🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت چهاردهم بعد از اشتباه من و حرف هایی که به عمو مجید گفتم، احمد زنگ زد به مامان و براش تعریف کرد که مجید رفته پیششون و چه حرفهایی زده! احمدگفت ما روی حساب حرفهای آقا مجید و اینکه از ازدواج با سارا منصرف شده، زنگ زدیم پدر علی و خانواده اش که از روستا بیاین برای خواستگاری! مامانم با شنیدن این حرف ها عصبانی شد ،توپید به احمد و گفت: زنگ بزنید نیان... یعنی چی که خودتون میبرین و خودتونم میدوزین! ولی احمد خنده کنان گفت: زن دایی دیگه دیر شده، عباس آقا تو راهه و وقتی برسه حتما با گل و شیرینی مزاحم میشیم! مامان هر کاری کرد نتونست حریف احمد بشه و آخر سر با کلافگی و درماندگی گفت: احمد آقا ، به عنوان مهمون بیایین،قدمتون روی چشم،ولی برای خواستگاری *نه!* مامان وقتی تلفن رو قطع کرد،با همون حالت عصبانی تشر زد به من که با اجازه کی این حرفها رو به آقا مجید زدی!؟ من الان جواب باباتو چی بدم؟ جواب عباس آقا رو چی بدم؟ بگم این بچه یه چیزی سر خود گفته؟ اون بنده خدا هم داره به امید جواب مثبت از دهات میاد تا اینجا ! آخه این چه کاری بود کردی دختر؟ چرا با آبروی ما بازی میکنی !؟ من که عصبانیت مامان رو دیدم، ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم. هر چند در واقع جوابی هم نداشتم… در اون لحظه، به نظرم سکوت بهترین راهکار بود... چند ساعت بعد دوباره تلفن زنگ خورد.مامان تو آشپزخونه بود و من گوشی رو برداشتم. +بله بفرمایید؟ کسی که پشت خط بود جواب نداد انگار که تردید داشت و میخواست مطمئن بشه..فقط صدای نفس هاش میومد... +الو بفرمائید!؟ +الو... با کمی تاخیر بالاخره صدایی آشنا گفت سلام … با تردیدجواب سلامش رو دادم و با دقت به صدا گوش کردم. -الو سارا خودتی؟ خوبی!؟ درست شنیده بودم!خودش بود! نوید بود! وقتی مطمئن شد خودم پشت خطم، تند تند گفت:سارا جان! دلم برات یه ذره شده! تروخدا،تو رو به جان هر کی دوست داری قسم میدم، فردا صبح بیا همون جایی که آخرین بار با هم حرف زدیم. ساعت ۱۱ منتظرتم... من که هنوز گیج بودم و مطمئن نبودم دارم چی می شنوم با صدای مامان یهو به خودم اومدم که پرسید؛ سارا کیه؟ گوشی رو زود گذاشتم و گفتم هیشکی، اشتباه گرفته بود. تلفن رو که قطع کردم ،توی سرم هزاران فکر شروع به چرخیدن کرد و شروع کردم باخودم کلنجار رفتن! از آخرین باری که با نوید حرف زده بودم حدود ده ماه گذشته بود.ده ماهی که خیلی برام سخت گذشته بود و خیلی با خودم فکر کرده بودم. خودمم دلم براش تنگ شده بود و دوست داشتم ببینمش، ولی میدونستم که کارم اشتباهه! اون شب تا صبح خوابم نبرد.تا صبح نبرد نابرابری بین عقلم و دلایلش و قلبم و احساساتم برقرار بود.از هر طرف که می رفتم به در بسته میخوردم و کلافه تر میشدم. بعد از کلی کشمکش بین عقل و دلم، بالاخره به حرف دلم گوش دادم و تصمیم گرفتم برم ببینمش… ولی به خودم قول دادم که این آخرین بارخواهد بود و باید هر جور شده طوری با نوید حرف بزنم که ازم دل بکنه و بره سراغ زندگیش! صبح روز بعد با هزار دلشوره و دلواپسی آماده شدم و رفتم به همون پارک همیشگی از دور نوید رو دیدم که منتظر من ایستاده بود تا منو دید سریع اومد سمتم و با لبخند سلام و احوالپرسی کرد. دلم براش تنگ شده بود ولی تمام سعی و تلاشم رو کردم که نگاهش نکنم تا متوجه دلتنگیم نشه.فقط با خودم تکرار میکردم که این آخرین بارِ... نوید شروع کرد به صحبت اول معذرت خواهی کرد. +میدونم که از دستم دلخوری.من حق نداشتم عاشقت بشم و تو رو دلبسته خودم کنم.اینو میدونم.بخدا اون اوایل کلی به خودم بد و بیراه میگفتم و عذاب وجدان داشتم.میدونستم کارم اشتباهه.شاید فکر کنی خائنم یا یه مرد هوس باز و تنوع طلبم. ولی بخدا هیچکدوم از اینا نیستم. سارا ، من به اشتباه ازدواج کردم، به زور ازدواج کردم،هیچی از زندگیم نفهمیدم،خیلی سعی کردم زندگیم رو حفظ کنم،خیلی سعی کردم براش بجنگم ولی وقتی هیچکدوم هیچ حسی به هم نداشتیم ،دیگه چه کاری از دست من میومد!؟ تا اینکه تو رو دیدم و وقتی به خودم اومدم دیدم از صمیم قلب دوستت دارم و میدونم تو هم دوستم داری. سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم! همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم.. حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟ _پریا رو که مادرم تا امروز زحمتش رو کشیده، از این به بعد هم مادرم بزرگش میکنه. +به نظرت این خودخواهی نیست که داری برا پریا تصمیم میگیری؟ پریا حق داره کنار پدر و مادرش زندگی کنه. نوید، خوب گوش کن! درسته من دوستت دارم، خیلی هم دوستت دارم، ولی اگه یک درصد میدونستم متاهلی و بچه داری هیچوقت حتی نگاهتم نمیکردم،چه برسه به اینکه بخوام دلبستت بشم. _ولی سارا... پریدم وسط حرفش و گفتم: ...