه شب وقت نماز با گریه از خدا خواستم خودش کمکم کنه، خودش یه راهی جلوم بزاره و هر چی خیر و صلاحه برام رقم بخوره … یه روز که از مدرسه برگشتم خونه،مامان با کلی مقدمه چینی گفت: خواستگار اومده برات! یا خدا!!! دلم هُری ریخت ! یه لحظه حس کردم قلبم از جا کنده شد، فکر کردم نوید رو میگه … دست و پام شل شد و نفسم به شماره افتاد.انقدر تابلو بودم که مامان هم از حال و روزم باخبر شد و با تعجب گفت:ای بابا! چی شد؟ چرا اینجوری شدی دختر!؟ گفتم خواستگار، نگفتم عزرائیل که اینجوری رنگت پرید!!! مِن مِن کنان پرسیدم:کی هست!؟ مامان گفت: یادته چند وقت پیش پسرعمه ات احمد، با دوستش علی اومده بودن خونمون ؟ کمی فکر کردم و گفتم:آره! + علی با آقا رضا شوهر دخترعمو زهرا ، پسرخاله هستن! دیروز آقا رضا اومده مغازه پیش بابات و اجازه خواسته که برای خواستگاری بیان… من که اصلا نمیفهمیدم مامان چی میگه با تعجب گفتم : ولی من که اصلا نمیشناسمش!؟ اون روز که اومده بودن اینجا برای اولین بار بود که میدیدمش … مامان خندید و گفت:ولی انگار این علی آقا خیلی وقته که خاطر تو رو میخواد! با تعجب گفتم واااه !!! اصلا اون منو کجا دیده که بخواد خاطرخواهم شده باشه!!!! مامان باز خندید و گفت:ظاهرا تابستون تو روستا … ادامه دارد... پایان قسمت نهم ✍سمیه 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
☘💐☘💐☘💐☘💐☘💐☘ هر کسی که قدم به زندگی شما میگذارد، یک معلم است. حتی اگر شما را عصبی کند باز هم درسی به شما آموخته است زیرا محدودیتهای شما را نشان‌تان داده است. پس آگاهانه و با آرامش با اطرافيان رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و بحث بپرهيزيد. هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله زندگی بگذرد، همه‌چیز درست می‌شود... از همه‌ چالش‌ها لذت ببرید؛ هنر زندگی، دوست داشتن مسیر زندگی است... خوشبختی در مسیر است، نه در مقصد! ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💟 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
نامه ای به اونی که دوسش دارم : میدونی من تورو چطور ک باشی دوست دارم؟ بزار بهت بگم من تورو هر جوری که باشی دوست دارم. بد اخلاق بشی دوست دارم، عصبی بشی دوست دارم، بخندی دوست دارم، نخندی دوست دارم. با ارایش و بی ارایش هم دوست دارم، اصلا هر طوری که باشی دوست دارم. "فقط" قول بدی که فقط ماله من باشی ماله خوده خودم فقط خودما. اره یار جان تو ماله من باش که واسه داشتنت قید خیلیارو زدم. ☘🌿🌴🌱🌿🌴🌴🍀☘🌿 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
😍 سارا جونم مرسی ک پیامم رو میذاری ❤️سلام دوستان من باشم Haیه سوالی داشتم اینکه من مادرم از پدرم جدا شده و خودمم ۱۴ سالمه و پدرم بعد از مادرم ازدواج کرد ک اون خانم هم یه دختر داشت و پدر منم قبول کرده دختره ۹ سالشه و بابام خیلی باهاش جوره و اینم منو ناراحت کرده آخه من خیلی به پدرم وابسته ام و نمیخام ازم دور باشه چون ک دختر اون خانم همش پیششونه ولی من از شنبه تا چهارشنبه رو پیش مادرمم بخاطر همین میترسم ک بابام ازم دور شه و این باعث شده ک از زن بابام و دخترش خیلی زیاد بدم بیاد و نمیتونم رفتار خوبی باهاشون داشته باشم ولی میخام این اخلاقم رو کنار بذارم میشه راهنمایی کنین ممنون 🌿🍀☘🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 زیباترین عاشقانه ها را تنها  در زندگی زنی می توان دید که مادر شدن را تجربه کرده است. هر وقت عاشقی کردن را از یاد بردید به مادرتان نگاه کنید زیرا او تجلی کامل یک عاشق است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم! همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم.. حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟ _ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت دهم چند روزی به پایان مرداد ماه باقی مونده بود و تو روستا برداشت محصول شروع شده بود. پدرم مثل بیشتر مردم روستا به شغل کشاورزی مشغولِ و از این راه گذران زندگی میکنه. من بعد از سربازی تو کارگاه یکی از اقوام مشغول به کار شدم و الان ۶ ماهه با یکی از بچه‌های روستا به اسم احمد، که از قبل با هم دوست بودیم، تو تهران برای خودمون یه کارگاه کوچیک اجاره کردیم و شراکتی کار میکنیم! الان چند روزه برگشتم روستا، تا تو برداشت محصول به پدرم کمک کنم. امسال پدر گندم و نخود کاشته و خداروشکر محصول خوبی هم داده… بعد از برداشت و کوبیدن و جمع کردن گندم و نخودها، حالا نوبت درختان بادوم و گردو شده و بعد هم جمع کردن باغ انگور و زدن کشمش و جوشوندن شیره انگور … ،،،،،،،،، حاج اکبر یکی از اهالی خوب روستاست. یکی از خیرین و معتمدین روستا که زمینهاش رو در اختیار افراد نیازمند روستا قرار میده تا برای خودشون زراعت کنن و درآمد داشته باشن. پدرم همیشه از مرام و معرفت حاج اکبر تعریف میکنه و میگه حاجی مردی متواضع و بخشنده اس. یه روز نوبت سهمیه آب ما شده بود ولی پدرم ساعت آب رو فراموش کرده بود، منو صدا زد و گفت: علی جان برو خونه حاج اکبر و ساعت آب ما رو بپرس ... آخه نوبت سهم آب ما بعد از حاج اکبر ِ گفتم: باشه آقا جان. راه افتادم و رفتم جلو خونه حاج اکبر. خواستم در بزنم که صدای خنده های دلبرانه دختری توجه ام رو جلب کرد.خوب که گوش کردم،صدای حاج اکبر هم میومد که میان خنده هاش میگفت:دختر جان کلاه منو برام بیار !!! تا در زدم، بلافاصله دختری چشم و ابرو مشکی،با موهای سیاه و براق که تا کمرش می اومد و کلاهی که همیشه حاج اکبر سرش میذاشت روی سرش بود، با چهره ای خندان در رو باز کرد! برای چند لحظه باهاش چشم تو چشم شدم، با همون لبخندی که رو لباش بود، گفت:سلام، بفرمائید ؟ با بابابزرگم کار دارین؟ خودم رو جمع و جور کردم و تا جواب سلامش رو دادم،صدای حاج اکبر اومد که پرسید:سارا،کیه بابا جان ؟ سارا یه نگاهی به من انداخت و گفت:بابابزرگ بیایین، فکر کنم با شما کار دارن. سارا رفت تو و صدای حاج اکبر می اومد که میگفت:عه دختر جان این چه وضعیه!؟ چرا بدون روسری رفتی در رو باز کردی؟ سارا با صدای بلند خندید و گفت:آخ آخ، ببخشید بابا بزرگ اصلا حواسم نبود!!! وقتی حاج اکبر اومد جلو در سلام و احوالپرسی کردم و برا چند لحظه ای اصلا یادم رفت که برا چه کاری اومدم... شانس آوردم حاج اکبر آدم خوش صحبتی بود و بین حرف هاش کلی به ذهنم فشار آوردم تا یادم اومد که برا چی اومدم! اون روز اولین بار بود که سارا رو دیده بودم. چهره خندانش مدام جلوی چشمم بود و صدای خنده هاش توی گوشم... انگار دلم بدجوری اسیرش شده بود ! خونه حاج اکبر تو مسیر باغمون بود و من هر روز از جلوی خونه ی حاج اکبر رد میشدم. وقتی نزدیک خونه شون میشدم،آهسته تر قدم بر میداشتم و خدا خدا میکردم سارا رو ببینم یا حداقل صداشو بشنوم… یه روز که داشتم میرفتم باغ، دیدم سارا تو ایوون خونه حاج اکبر نشسته و یه مجله دستشه که داره ورق میزنه… موهای بلند و مشکیش از روسری کوتاهش بیرون زده بود و با وزش باد به رقص دراومده بود. سارا روی یه صندلی چوبی نشسته بود و پاش رو انداخته بود رو پای دیگه اش و غرق خوندن مجله ای که تو دستش بود. ناخودآگاه همونجا رو به روی خونه حاج اکبر ایستادم و قشنگترین و لذت بخش ترین تصاویر عمرم رو نگاه میکردم!!! ،،،،،،،،، روزها پشت سر هم میگذشت و من هر روز بیشتر شیفته سارا میشدم. سارا نوه دختری حاج اکبر بود و تهران زندگی میکردند. از مادرم شنیده بودم که هر سال همین موقع ها میان روستا و نزدیک مهر ماه برمیگردن تهران … فکر اینکه سارا میره و من تا یکسال دیگه نمیتونم ببینمش دیونه ام میکرد. همه ترس و دلواپسیم برای روزی بود که سارا و خانواده اش برگشتن تهران.… عشق به سارا، آتشی بود که به جونم افتاده بود و من هر روز بیشتر توی این آتش میسوختم. دیگه دل موندن تو روستا رو نداشتم. از خانواده خداحافظی کردمو برگشتم به تهران سرکارم … تنها دلخوشیم این بود که لااقل توی شهری که سارا زندگی میکنه، مشغول کار هستم. با احمد و چند نفر دیگه از بچه‌ها یه خونه مجردی داشتیم و با هم کار و زندگی میکردیم. یه روز جمعه، احمد گفت میخواد بره خونه داییش … تازه اون روز متوجه شدم که پدر سارا دایی احمد ِ و سارا دختر داییش ِ … ادامه دارد... پایان قسمت دهم ✍سمیه 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 به خدا اگه اون یه شاخه‌ گل وقتی که یه نفر می‌میره می‌برین سر قبرش وقتی زنده‌ست ببرید عمرش بیش‌تر می‌شه. به چه دردی می‌خورن این گل‌های بعد مرگ... 🍄🌷🌱🍄🌷🌱🍄🌷🌱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🌸🍃🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃 وای خدای من چه زندگی سختی.... من دندون پزشک هستم ولی....👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃 وای خدای من چه زندگی سختی.... من دندون پزشک هستم ولی....👇👇👇
سلام سارا هستم ۲۴ ساله خودم دندونپزشک هستم داستان خیلی عجیبی دارم اگه خودم می‌شنیدم باور نمی‌کردم اما خودم تجربه کردم متاسفانه من سال ۹۵ کنکور دادم قبل از کنکورم چند ماهی مونده به امتحان یه شب که داشتم تا نصف شب برای امتحان جمعه درس می‌خوندم اتفاقی با یه آقای آشنا شدم تو مجازی منم بخاطر کنکور ، هم تنها ، هم منزوی شده بودم یه جورایی این آدم با حرف زدن گهگاهی دلمو بدست آورد و بهم گفت قبلا دوست دختر داشته و چند مدت قبل با یکی دیگه دوست دختر ایشون ازدواج کرده و به جورایی زخم خورده بود واقعی بود داستانش می‌گفت قصد خودکشی دارم و اون روزا فقط الکل میخورد هدفش هم خودکشی بود منم در اون زمان هم درسم هم این آقا خلاصه اینقد باهاش حرف زدم تا از خودکشی منصرف شد و ما عاشق هم شدیم من میدونستم هم خارج از کشور هست هم تحصیلات آنچنانی نداره همش شغلش‌ آزاده و دوست دختر و الکل خوردنش سیگار سر همه اینا باز هم عاشقش شدم یا هم در اون زمان وابسته شدم بهش ادامه پیدا کرد تا من کنکور دندون پزشکی قبول شدم ایشون هم حال روحیش خوب شد دوست دخترشم فراموش کرد خیلی وابسته من شد خیلی هم شکاک بود اما منم وابسته شده بودم قرار بود سال چهارم دانشگاهم بیاد خواستگاریم اما نیومد خیلی چیزا قول داد اما انجام نداد خیلی بهم دروغ گفت یعنی از خیلی هم زیاد تر از حدی که چندین بار خواستم ترکش کنم اما نتونستم چند مدتی باهاش حرف نمیزدم باز هم خودم بدون اون روز حال نداشتم هم اون با گریه و عذر خواهی میومد سراغم دو بار یا سه بار اومد پیشم و در این مدت هم اتفاقی که نباید میفتاد بین ما افتاد و الان رسیده روزی که من از دانشگاه فارغ‌التحصیل شدم مطب دارم دوستام همه شوهر کردن بچه دارن من هنوز فکر میکنم کی بهم دروغ میگه کی راست میگه خواستگار دکتر مهندس خارجی هم خیلی زیاد دارم و داشتم اما این ظلمی بود که خودم از سر بچگی و نادونی در حق خودم کردم اینم بگم هیچ پولی نداره تازه یه کار جدید با داداشش راه انداخته که از من پول گرفته بود و قول داده بود پولمو سر یه ماه پس بده اما باز بهم دروغ گفت و نداد امشب بازم بهم دروغ گفت و دلم خونه نمی‌دونم آیندم چی میشه با این مرد اما از خانواده ها خواهش میکنم به دختراتون ارزش بدین یه کاری نکنید فکر کنه هیچکی رو نداره که دست هر غریبه که سمتش دراز شد رو بگیره و مث من بشه تمام نوجونی و جونیش بشه حسرت خوردن من وقتی عقل به سرم اومد دیگه راه برگشت نداشتم برام دعا کنید به بچه هاتون ارزش بدین عشق بدین همراه و رفیق و دوستش بشین خیلی دلم خونه نمیدونم شاید حقم هست برام دعا کنید . یادم رفت بگم ایشون دو سه سالی هم معتاد بودن که همین چند ماهی میشه من خبر شدم الان میگه پاکم و اما جواب آزمایشش رو‌ هم برام نفرستاده و خانوادمم از هیچکدوم این ماجرا خبر ندارن الان رابطم با خانوادم‌ بهتره چون کسی شدم واسه خودم آدم حسابم میکنن و جلوم خم و راست میشن اما قبلا مامانم بابام داداشام حتی آدم حسابم نمیکردن مخصوصا مامانم چون خودش اینجوری بزرگ شده بود فقط براش پسراش مهم بود دختر حکم آدم رو نداشت براش بچگیم خیلی غصه خوردم حتی اولین بار که پریود شدم خودم خودمو جمع کردم هیچی هم نمیدونستم در مورد پریودی دلم درد میکرد از یه طرف پریود شده بودم از یه طرف هیچکی رو نداشتم بهش بگم فقط گریه میکردم و میگفتم خدا چیکار کنم تو بچگیمم یه داداشم الان خارج کشور هست بهم دست درازی کرد اما به هیچکی هیچی نتونستم بگم حتی تا الان الانم براتون که میگم دلم برای خودم میسوزه اشکم در میاد اینه زندگی یه دختر دهه هفتادی .🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱❣❣ https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نایب الزیاره همه دوستان عزیزم هستیم...... ان شاءالله حاجت روایی همتون😍😍 ❌سلامتی و ظهور آقا امام زمان (ع) یک صلوات هدیه کنید😍 @saraadmin1🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹امام سجاد(ع): به راستى صدقه پنهانى خشم خدا را فرومی‌نشاند. امروز شنبه ۲۰ خرداد ماه ۲۱ ذی القعده ۱۴۴۴ ۱۰ ژوئن ۲۰۲۳
برای حس خوب روزای آینده ادامه میدم سلام صبح بخیر😍😍😍
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 ۴تا بهانه که ذهن ایجاد میکنه و باعث میشه ما اعتماد‌به نفس بالا رو تجربه نکنیم؛ ۱. موانع: دائم ذهن ما به تمام سختی ها اشاره کنه ۲. خودداوری‌ها: ذهن تموم کارهایی که در اونها خوب عمل نمیکنیم رو یادآور شه ۳. مقایسه‌ها: ذهن بدون هیچ انصافی ما رو با کسانی که از ما بهتر هستن مقایسه کنه ۴. پیش‌بینی‌ها: ذهن شکست‌ها، طرد شدن‌ها یا سایر نتایج ناخوشایند رو پیش‌بینی می‌کنه ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 آدما هيچ‌وقت اولين اتفاقاى زندگيشون رو يادشون نميره، قبول دارى؟ هيچکس عشق اولش رو يادش نميره، اولين معلمش، اولين بارى كه دست يک نفر رو عاشقانه گرفت، اولين بوسه، اولين رفيق، اولين قرار، اولين جدايى، اولين.. اولين.. اولين! اين اَولينا تا آخرين روز زندگی باهاتن! حواست باشه كه چيو، ميخواى واسه خودت براى اولين‌بار خاطره كنى، اولين خاطره‌ها، تاريخ انقضاء ندارند... •┈••✾•••✿❀✿•••✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم! همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم.. حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟ _ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت یازدهم روزم با فکروخیال سارا شب میشد و شبها با یاد سارا به خواب میرفتم. برای خودم کلی نقشه تو ذهنم چیده بودم.تصمیم گرفته بودم علاقه ام به سارا ، رو با مادرم در میون بزارم.هربار که برای دیدن خانواده ام به روستا میرفتم،هروقت از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم، دلم بیشتر برای سارا تنگ میشد. روزشماری میکردم برای شهریور ماه،که سارا رو ببینم. یکی از روزهای گرم خرداد ماه سال ۷۹ بود، مشغول کار بودیم که تلفن زنگ خورد و خبر رسید زندایی بزرگه احمد فوت شده... به رسم رفاقت همراه احمد رفتیم بهشت زهرا برای خاکسپاری… خاکسپاری که تموم شد،از دور مادر احمد رو دیدم و رفتم جلو تا احوالپرسی کنم و تسلیت بگم. داشتم با مادر احمد صحبت میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم گفت:سلام عمه جون!!! برگشتم و دیدم ساراست … یه لحظه از دیدنش تعجب کردم. بعد یادم افتاد که زندایی احمد زن عموی سارا میشه.… مادر احمد سارا رو بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت ، منم همونطور مات و مبهوت داشتم نگاشون میکردم. بعد از چند لحظه مادر احمد برگشت سمتم و از من تشکر کرد و دعوتم کرد که حتما برای ناهار برم. سارا همونطور که دستش تو دست عمش بود نگاهی به من انداخت و سلام کرد. خبر نداشت که همون یه کلمه ای که ازش شنیدم چه آشوبی تو دلم برپا کرد. حالم دگرگون شده بود و صدای طپش قلبم رو میشنیدم. از ترس اینکه نکنه مادر احمد پی به حالم ببره هول و دستپاچه خداحافظی کردم و برگشتم خونه … صدای سارا تو گوشم میپیچید و خدایا چقدر لحن و صداشو دوست داشتم… روزها به کندی میگذشت. بالاخره شهریور ماه