#رمان_هوای_من
#قسمت_پنجاه_و_ششم
- جواد با توام!
- نه هیچی نگفته، نمی شناسیش مگه، نامرد نیست.
- واقعـا بابـاش شـهید شـده؟ ایـن جـور آدم ها از ما بدشـون میاد، می گن پا رو خون باباشون گذاشتیم!
- هنوز خری، مهدوی رو نشناختی.
- دلم می خواد بزنمش!
این حرف دلم نیست. راستش الآن دلم می خواهد پیش مهدوی باشم تا شاید کمی آرام بشوم.
- آرشام!
- هووم!
- من بعد از فرید از اسم قبر هم هول می کنم، اما بالای کوه...
سکوت؛ امشب حرف اول را بین ما می زند. بالای کوه هیچ خبری نبود، چه طور بود اصلا... هیچ کس نبود، هوا نسیم ملایمی داشت و نور لامپ هایی که نوک قله را روشن کرده بودند.
اطراف، تاریکی وهم آوری داشت، اما... پنج تا سنگ سفید که رویش چند کلمه بود: شهید گمنام، محل شهادت... هجده سال، نوزده سال، بیست و دو سال، بیست سال، بیست و پنج سال. همین؟ نه... یک گل لاله هم روی هر سنگی بود.
- بـا مصطفـی حـرف زدم، دیـروزم رو کلا درس خونـدم کـه یـه ساعت شب با مصطفی باشم. اینا یه جور زندگی می کنند ما یه جـور. رفتیـم زیرزمین خونشـون، میز پینگ پونگ و فوتبال دسـتی داشـتند.
بابـا و داداششـم اومـدن، بـه جـای یـه سـاعت چهـار سـاعت پـلاس بودم، کلی بـازی کردیم، می گفت گاهی مهدوی و بچه ها می رند اونجا، مکشونه.
- قپی اومده!
- عکسایی که گرفته بودن و نشونم داد.
- تو هم ساده، خام شدی!
حرفی نداریم که بزنیم، می چرخم پشت به جواد و تلگرامم را چک می کنم، میترا خاموش است... کلا خاموش است.
اما سیروس تا خود دو که بیدارم آنلاین است و در گروه بچه های معرکه با دخترها درگیر...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost