🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده: ساجده خانی از جام بلند شدم و با سرگیجه و ژولیده پولیده و چشمای پف کرده رفتم سمت در تو چهار قدمی که تا در اتاق راه بود پام گیر کرد به نردبون تخت و ی بارم داشتم با سر میرفتم تو دیوار! از عصبانیت شدید دستام و همه تنم می‌لرزید. پشت در ایستاده بودم نفس عمیق کشیدم! آروم و با آرامش در و باز کردم و اومدم یک قدم از اتاق بیرون و به دیوار تکیه دادم، دست ب سینه وایسادم و حالت خنثی و پوکر نگاهشون کردم :) چند ثانیه بعد متوجه حضور من شدن و گفتن عه بیدار شدی؟ حرفی برای زدن نداشتن. با همون نگاه گفتم : +این که ساعت ۱:۳۰ شبه و قرار بود الان خواب باشیم کاری ندارم! اما خیلی نامردیه که با صدایی بیدار بشم که صدای مسخره کردن خودمه توسط دوستام! خیلی نامردیه چیزیو مسخره کنید که درد و رنج من بوده:) بعدم اومدم و در اتاقو بستم. با صورت پریدم رو بالشت و همه حرفاشون تو سرم میپیچید! حس کردم دلم خیلی شکست و اشک بود که دوای دل شکستم بود:) هرچقدر سعی کردم ببخشمشون فایده نداشت! انگار قلبم گنجایش اینهمه گذشت رو نداشت. خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیگه دلم باهاشون صاف نبود! توقع زیادی بود تو این چندساعت بتونم ببخشمشون. "بعدازظهر" کنارش وایساده بودم و با بچه ها حرف میزدیم. با کلافگی کیفش و رو میز خالی کرد... یهو چشمم خورد به یه چیزی شبیه پاکت سیگار! نگاه متعجبی داشتم و با همون نگاه پرسیدم : +ایننن چیه😐😐😐😐😐 _سیگار🤷🏻‍♀ +باور نمیکنم!! وقتی دید خیلی تعجب کردم و دارم کاملا کنجکاوانه پاکت سیگار رو نگاه میکنم و تو فکرم... یهو از دستم کشید و... @khaterat1401 ~~~~~~~~~~~~~ ■براساس واقعیت■ ■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■