#خورشید
🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
نمیدونستم اون لحظه چی بگم یا چجوری بگم عروستم. فقط اشکم ریخت و ارباب رفت.
ارباب که رفت نشستم به فکر و خیال فرار اگه میموندم میشدم بازیچه دست پدرو پسر. با کلی انگ بابت کارای نکرده همون یه دست لباسی که داشتمو گذاشتم لای بقچه تا وقتش برسه اما کاش قبل رفتن علی پیداش میشد یا حتی یه سر میومد ،دیدنم تا وقتی ببینه نیستم نگه جا زدم تا بهش بگم چرا رفتم و خودمو اواره کردم.
اونشب ارباب از کثافت بودن اتاقم گفت چیزی که علی هیچوقت به روم نیاورد و با عشق سرش و رو همین متکای چرک الودم میذاشت
با عشق سرش و رو همین متکای چرک الودم میذاشت و بدون دغدغه خودشو اروم میکرد. یکی دوروز دیگه ام گذشت تا اینکه یه شب از خستگی یادم رفت چفت درو بندازم با حس ،نوازش ترسیدم یکهو گردنم راست شد و نشستم
از نور مهتابی که از پنجره ی کوچیک اتاقکم میومد داخل دیدم علی بالاسرم با لبخند غمگینی نشسته چشمای ترسیده مو که دید گفت دخترک پر صلابت و محکم تا خواستم لب به گلایه باز کنم گذاشت رو سینه اش و مثل ادمایی که عزیزی گم کردن و تازه پیدا کردن بوسم میکرد و زیر لب میگفت خورشید جانم منو ببخش دلتنگت بودم، بعد اینکه حسابی رفع دلتنگی کرد دراز کشید گفت بغلم بخواب خورشید داروهاتو خوردی؟ وقتشه ها..
سرمو
اصلا اجازه نمیداد حرف بزنم و از دلتنگی هام بگم همینکه خواستم از افکار ارباب بزرگ بگم، گفت هیس وقت تنگه کلی کار داریم بذار دلمو به بودنت خوش کنم گفت و شروع کرد به قول خودش کاشتن بذر برای اینده ای روشن
کارش که تموم شد ،گفت بارها گفتم الانم میگم به خود اون دخترم گفتم کاری به کارش ندارم چون دلم جای دیگه است. خورشید اولین و آخرین زن زندگیم تویی چند صباح دیگه ام صبور باش
تا وقتش برسه بغضمو قورت دادم گفتم علی خان بذار حرف بزنم چند شب پیش ارباب بزرگ
🎀@delbrak1🎀