رسید و من برای دیدن سارا لحظه شماری میکردم. روزی چند بار از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم تا بالاخره سارا رو دیدم که با خاله اش از خونه بیرون اومد … باز قلب لعنتی ام داشت از سینه ام بیرون میزد، دلم میخواست برم جلو و سلام و احوالپرسی کنم و صدای سارا رو بشنوم… ولی نتونستم… آروم و قرار نداشتم، دیگه طاقتم تموم شده بود، تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم. مادرم وقتی فهمید پسرش عاشق شده کلی ذوق کرد و خوشحال شد … قرار شد خودش به بابام بگه تا برام پا پیش بزارن. بابام هم تا شنید من میخوام ازدواج کنم خوشحال شد ولی تا مادرم گفت:علی چشمش نوه حاج اکبر رو گرفته از این رو به اون رو شد. ترش کرد و عصبانی گفت:آخه پسر عقلت کجا رفته؟ ما کجا و حاج اکبر کجا ؟ بابا جان آدم باید اندازه دهنش لقمه برداره … چرا برم در خونه کسی رو بزنم که میدونم جواب منفی میشنوم!!! از قدیم هم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز… منکه اصلا توقع همچین رفتاری رو از پدرم نداشتم سکوت کرده بودم و فقط گوش میدادم. مادرم گفت:واااه!!! عباس آقا چرا اینطوری میکنی ؟ چرا جوش میاری ؟ مگه پسر من چشه ؟ خیلی هم دلشون بخواد!!! چهار ستون بدنش که سالمه الحمدلله ، اهل رفیق بازی و دود و دم هم که نیست. کار هم که داره … دیگه چی میخوان ؟؟؟ بابام باز شاکی تر از قبل گفت:اولا که اونا هیچ جوره به ما نمیخورن، دوما اصلا به ما دختر نمیدن ، سوما به فرض محال که دادن، آخه پسر جان، دختری که تو ناز و نعمت بزرگ شده ، تو تهران و همچین خانواده ای، میدونی چقدر توقعاتش بالاست ؟ اصلا تو میتونی تو تهران براش عروسی بگیری؟ بابا جان مگه الکیه از تهران زن گرفتن …تو روستا این همه دختر خوب هست ، هر کدوم رو بخوای برات میرم خواستگاری و مطمئنم که هیچکدومم جواب منفی نمیدن … بابام با حرفاش بدجوری زد تو برجکم، اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری مخالفت کنه… اونروز بابا عصبانی بود و مادرم اشاره کرد چیزی نگم و برم بیرون … بعد هم گفت:خیالت راحت خودم راضی اش میکنم بره با حاج اکبر صحبت کنه، درسته حاج اکبر وضع مالیش خوبه و از ما بالاترن ولی خیلی خانواده خاکی و متواضعی هستن. دخترش هم خانم خوبیه مثل حاج اکبر مهربون و خونگرمه … اگه بابات قبول نکرد بره با حاجی صحبت کنه، خودم میرم با مادر سارا صحبت میکنم. با حرفای مادرم کمی آروم شدم و دلگرم … سارا عادت داشت هر روز تو ایوون روی صندلی مینشست و غروب آفتاب رو تماشا میکرد. منم پشت تیر برق می ایستادم و غرق تماشای سارا میشدم.… بابام بالاخره راضی شده‌ بود بره با حاج اکبر صحبت کنه و من بی صبرانه منتظر بودم تا برگرده خونه … بابا اومد و خبری که برام آورد غیر منتظرانه ترین خبر بود … گفت:سارا رو میخوان بدن به برادر زاده حاج اکبر و فردا شب شیرینی خورونشونه … منتظر شنیدن هر خبری بودم بجز این! دنیا رو سرم خراب شد. دلم میخواست فریاد بکشم. از خونه زدم بیرون … به خودم که اومدم دیدم وسط بیابونم و کلی از روستا دور شدم… ادامه دارد. پایان قسمت یازدهم ✍ سمیه 🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b