#رمان_سو_من_سه
#قسمت_سی_و_پنجم
باید غیر از خودم، عقل کس دیگری را هم به میان گود می کشیدم.
همیشه فکر می کردم که عقل کل هستم و همۀ اطرافیان باید یک دور بیایند برایشان کلاس بگذارم. هنوز هم همین حس را دوست دارم داشته باشم، اما نمی شود. به خدا که دیگر نمی کشم. قاطی کرده ام در حد لالیگا. پدر هست اما بروم چه بگویم؟ به مادر هم که نمی توانم بگویم.
همیشه مقابلشان خودم را کاردان نشان داده ام و نگذاشته ام دخالت کنند حالا بروم بگویم یک چاه پیدا شده وسط زندگیم که بویش دارد خفه ام می کند. نه، غرورم همۀ دارایی ام است باید هم حفظ شود.
بین همه فقط یکی هست که قطعا مهدوی است. تنها کسی که من با خیال خودم دلم نخواسته که ببینمش. بدی ندیدم اما پیش خودم بده اش کرده ام. می روم کنار دفتر و نگاهش می کنم. دور میزش دوسه تا از بچه ها هوارند. همیشه همین است، دورش شلوغ است. همه تیپ با همه فکر و اندیشه ای کنارش راحتند. چون خودش راحت زندگی می کند. به همه هم راحت می گیرد. غالبا معلم ها می خواهند بچه ها را شبیه خودشان بار بیاورند.
انگار که ما شخصیت و استعداد و توانمندی خاص خودمان را نداریم، تمام تلاششان را می کنند که خاک ما را در قالبی که خودشان درست کرده اند بریزند و مجسمۀ ما را تراشیده شده مقابلشان بگذارند و هر بار که نگاهش می کنند بادی به غبغب بیندازند. این کار بزرگترهای ما جوان هاست. بشویم مقلد بی فکر. همین هم هست که ما را سر لج می اندازد. نمیخواهم نه شبیه پدرم بشوم نه شبیه آن که مادرم می خواهد.
مهدوی اما ما را شبیه خودمان می پذیرفت و شخصیت ما زیر پایش نبود که هیچ؛ با همین شخصیت ما روبرو می شد و تحویل می گرفت. من عاشق همینش بودم؛ هیچ نداشت درظاهر، اما توانسته بود جواد را بعد از نابود شدن فرید، روی پا بلند کند.
هیچ چیز نداشت اما آرشامِ اخلاق مرغی را آرام کرده بود.
حال خراب من را چه؟ دردسر بزرگ علیرضا را چه؟
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost